eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
آنقدر عصبی بود که دستانش می لرزید. روی مبل نشسته و مدام روی دسته اش فشار می آورد. روز چهارم بود که خبری از پوپک نبود. تقصیر خودش بود. از بس پرو بال به این دختر داد تا بلاخره فرار کرد. معلوم نبود با کدام خری رفته باشد. شیدا با ملایمت دست خشایار را نوازش کرد. -عزیزم حرص نخور. -این دختر پررو شده. شاهین ایستاده بود و مدام با تلفن حرف می زد. هی تماس قطع می کرد و اطلاع می داد که خبری از پوپک نیست. تمام بیمارستان ها و سردخانه ها را گشته بودند. به اداره ی پلیس سر زدند. همه ی فرودگاه ها و ترمینال ها، حتی ایستگاه قطار. نبود که نبود. جالب بود که فهمیدند پوپک ماشینش را هم فروخته. همه ی حساب هایش را هم بسته. عملا هیچ چیزی از خودش باقی نگذاشته. خشایار به شدت عصبی بود. بچه ای غیر از پوپک نداشت. زن اولش به محض دنیا آمدن پوپک بخاطر خونریزی زیاد فوت کرد. پوپک چهارساله بود که با مهین ازدواج کرد. یک دختر 15 ساله ی بسیار زیبا. شیدا، پوپکش را بزرگ کرد. پوپک بیست و سه ساله اش. با این حال شیدا هنوز هم خیلی زیبا و جوان بود. هرگز بچه ای نخواست. برعکس خشایار که سرتا پا خواستن بود. ولی شیدا هر بار درخواست بچه دار شدنش را رد کرد. تا این اواخر... و حالا با شکمی که تازگی زیر لباس کمی مشخص بود به همه اعلام کرد باردار است. خبری که به شدت خشایار ویلچر نشین را خوشحال کرد. دو سال پیش بود که هنگام کوه نوردی با دوستان گرمابه و گلستانش از کوه به پایین پرت شد. دکترها آن اوایل که قطع امید کردند. زنده ماندنش کاملا معجزه بود. ولی پاهایش را از دست داد. شاهین بلاخره روبروی یدا نشست. خط درشتی وسط ابرویش افتاده بود. -نیست. شیدا به دو مرد عصبی چشم دوخت. با اینکه از خدایش بود پوپک نباشد... ولی این اوضاع اصلا به نفعش نبود. از جایش بلند شد. -برم بگم یه چیزی بیارن بخورین اعصابتون آروم بشه. شاهین نامزد پوپک به حساب می آمد. همین الان بعد از عمویش همه کاره ی هتل بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی کسی که بچه به دنیا می آورد شیدا بود. بعد از مرگ خشایار هم همه چیز به شاهین می رسید. طلاق پوپک و رسیدن به شیدا... این می شد همه ی نقشه هایشان... ولی با رفتن و فرار عجیب پوپک همه چیز بهم ریخت. با رفتن پوپک نمی شد به همه چیز رسید. شاید خشایار هیچ چیزی را به نام این بچه نکرد. شاهین به شدت کلافه بود. زنی که دوستش داشت برای عمویش بود. ثروتی که می توانست به دست بیاورد با فرار پوپک منتفی شد. هیچ چیزی طبق مرادش نبود. بدتر از اینکه بچه اش وقتی به دنیا می آمد عمویش را پدر خودش می دید نه او را. دستش را به دیوار زد و ایستاد. باید پوپک را پیدا می کرد. نمی گذاشت قصر در برود. این ثروت و شیدا و بچه اش را می خواست. به دستش هم می آورد. ** همه دور خانه ی خاله باجی جمع شدند. خاله باجی جلوی دهانش را نگرفته بود. به همه گفته بود خانم معلم جدید خانه اش هست. از بزرگ و کوچک برای دیدنش آمدند. پوپک بیچاره حسابی خجالت زده بود. فکر نمی کرد این همه مهم باشد که همه جمع شوند. البته خب تا پارسال معلم نبود. دو سال گذشته به خاطر برف سنگین و فوت یکی از معلم ها خیلی ها جرات نداشتند به این روستا بیایند. حالا که پوپک آمده بود همه متعجب بودند. خیلی دل و جرات داشت. خود پوپک هم شرایط زمستان را نمی دانست. فقط به او گفته بودند که زمستان هایش سخت است. برای فرار از خانواده اش این زمستان را هم به جان می خرید. از خانه ی خاله باجی بیرون آمد. لبخند زد. -سلام. همه یک صدا جوابش را دادند. خنده اش گرفت. انگار گروه سرود بود. با این حال کسی حرفی نمی زد. فقط نگاهش می کردند. انگار موجود عجیبی مقابلش ایستاده. -خب من پوپک آوینی هستم، معلم جدید. دو ماه زودتر از موعود آمده بود. نمی خواست بیشتر از این در آن خانه بماند. چیزهایی حس کرده بود که ترس به جانش افتاد. این حس ها به شدت ترسناک بودند. -خوش اومدی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁http://eitaa.com/cognizable_wan