#فراری #قسمت_684
پولاد شوکه سر بلند کرد.
سایه ی پوپک روی نقشه افتاده بود.
برو بر نگاهش کرد.
-تو اینجا چیکار می کنی؟
پوپک با لبخند دوربینش را نشان داد.
-یکم پیاده روی و عکاسی.
-این همه راه رو چطور اومدی؟
-پیاده.
هیچ حرفی نداشت به این دختر بزند.
کاملا متعجب بود.
واقعا این دختر نوبر بود.
یا او درکش پایین بود یا درک کردن این دختر واقعا سخت بود.
-این همه راه...
پوپک خندید.
این دختر واقعا یک تخته اش کم بود.
پوپک اشاره ای به آب پرفشار رودخانه کرد.
-کار خیلی سخته به نظرم.
-کمی.
-ولی خیلی سخته، اصلا نمی تونم خودمو به جای این کارگرها تصور کنم.
پولاد حتی لبخند هم نزد.
-نیم ساعت دیگه کارم تمومه برت می گردونم.
چقدر این مرد بداخلاق بود.
-البته اگه ترجیح میدی پیاده بری یه حرف دیگه اس.
چپ چپ به پولاد نگا کرد.
-کنایه بود؟
-نه، ولی ظاهرا پاهات خیلی قوت دارن.
شیطان می گفت یک جواب دندان شکن بدهد تا بیخود حرف نزند.
ولی جلوی زبانش را گرفت.
بی توجه به پولاد به سمت رودخانه رفت.
آب به قدری سرد بود که یک دقیقه نشده خون درون دست منجمد می شد.
کنار آب نشست.
دستش را درون آب فرو برد.
او دختر ساده ای نبود.
برعکس به شدت بی پروا و جسور بود.
منتها گاهی خنگ بودن و نشان دادن به اینکه خنگ است مانع از این می شد که کسی به تو توجه کند.
کاری که پوپک می کرد.
آقای مهندس او را نمی شناخت.
به دختری نگاه می کرد که خنگ و دستپاچلفتی است.
برای تدریس آمده.
نمی دانست این دختر برای اینکه به سیم آخر نزند و آبروریزی به پا نکند به اینجا آمد.🍁
رابطه ی پنهانی نامزدش شاهین با زن پدرش به قدری برایش دردناک بود که حس سکته کردن داشت.
چندین بار تصمیم گرفت همه چیز را به خشایار بگوید.
یا اینکه برود هر دو را بشکد.
ولی نشد.
آبروی پدرش مهمتر بود.
به خودش یک سال زمان داده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_681
آن وقت خودش در مورد دختر مردم نتیجه گیری می کرد.
تنهایی واقعا مزخرف بود.
باید می رفت کمی سرچشمه.
قدم می زد.
شاید از این افکار مسموم دست بردارد.
**
کلید انداخت و داخل شد.
قول داده امروز را بدون سر خر کنارش باشد.
-سلام عشقم.
شاهین غافلگیر شده از روی مبل بلند شد.
با دیدن شیدا و شکم کوچکش فورا به سمتش آمد.
-عزیزدلم.
محکم بغلش کرد.
گونه ی آرایش کرده ی شیدا را بوسید.
-خوش اومدی.
شیدا از دلتنگی خودش را به شاهین چسباند.
-یه هفته چرا نمیای؟
-حوصله ی عمو رو ندارم.
-من چی بی انصاف؟
شاهین دست زیر پایش انداخت و بلندش کرد.
-تو که جون منی آخه.
او را به آرامی روی مبل نشاند.
خودش هم کنارش نشست.
دستش را روی شکم شیدا گذاشت و گفت:پسر بالا چطوره؟
-تازه لگدهاش شروع شد.
شاهین به قهقه خندید.
-نمی دونی چقدر ذوق دنیا اومدنش رو دارم.
یدا هم لبخند زد.
-5 ماه دیگه میاد
شاهین با حرص گفت:اگه سروکله ی این دختره هم پیدا بشه.
شیدا خودش را به شاهین چسباند.
با حسادت اشکاری گفت:گور باباش، بره خبر مرگش بیاد...
سرش را بلند کرد و گفت:پسرم که بیاد دنیا خشایار رو مجبور می کنم دارایی هاشو بزنه به نامش بعدم طلاقمو میگیرم.
-عمو اینکارو نمی کنم.
-تهدیدش می کنم به خودکشی.
شاهین صورتش را نوازش کرد.
-بذار تا بیاد دنیا خودم یه فکری می کنم.
لب هایش را روی لب های شیدا گذاشت.
عمیق بوید.
دست هایش هم روی بالا تنه ی شیدا به گردش آمد.
وقتی جدا شد گفت:کی میشه من یه دلی از عذا در بیارم؟
شیدا با چشمانی براق گفت:همه چیز که اونجوری که تو فکر می کنی نیست.
شاهین منظورش را گرفت.
لبخند زد.
-بریم اتاق خواب من؟
شیدا دستش را به سمتش دراز کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan