eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از بی هم صحبتی خسته می شد. حداقل پولاد با سواد بود و شهری. خیلی چیزها می دانست. می توانست در مورد هرچیزی با او صحبت کند. از کار و پروژه اش تا کتاب هایی که خوانده بود. ولی پولاد هیچ تمایلی به هم صحبتی نداشت. پوپک مدام سعی می کرد. ولی دست آخر پولاد با چندتا جمله ی کوتاه سرو ته اش را حرف را بهم می آورد. درست عین الان. استکان خالی شده اش را همراه استکان پولاد برداشت. زیر شیر سینک شست و درون کاسه ی کنار سماور گذاشت. خانه عین همیشه تمیز بود. خاله باجی به شدت تمیز و وسواس بود. ابدا نمی گذاشت خانه کثیف باشد. پوپک وارد اتاق خودش شد. گل های وحشی که چند روز پیش چیده بود را از لیوان درآورد. حسابی پلاسیده شده بودند. همه را درون سطل آشغال ریخت. کارتن کتاب هایش را باز کرد. بیکاری می خواست کتاب بخواند. صدای بهم ریختن وسایل می آمد. کارتن را رها کرد و بیرون آمد. پولاد چند کارتن را بیرون اتاق گذاشته بود. انگار می خواست به اتاق بالای پشت بام نقل مکان کند. کنار در اتاقش ایستاد. -کمک می خواین؟ -ممنون. همین؟ انگار زبان این مرد را با وزنه بسته بودند. ابدا در مصرف کلمات اسراف نمی کرد. چطور می توانست این همه خوددار باشد. او که نمی توانست. -ولی بذارید کمکتون کنم. وارد اتاق شد. -با اجازه! پولاد با کسل کننده ترین نگاهش، چشم به او دوخت. عجب دختر سمجی بود. هرچه سعی می کرد کاری به او نداشته باشد باز بحثی یا کاری پیش می آمد که خودش را دخالت بدهد. -بذارید لباس هاتونو تو ساک بذارم. -خودم می ذارم. پوپک وا رفته نگاهش کرد. -خب انگار از بودنم اینجا راضی نیستین... ناراحت نشد. در اصل خجالت زده بود که مدام خودش را در هر چیزی دخالت می داد. -ببخشید. از ااتاق پولاد بیرون رفت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پولاد پوفی کشید. می خواست ابرویش را درست کند چشمش را هم کور کرد. به دنبالش نرفت. بعدا صحبت می کرد. فعلا اتاقش مهم بود. همین رفتن هم برای معذب نکردن این دختر بود. وگرنه او که درون اتاقش جایش خوب بود. مشکلی هم نداشت. تمام لباس هایش را بدون اینکه تا بزند درون ساکش چپاند. مطمئن بود چروک می شود. ولی نگران نبود. اتوی مسافرتی همراه خودش داشت. جای بخیه هایش تیر ملایمی کشید. مثلا خوب شده بود. با این حال گاهی تیر خفیفی می کشید. زیپ ساک را بست. اتاق را کاملا از وسایلش خالی کرد. پله ی اتاق بالا کنار حمام بود. چندین بار رفت و آمد تا بلاخره همه را بالا برد. حالا مانده بود چیدنش که حوصله اش را نداشت. خاله باجی این کار را برایش می کرد. نگاهی به ساعت مچیش انداخت. کله ی ظهر بود. این دختر کجا رفت؟ از پنجره ی اتاقک بالا که تقریبا به کوچه های روستا دید داشت نگاه کرد. نبودش. اخم هایش را درهم کشید. کجا رفت؟ از پله ها سرازیر شد. مطمئن بود که ناراحت شده. هرچند که قصد ناراحت کردنش را نداشت. به طبقه ی پایین که رسید خاله باجی هم داخل شد. -کجا؟ -میرم بیرون. خاله باجی گردن کشید پوپک را ببیند. زیر لبی در حالی که با خودش حرف می زد گفت:این دختره کجاس؟ داخل شد. ولی پولاد بدون اینکه در مورد پوپک حرفی بزند بیرون رفت. جلوی در کفش هایش را پوشید. با عجله بیرون رفت. عجب دختر نازک نارنجی بود. فکر نمی کرد به این زودی قهرکند. پیاده از کوچه پس کوچه گذشت. عجب دختر دیوانه ای بود. پس کجا رفت؟ از بس این ور و آن ور نگاه کرد خسته شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan