eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به یوسف با جدیت گفت: دیگه دوست من نیست، ولی خانواده اش منتظرشن، ممنونم که می ذارید بره. یوسف خاص نگاهش کرد. مطمئنا بخاطر حرف های پر از بغض و کینه ی آرش بود. هنوز درست و حسابی این دختر را ندیده بود. البته خب حق هم داشت. پژمان، مردی که مقابلش می دید حسابی جذاب بود. عین پدرش بود. ارسلان هم جذاب و پر از ابهت بود. -ممنون میشم بفرستینش خونه اش فقط. دست پژمان را گرفت. -بریم؟ پژمان با جدیت به یوسف نگاه کرد. تمام این مدت ساکت بود. ولی حالا وقتش بود خودی نشان بدهد. -ساکت و حرف شو بودنم رو پای بی عرضه بودنم نذارید، دیگه به هیچ وجه نمی خوام آسیبی به زنم و خانواده ام برسه، اگه سکوت کردم فقط به حرمت همون لفظ پدر بود، که اونم ظاهرا خودتون و آیسودا باورش کردین، که من ترجیحم اینه با یه آزمایش دقیق باورش کنم، به عنوان فقط یک پدر هروقت بیاین مهمانید و ما میزبان، قدمتون به چشم، ولی به هر عنوان دیگه بیاید پسر ارسلان می تونه بدتر از خودش باشه. دستش را سمت یوسف دراز کرد. -من در هر شرایطی به آدم ها احترام می ذارم. جمله اش سنگین بود. یوسف دستش را فشرد. -خیلی پر دل و جراتی. -شاید برای همینه که تا الان کسی جرات نکرده به خانواده ام آسیبی بزنه. یوسف لبخند زد. کم کم داشت از این پسر خوشش می آمد. -خوبه! پژمان دستش را عقب کشید. در عوض پنجه در پنجه ی آیسودا انداخت. -شب عروسی می بینمتون. یوسف سر تکان داد. با رفتن آن دو، یوسف دست درون جیب نگاهشان کرد. لبخند جذابی روی لب داشت. دخترش زنده بود. همین مفهوم برای اینکه بتواند دنیایش را متحول کند کافی بود. فقط کاش می فهمید دو دختر دارد نه فقط یکی! * -بزن کنار. پژمان متعجب گفت: چته؟ -میگم بزن کنار. پژمان ماشین را زیر سایه درختی کنار زد. آیسودا عین کولی ها خودش را روی پژمان انداخت. دستانش را دورش کرد و گفت: فقط بذار اینجوری بمونم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پژمان خنده اش گرفت. شاسی صندلی را فشار داد و صندلی کمی خوابیده شد. محکم آیسودا را بغل کرد. آیسودا با بغض گفت: خیلی دلم برات تنگ شده. -اذیتت کردن؟ -نه، فقط دست و پامو بسته بودن. انگشت های پژمان از زور غیرت پشت کمر آیسودا فشار آورد. -اینا نمی دونستن بدون تو من میمیرم. -حرف نزن. گردن پژمان را بوسید. جلوی یوسف و بقیه خجالت می کشید بغلش کند. ببوسدش. اظهار دلتنگی کند. ولی حالا که جاده خلوت بود. هیچ کس هم نبود. می توانست شوهرجانش را بغل کند. سیر ببوسدش. از دلتنگیش بگوید. واقعا بدون پژمان چقدر زندگی سخت بود. سخت و نفرت انگیز. -نمی خوام بدون تو باشم پژمان. -نمیشه، قربون خانمم برم من... آیسودا لبخند زد. کمی عقب رفت. پیشانیش را به پیشانی پژمان پسیاند. -لوس کردن منم بلدی تو؟ پژمان خنده اش گرفت. -آفرین برای روز اولی خوب بود، یکم تمرین کنی حل میشه. پژمان بدون اینکه رحم کند دست پشت گردنش انداخت. لب های آیسودا را اسیر کرد. آیسودا هم مشتاقانه همراهیش کند. جان دل بود این دختر. خدا را شکر می کرد اگر 9 سال طول کشید ولی مال خودش شد. انتخابش درست بود. آیسودا میان لب هایشان زمزمه کرد: دوستت دارم، خیلی دوستت دارم. "بیا همه چیز را از اول شروع کنیم... از بوسه شروع کنیم. آنقدر همان اول کاری همدیگر را ببوسیم که جایی برای هیچ چیزی نباشد. شروعی از این پر عشق تر؟" صدای بوق یک تریلی هر دو را به خود آورد. آیسودا ریز خندید. -بزن بریم خونمون. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan