eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
وضعش وخیم نبود. ولی خون زیادی را از دست داده بود. باید هرچه زودتر به او می رسیدند. دکتر بالای سرش ایستاد. با دقت زخم را معاینه کرد. -احتیاج به بخیه داره، چی بهش خورده؟ مادر پولاد با ناله گفت: گاو حسنعلی شاخش زده، خیر نبینه حسنعلی، این گاو سربه نیست نمی کنه مردم یه نفس راحت بکشن... همانطور داشت ناله و نفرین می کرد. دکتر به بهدار کنار دستش گفت وسایل را برایش بیاوردند. دخترک هنوز می ترسید. پولاد با حرص گفت: مامان بس کن، تیر که نخوردم. -دیگه قرار بود تیر بخوری؟ جون تو تنت مونده؟ دخترک لبخند زد. این همه مادرانه را دوست داشت. مادرانه که خودش نسیبی از آن نداشت. زیر خروارها خاک خوابیده بود. دکتر فورا زخم را شستشو داد. باید بخیه می شد. دخترک از اتاق بیرون رفت. نمی خواست شاهد باشد. دلش ضعف می رفت. انگار داشتند تن خودش را بخیه می زدند. کلا دختر ترسویی بود. از هر چیزی می ترسید. همین امروز اگر از جلوی گاو کنار می رفت. شاید این مرد بیچاره آسیب نمی دید. حالا باید شاهد آسیب دیدن یک نفر باشد. پوفی کشید/ روی صندلی انتظار نشست. غیر از خودشان، چندتا زن با بچه هایشان هم قسمت مامایی بودند. ولی در کل خانه ی بهداشت زیاد شلوغ نبود. شروع کرد پاهایش را تکان دادن. انتظار واقعا مزخرف بود. مادرش کنارش ایستاد. حق هم داشت. پسرش الکی نفله شد. عجب گاو وحشی بود. با اینکه شاخش را زد دوباره برگشت تا شاخ بزند. معلوم بود از چیزی عصبی است. شاید صاحبش حسابی اذیتش کرده. نگاهش روی اتاق ماند. درش باز بود. ولی دکتر و آن مرد را نمی دید. حدود نیم ساعت نشسته بود تا بلاخره دکتر بیرون آمد. کارش تمام شده بود. با احتیاط داخل اتاق شد. پهلوی مرد بیچاره بیشتر از 15 تا بخیه خورده بود. دلش ریش شد. -سلام...یعنی ببخشید... نگاه پولاد به چهره ی ترسیده و خجولش افتاد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به آرامی جلو می آمد. انگار می ترسید که چیزی بگوید. مادر پولاد به دخترک نگاه کرد. -بیا دختر جلو ببینم. هنوز نفهمیده بود که پولاد بخاطر این دختر جلوی گاو رم کرده پریده. -دستت درد نکنه پسرمو آوردی درمونگاه. دخترک لبش را با زبانش خیس کرد. -خب من اومدم عذرخواهی کنم. پولاد فورا گفت:مهم نیست. -اسمت چیه دختر؟ دخترک با خجالت گفت: پوپک مادر پولاد ابرو بالا انداخت. -پفک هم شد اسم؟ دخترک لبخند زد. پولاد هم خنده اش گرفت. پولاد از جایش بلند شد. -ممنونم بابت زحمتی که کشید. -در اصل من... پولا وسط حرفش پرید. -مهم نیست. بالاتنه اش لخت بود و فقط یک شلوارک به پا داشت. اوضاعش اصلا مناسب نبود. -باید بریم خونه -کجا مادر؟ با این وضعت کجا؟ -مامان بهترم، مسکن خوردم، فعلا درد ندارم. پوپک همچنان شرمنده بود. معلوم بود دختر خجول و کم رویی است. -ببخشید. هر دو به سمتش برگشتند. -من دنبال خاله باجی می گردم. مادر پولاد فورا نگاهش کرد. -دنبال من می گردی؟ پوپک تعجب کرد. -شمایید؟ خب من نمی شناختمتون. -چی شده دخترجان؟ -من قراره امسال، یعنی از مهر ماه معلم جدید مدرسه باشه، بهم گفتن شما اتاق دارین به من اجاره بدین. خاله باجی نگاهی به پولاد انداخت. با پسر عذب؟ -باید حرف بزنیم دخترجان. -مشکلی نیست... پولاد خودش را دخالت نداد. -من تو ماشین منتظرم. خاله باجی گفت: بیا ناهار و مهمونم باش ببینم صلاح هم می ریم یا نه. -مزاحمتون... خاله باجی وسط حرفش پرید. -مهمون حبیب خداست. پوپک لبخند زد. واقعا که روستایی ها خوش ذات و مهمان پذیر بودند. همراه این مادر و پسر سوار ماشینشان به روستا برگشتند. جلوی در خاله باجی هنوز همه بودند. ظاهرا نگران حال آقای مهندس بودند. پولاد به زور از ماشین پیاده شد. دستش روی پهلویش بود 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan