eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
پوپک معذب بود. با این حال حس خوبی هم داشت. انگار که یک قرن است این زن را می شناسد. معلوم بود که کمی زبان تند و تیزی دارد. ولی مهربان بود و سخاوتمند. -دستتون درد نکنه. -نوش جان. پولاد حرفی نمی زد. انگار هیچ تمایلی به حرف زدن نداشت. تمام جذابیت این دختر در همان ساعات اول برایش از بین رفت. دیگر مهم نبود. اگر قرار بود این دختر اینجا بماند باید وسایلش را جمع می کرد و به اتاقک بالای پشت بام می رفت. حداقل این دختر راحت باشد. نمی خواست حضور وقت و بی وقتش معذبش کند. صبحانه را تمام کرد و بلند شد. -کجا میری پولاد؟ -میرم سر سد. -خدا به همراهت. پروه سدسازی گرفته بود. دلیل اصلی اینکه خانه ی مادرش ماندگار شد هم همین بود. برای رفت و آمد راحت باشد. با رفتن پولاد، پوپک کمی راحت تر شد. -خاله باجی... -جانم دختر. -من می تونم اینجا بمونم؟ خاله باجی چایش را هورت کشید. -تا چقدر قراره بمونی؟ -راستش تا یکسال که اینجا هستم، از بعدش خدا چی بخواد رو نمی دونم. -گفتی معلمی؟ -بله. —من پسرم فعلا اینجاست، مشکلی نداری؟ پوپک سکوت کرد. اینجا اتاق هایش زیاد بود. او هم که یک نیمروز کامل خانه نبود. از بعدش هم خدا کریم بود. قرار نبود اتفاقی بیفتاد. -خب...من مشکلی ندارم. -بمون دخترجان. پوپک لبخند زد. -اجاره تون چی؟ -اونم پسرم بره برگرده حرفشو می زنیم. -ممنونم. -خواهش می کنم. خاله باجی زن ساده ای بود. خرجش را با سه تا گاوش و گاهی اجاره دادن اتاق هایش به توریست ها می گذراند. پولاد بارها اصرار کرده بود گاوها را بفروشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از صفر تا صد خرج زندگیش را می داد. ولی خاله باجی نوچ گفته بود. نمی خواست وبال گردن پسرش باشد. هنوز آنقدر توان داشت که نخواهد سربار باشد. تازه گاوها حوصله ی زندگیش بودند. با فروختنشان عملا از کار افتاده می شد. نمی خواست این اتفاق بیفتد. کمک کرد تا خاله باجی سفره را جمع کرد. بلافاصله بعدش او را به سمت اتاقی که قرار بود ماندگار شود برد. -اینم اتاق، نورگیرش فقط همین پنجره ی رو به حیاطه، وسایلشم همینه که می بینی. -ممنونم.خیلی خوبه. نسبت به اتاقی که در خانه ی پدرش داشت خیلی کوچک و ساده بود. ولی حس می کرد دوستش دارد. چرخ خیاطی گوشه ی اتاق چشمک می زد. دلش ضعف رفت. چقدر خوب بود اینجا. -وسایلتو آوردی؟ -بله، ماشینم رو زدم کنار درخت بید اول روستا. -اونجا چرا؟ پوپک لبخند زد. -خواستم روستا رو قدم بزنم. -دختر شهری دلت هوای دهاتو کرده؟ پوپک خندید. خصوصا که خاله باجی گونه اش را کشید. -ممنونم که اجازه دادین بمونم. -مجانی که نیست تشکر کن. -بازم ممنونم. خاله باجی به سمت آشپزخانه رفت. -برای ناهار یکم آش کشک می ذارم، می خوری/ -البته. -برو یکم تو دهات بگرد، بچه ها الان تو زمین ها ولون. پوپک از لفظش خندید. -چشم. باید می رفت و ماشینش را هم تا جلو می آورد. تمام وسایلش درون ماشین بود. با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد. خاله باجی راست گفته بود. بچه ها پر شر و شور این ور و آن ور می رفتند. با ذوق نگاهشان کرد. تمام عمرش دلش می خواست تدریس کند. آموزش آرزویش بود. کاری که بلاخره توانست آن را به دست بیاورد. قدم زنان به سمت ماشین رفت. تعداد مغازه به نسبت زیاد بود. البته جای تعجب هم نبود. یک روستای توریستی با چشمه های آب سرد و گرم طبیعی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan