#فراری #قسمت_661
خاله باجی دست تکان داد و گفت:چی می خواید جمع شدین؟ برین سراغ حسنعلی این گاو سربه نیست کنه تا کار دست خودتون نداده.
همهمه بالا گرفت.
پولاد دستی برای همه تکان داد و داخل رفت.
پوپک هنوز شرمنده بود.
ولی حس کرد این آقای مهندس نمی خواهد اجازه بدهد حرفی بزند.
شاید بخاطر مادرش بود.
یعنی ممکن بود خاله باجی طوفانی شود و جا به او ندهد؟
فعلا تمام امیدش به این زن بود.
زنی با دامن گشاد یک مینا(یک نوع روسری توری شکل که معمولا زن های جنوبی می پوشند، استثنا در این داستان عنوان می شود.).
خاله باچپجی باز هوچی گری کرد.
همه را از دم در خانه اش پراکنده کرد.
حوصله نداشت هی حرف ببرند و بیاورند.
رو به پوپک گفت:بیا داخل دختر.
پوپک شرمزده و با احتیاط داخل حیاط شد.
یک حیاط کوچک که نیمی از آن طویله بود.
یک درخت سپیدار کهن هم کنار در طویله بود.
صدای مرغ و خروس ها می آمد.
ولی خودشان را نمی دید.
دقیقا از وسط حیاط جوب آبی رد می شد.
-زا نزن دختر، بیا اینجا.
او را به سمت خانه برد.
یک ساختمان کهنه اما دلبر.
یک اتاقک بالای پشت بام خانه داشت.
خود خانه هم شامل یک آشپزخانه و چهارتا اتاق بود.
احتمالا برای همین بود می گفتند خاله باجی فقط می تواند خانه اجاره بدهد.
اتاق هایش واقعا زیاد بود.
پولاد را ندید.
ترجیح می داد هم نبیند.
-صبحانه خوردی؟
-نه، ولی میل ندارم.
-شرم نکن دختر، اینجا انگار خونه ی خودته، بشین، پولادمم نخورده، الان سفره می کشم.
رویش نمی شد برود برای کمک.
.گرنه می رفت.
تکیه زده به یکی از پشتی های گرد قرمز رنگ به حیاط خیره شد.
در سالن کوچک به حیاط باز می شد.
آشپزخانه اپن بود.
معلوم بود تازه سبک خانه را عوض کردند.
چون کچ کاری و حتی سرایک هایی که به اپن زده بود ناشیانه و تازه بود.
حتمی از آن آشپزخانه های قدیمی بوده، کمی تعمیر کرده اند تا زن بیچاره راحت تر باشد.
نگاهش به اطراف چرخید.
بوی پنیر محلی می آمد.
نفسش را عمیق تر کشید.
از این بو لذت می برد.
کمی ب فاصله از کنارش سماور به برق بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_662
زیر لب تک خندی زد.
وقتی داشت از خانه فرار می کرد فکرش را هم نمی کرد به اینجا برسد.
هیچ وقت در زندگی سختگیر نبود.
ولی زندگی را سختش کردند.
شاید زن پدر بدذاتش...
یا آن پسرعموی شارلاتان ...
هر دو زیر پای پدر ویلچرنشینش نشستند.
حالا مثلا با آن هتل می خواستند چه غلطی کنند؟
او به همین شغل معلمی و یک اتاق کوچک هم راضی بود.
بوی سرخ شدن تخم مرغ محلی آمد.
خانه شان از این چیزهای دهاتی که نبود.
همه پاستوریزه...
خانم فکر می کرد اگر کمی این ور و آن ور شود سرطان می گیرد.
گاهی وقت ها هوس می کرد گردنش را بگیرد.
آنقدر فشار بدهد تا بمیرد.
زن نحسی بود.
از آن هایی که هیچ وقت آبش توی یک جوب با او نرفت که نرفت.
هنوز جای قاشق داغ کردن هایش روی تن و بدنش بعد از سال ها مانده بود.
-پفک بیا سفره رو ببر.
خنده اش گرفت.
نمی توانست پوپک را صدا بزند.
-چشم.
کاش یک چیز شیرین برای پولاد می بردند.
درون درمانگاه صدای دکتر را شنید که به پرستار گفت یک لیوان آب قند غلیظ به خورد پولاد بدهد.
ولی درون اتاق را ندید.
آخر هم نفهمید دادند یا ندادند.
-خاله باجی کاش یکم آب قند می بردین برای پسرتون.
-پرستار داد خورد.
زن خونسردی بود.
شاید اگر او بود بیشتر حرص و جوش می زد.
سفره که روی پهن گذاشته بود را مقابل سماور پهن کرد.
خاله باجی درون یکی از ماهیتابه های رومی قدیمی تخم مرغ پخته بود.
بوی روغن محلی می داد.
خود خاله باجی سفره را چید و پولاد را صدا زد.
-الان میام مامان.
چند دقیقه بعد پولاد با لباس مرتبی آمد.
ولی ظاهرا هنوز هم درد داشت.
اگر بخاطر مسکن ها نبود الان داد و بیدادش کل اینجا را پر کرده بود.
با فاصله از پوپک نشست.
-ببخشید من مزاحمتون شدم.
-اشکال نداره، کجایی هستی دختر؟
-از تهران میام.
-تهران کجا، چهارمحال کجا؟
-انتخاب اداره آموزش و پرورش بوده.
-بخور تا از دهن نیفتاده.
خودش کنار سماور نشسته بود و برای همگی چای ریخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan