#فراری #قسمت_667
کمی که صدایشان آرام شد داخل رفت.
به آرامی سلام داد.
سرش پایین بود و به پولاد نگاه نمی کرد.
مقصر حالش او بود.
بدی حالش این بود تا می ترسید پاهایش به زمین قفل می شد.
دیگر نمی توانست تکان بخورد.
اگر کمی دل و جرات داشت و از وسط جاده جابه جا می شد این اتفاق نمی افتاد.
خاله باجی زبان به دهان گرفت.
به ست قابلمه اش رفت.
سر دمپختکش را برداشت و گفت: می خوام سفره بندازم بشینین.
لحنش کاملا دستوری بود.
پولاد وارد اتاقش شد که شلوارش را عوض کند.
پهلویش تیر می کشید/
انگار درد به تمام سلول هایش منتقل شده باشد.
شلوارش را به زور در آورد.
یک رکابی جذب تنش بود.
همان را هم درآورد.
خودش قبل از اینکه پوپک برسد پانسمانش را تعویض کرده بود.
از درد به نفس نفس افتاد.
نباید امروز می رفت سر سد.
روی زمین نشست.
طاقت نیاورد.
کمی دراز کشید/
درد منتشر شده بود.
برای همین زیاد درد داشت.
چشم هایش را بست.
از بچگی به خودش قبولانده بود که اگر چشمانش را ببندد دردش کمتر می شود.
نشد که.
فقط نفسش راحت تر شد.
-پولاد کجایی؟
-مادر من گرسنه نیستم.
-بیخود، پاشو بیا سر سفره.
حالا یکی حالی مادرش می کرد که درد دارد.
البته ترجیح می داد هم که نفهمد.
خیلی غر غر می کرد.
به زور بلند شد.
لباس مناسبی پوشید.
بیرون رفت
دختر بیچاره هنوز هم معذب بود.
حرف نمی زد.
نگاهش هم نمی کرد.
برایش اهمیتی نداشت.
ولی اینکه کسی را نجات داده دل بخواه خودش بود.
نباید خودش را معذب می کرد.
پای سفره نشست.
بوی خوب دمپختک پیچید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_668
بی خیال درد زیاد پهلویش شد.
با این حال قبل از اینکه بیاید یک دانه مسکن خورد.
خاله باجی بشقابش را پر کرد و گفت: کز نکن تو اتاقت، این دختر یک سال مهمون خونه ی منه، واسه راحتیش وسایل رو ببر اتاقک پشت بوم.
پولاد نگاهش کرد.
پوپک با خجالت و صدای ضعیفی گفت:من نمی خوام اذیتتون کنم....
پولاد وسط حرفش پرید.
-موردی نداره من میرم بالا.
خاله باجی زیرچشمی به پولاد نگاه کرد.
چهره اش درهم بود.
انگار به زور حرف بزند.
پوپک حرفی نزد.
نمی خواست بین مادر و دختر بیاید.
ناهارش را هم خیلی زود خورد.
باید کرایه ی این یکسال و البته خرج خورد و خوراکش را می داد.
نمی خواست اندازه ی ارزن هم مدیون باشد.
به محض اینکه پولاد به اتاقش رفت.
پوپک به اتاقش رفت.
چکی که مبلغ زیادی داشت را جلوی خاله باجی گذاشت.
-بفرمایید، من نمی دونم چقدر قراره حساب کنید، این مبلغ رو نوشتم اگه کمه که باز تقدیم کنم اگه زیاد بود بعد از یک سال باهم حساب می کنیم.
خاله باجی چک را برداشت و نگاه کرد.
-من سواد ندارم دختر جون.
پوپک لبخند زد.
مبلغ را برایش خواند.
ابروهای خاله باجی بالا پرید.
-این خیلی زیاده.
-اشکال نداره، سال دیگه همین موقع باهم حساب می کنیم، چک روزه، هروقت برین بانک نقد میشه.
-راضی نیستم دختر جان.
-من راضیم شما هم راضی باشد.
لبخند زد.
راهش را گرفت و به سمت اتاقش رفت.
عادت بدی بود.
ولی دوست داشت ظهرها یک چرتی بزند.
خاله باجی درون اتاق برایش یک دست رخت و خواب گذاشته بود.
پهن کرد و دراز کید.
بوی تمیزی و نویی می داد.
عجب زن تر و تمیزی بود.
هوای خنک دهات حسابی حالش را جا آورده بود.
این وقت سال تهران عین کوره بود.
آنقدر داغ بود که ظهر ابدا نمی شد بیرون رفت.
بقیه ساعات هم باز هم دم کرده یا داغ بود.
پتو را عقب زد.
بدون هیچ چیزی دراز کشید.
این زندگی را دوست داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan