#فراری #قسمت_679
از آشپزخانه پارچی استیل برداشت و پر از آب کرد.
گل ها را درونش نهاد.
خاله باجی که خیالش از بابت ظرف ها راحت بود به طویله رفت.
پوپک از پله ها بالا رفت.
صدای جابه جایی می آمد.
ظاهرا آقای مهندس سخت مشغول بود.
در زد و گفت:یالله.
صدای پوف کلافه ی پولاد را نشنید.
-براتون گل آوردن.
دختر سمجی بود.
ابدا برنگشت تا نگاهش کند.
تمام لباس هایش را آویزان کرده بود.
کتاب ها و لب تابش...
میز کارش و...
پوپک گل ها را روی میز کارش گذاشت.
-فقط همینو کم داشت.
-ممنون.
-خواهش می کنم.
بی تعارف روی صندلی نشست.
-بهم گفتن اینجا زمستون های سختی داره.
-درست گفتن.
-امیدوارم برای رفتن به مدرسه زیادی سخت نشه.
-مدرسه زیاد دور نیست.
-دیدمش.
خب انگار این دخترخانم آمده بود که حسابی فک بجنباند.
خدا به داد برسد.
-کار سدسازی شما کی تموم میشه؟
-مشخص نیست.
-یعنی حالا حالاها ادامه داره؟
-دوسال براش تخمین زدیم.
نیش پوپک شل شد.
پس آقای مهندس حالا حالاها ماندنی بود.
البته زمستان کار سخت بود.
و احتمالا هیچ کس هیچ کاری نمی کرد.
پس حتما برمی گشت شهر.
آن وقت تنهایی با پیرزنی که مدام درون طویله بود دق می کرد.
نگاهی به اتاق انداخت.
کاملا مردانه و ساده.
بدون هیچ نوع وسیله ی اضافی.
پولاد آخرین پیراهنش را هم به دیوار آویزان کرد.
به سمت پوپک برگشت.
حواسش پرت اتاق بود.
-خب خانم من کمی کار دارم...
حرفش تمام نشده بود که پوپک فورا بلند شد.
-ببخشید قصد مزاحمت نداشتم.
-مزاحم نیستی...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_680
-بله ممنونم از اینکه سعی می کنید بهم مزاحم نگید...
خندید.
-ولی هستم.
دستانش را بهم مالید.
-با اجازه.
از اتاق بیرون رفت.
پولاد ایستاد و به رفتنش نگاه کرد.
با اخلاق این دختر کنار نمی آمد.
گاهی به شدت خجالتی بود.
گاهی هم به شدت پررو.
شاید هم زیادی فضول بود.
نگاهی به گل ها انداخت.
هیچ حسی نداشت.
اگر بعدا سروصدای خاله باجی در نمی آمد همین الان همه را به بیرون پرت می کرد.
گل می خواست چه کار؟
چند ماه بود که زندگیش کاملا خراب شده.
یک ماه بود که برای فرار از آن شهر لعنتی و روبرو نشدن با عروس شدنش به اینجا آمد.
بلاخره زن آن نوین بی همه چیز شد.
خوشبخت بود.
همین راضیش می کرد.
و البته مقصر همه چیز خودش بود.
عذابش داد.
عذاب هم کشید.
هنوز هم عذاب می کشید.
روی صندلی به جای پوپک نشست.
از پنجره به بیرون خیره شد.
به کوچه های روستا دید داشت.
سر ظهری هم شلوغ بود.
ترویست ها می آمدند و می رفتند.
پشت خانه شان یک چشمه ی پهناور بود.
یک مکان تفریحی فوق العاده.
هرساله کلی توریست را به خودش می کشید.
اتاق مرتب شده کمی برایش ناآشنا بود.
عادت کرده بود به پایین...
تا به اینجا عادت می کرد زمان می برد.
بلاخره روزهای مزخرفش باید جوری می گذشت دیگر!
مثلا عادت کردن به این اتاق..
به خانم معلم فضول...
فقط مانده بود چرا دو ماه زودتر از موعود خودش را به اینجا رسانده.
قاعده یک هفته قبل از مهر باید اینجا باشد.
کمی عجیب به نظر می رسد.
در تمام این مدت هیچ تماسی هم از خانواده اش نداشت.
در موردشان هم حرف نمی زد.
انگار اتفاقی افتاده باشد.
با کلافگی سر تکان داد.
مثلا داشت پوپک را سرزنش می کرد ه فضول است.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan