#فراری #قسمت_687
این دو ساعت را پولاد همیشه به خانه برمی گشت.
پولاد همه ی نقشه ها را صندلی عقب گذاشت.
برگشت که پوپک را صدا بزند که دید خودش در حال آمدن است.
پشت فرمان نشست.
بوقی برای پوپک زد تا حواسش را جمع کند.
پوپک به پولاد مستقیم نگاه کرد.
فهمید وقت رفتن است.
با عجله خودش را به او رساند.
کنارش روی صندلی نشست.
پولاد فرمان را تاباند و دور زده از شیب تندی بالا رفت.
-ببخشید تو زحمت انداختمتون.
-موردی نداره.
-کار تموم شد؟
-وقت ناهار و استراحتشونه.
-خسته نباشید.
-ممنونم.
ماشین درون جاده ی مارپیج به سمت روستا حرکت کرد.
ولی نرسیده یک گله گوسفند وسط جاده بودند.
پولاد دستش را روی بوق گذاشت.
چوپان با خیال راحت هی هی می کرد.
پوپک خنده اش گرفت.
پولاد سرش را از شیشه بیرون آورد و داد زد.
-اینارو ببر کنار دیگه.
چوپان هنوز بی خیال بود.
انگار عادت داشت به این داد و هوارها.
گوسفندانش هم عین خودش بیخیال بودند.
پولاد پوفی کشید.
عجب گیری کرده بود.
بلاخره عصبی پیاده شد.
از کنار جاده تکه چوبی برداشت و گوسفندها را دنبال کرد.
پوپک نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
به قهقه می خندید.
آقای مهندس چقدر کم حوصله بود.
چوپان آمد اعتراض کند.
ولی پولاد خیلی عصبی بود.
دو ساعت وقت استراحتش بود.
همان را هم باید تلف چند تا حیوان زبان نفهم کند.
گوسفندها که کنار رفتند پشت فرمان نشست.
به سمت جلو حرکت کرد.
-مردیکه اصلا نمی فهمه انگار، عین چماق واستاده فقط نگاه می کنه، گاو هم بهش شرف داره.
جالب بود که داشت غر می زد.
همیشه او را ساکت و کم حرف دیده بود.
-عادت داره.
-تو سرش بخوره، شاید من یه مریض تو ماشینم داشتم، نباید زود جمع کنه گوسفنداشو؟
خب کمی حق با پولاد بود.
-تموم شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_688
زیرچشمی به پوپک و لبخندش نگاه کرد.
همینش مانده بود که مسخره ی یک الف بچه بشود.
تا برسند به خانه یک کلمه هم حرف نزد.
ماشین را کنار دیوار پارک کرد و هر دو با هم پیاده شدند.
خانه ی خاله باجی شلوغ بود.
با بیرون آمدن یکی از نوه ها، پولاد فهمید که خواهرش پریناز آمده.
پوپک با همان کمررویی داخل شد.
یک جاهای عجیبی یکهو کمررو می شد.
خجالت می کشید با دیگران برخورد کند.
خانه پر از سروصدا بود.
پریناز 4 بچه ی قد و نیم قد داشت.
هر 4 تا هم در حال سروصدا و شلوغ کاری.
خاله باجی بی خیال بود.
با دخترش حرف می زد و آشپزی می کرد.
-سلام.
پریناز و خاله باجی به سمتش چرخیدند.
پریناز زن لاغر و قد بلندی بود با چشمان عسلی رنگ.
هیچ شباهتی هم به پولاد نداشت.
موهای کم پشت طلایی رنگی داشت.
لبخندش صورتش را زیباتر می کرد.
رو به مادرش گفت:خانم معلم جدیده؟
خاله باجی سر تکان داد و گفت:آره، پوپک.
به زور توانسته بود اسم پوپک را بلاخره یاد بگیرد.
پریناز جلو آمد.
با پوپک دست داد
-خوشبختم عزیزم.
با ورود پولاد گفت:خسته نباشی داداش.
پولاد دستی به صورتش کشید.
-ممنونم آجی.
جلو آمد و گونه ی پریناز را بوسید.
-مامان غذاتو بکش زیاد وقت ندارم.
یکراست به سمت پله ها رفت.
پوپک هم با عذرخواهی به اتاقش رفت.
هنوز کمی خجالتی بود.
کمی دراز کشید.
واقعا خسته بود.
باور نمی کرد 9 کیلومتر را پیاده رفته.
از خودش متعجب بود.
برای همین بود پاهایش درد می کرد.
کم راه نرفته بود.
تا یک هفته از خانه بیرون نمی رفت.
با صدای اینکه سفره می اندازند از اتاق بیرون آمد.
دوست نداشت فکر کنند که مفت خور است.
-بذارید کمکتون کنم.
-کجا رفته بودی پوپک؟
-پیاده رفتم تا سد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan