eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی یکباره.... زیر درخت سپیداری شسته بود و گل ها را دسته می کرد. فاز این دختر را درک نمی کرد. این همه راه رفته بود که خانم گل چیده. پوفی کشید. بدون اینکه جلب توجه کند برگشت. ابدا حوصله نداشت خودش را مسخره کند. مسیر آمده را برگشت. مدام هم حرص می خورد که چرا آمده. خودش می آمد. له له ی دختر مردم که نشده بود. بین راهی به سلام گفتن های اهالی جواب می داد. برای این مردم عزیز بود. تا به الان خیلی کمکشان کرده بود. هر بار دستش به خیری می رفت. آخرین خیرش هم زخمی شدنش با گاو حسنعلی بود. معلوم نبود حسنعلی چه بلایی به سر گاو آورد. دیگر پیدایش نشد. وارد خانه ی کوچک مادرش شد. صدایش را شنید که دارد هر دو را صدا می زد. کفش هایش را جلوی در از پا درآورد. -مامان من هستم. -نمی دونم این دختره کجا رفت. -میاد نگران نباش. -کجا رفته؟ پولاد با تمسخر گفت:رفته گل بچینه. خاله باجی متعجب نگاهش کرد. پولاد حوصله ی توضیح اضافه را نداشت. -سفره رو بکش مامان. خاله باجی سری تکان داد و وارد آشپزخانه اش شد. بوی قیمه می آمد. دستپخت خاله باجی عالی بود. غذا که می پخت بویش تا هفت خاله می رفت. خصوصا اگر از آن برنج های محلی بودار باشد. همان هایی که خودش با دست های خودش هرسال سر زمینش می کاشت. غذا را کشید. پولاد سفره را پهن کرد. یکباره سروکله ی پوپک با دسته گل بزرگی پیدا شد. خاله باجی نق زد. -کجایی دختر؟ غذا یخ کرد. -اومدم خاله نگران نباشید. با ذوق به اتاقش رفت. لیوان را برداشت. همه ی گل ها را درون لیوان گذاشت. این فصل تا می شد گل می چید و درون اتاقش می گذاشت. زمستان که می آمد دیگر خبری از این قشنگی ها نبود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هتلی بین المللی و مجلل. فقط افراد خاصی می توانست آنجا اتاق بگیرند. با این حال همیشه هم کمبود اتاق داشتند. شاهین طرح سوئیت های کوچکی را سمت غربی هتل داده بود. فضای اطراف هتل که جز حیاط و استخر به حساب می آمد گسترده و وسیع بود. می شد حداقل ده سوئیت نقلی و شیک ساخت. عمویش قرار بود اجازه ی استارت کار را بدهد. ولی با رفتن پوپک عملا همه چیز خراب شد. برای همین بود که شاهین هم حال عمویش را داشت. کلافه بلند شد. باید می رفت آب بخورد. پشت سر شیدا وارد آشپزخانه شد. خانه ی عمویش به وسیله ی یک زن خدمتکار اداره شد. برای نظافت هم هفتگی چند نفر می آمدند تمیز می کردند و می رفت. شاهین برای خودش آب ریخت و یک نفس سر کشید. شیدا به سمتش آمد. -نگران نباش. چشمکی زد تا شاهین به دنبالش برود. شاهین لیوان را روی میز وسط آشپزخانه گذاشت. بیرون رفت. درون راهرو که به انباری وصل می شد به هیچ جا دید نداشت. شیدا با ناز دست شاهین را روی شکمش گذاشت. -عزیزم نگران نباش، پوپک هم نباشه باز همه چیز به نام بچه مون میشه. شاهین پوفی کشید. -من این دختره رو زیر سنگم شده پیداش می کنم. شیدا با حسادت آشکاری گفت:بره گمشه احمق لیاقت نداره. شاهین شکم شیدا را نوازش کرد. لب شیدا را عمیق بوسید. -دلم برات تنگ شده. شیدا منظورش را گرفت. با عشوه ی خاص خودش گفت:عشقم قرار بود صبر کنی بچه مون بیاد دنیا. صدای خشایار توجه هر دو را جلب کرد. شاهین با نفرت گفت:این پیر خرفت اگه جلوی دختر نفهمش رو می گرفت این اتفاقا نمی افتاد. شیدا گونه اش را بوسید. شاهین را رها کرد و رفت. فعلا باید همین پیر خرفت را می چسبید. تا بچه اش به سلامت به دنیا بیاید. شاهین با او فقط یک سال تفاوت سنی داشت. یادش بود وقتی فقط 15 سال داشت پدرش به زور شوهرش داد. فقط بخاطر ثروت خشایار. بد نبود. ولی دختر 15 ساله که چیزی حالیش نبود. همان روزها با دیدن شاهین 16 ساله علاقمندش شد. آنقدر که بلاخره شاهین را به سمت خودش کشید. و دست آخر این شد که از شاهین حامله بود. قرار بود با پوپک ازدواج کند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan