eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
خاله باجی و پریناز متعجب نگاهش کردند. -یعنی این همه راه رو پیاده رفتی؟ خجول لبخند زد. دیوانگیش همه را متعجب می کرد. پریناز با خنده گفت:سالمی دختر شهری؟ پوپک هم لبخند زد. -هنوز که آره...البته آقای مهندس زحمت کشیدند و وقت برگشت منو رسوندن. -سفره را از پریناز گرفت و انداخت. خاله باجی پولاد را صدا زد. سفره خیلی زود چیده شد. همه دور سفره نشستند. چه لذت عجیبی برای پوپک داشت. انگار این اولین تجرب اش باشد. که واقعا هم بود. خوش به حالشان که خانواده ای به این گرمی داشتند. حسرتش مطمئنا تا آخر عمرش به دلش می ماند. * آفتاب کم کم در حال غروب کردن بود. گوشیش زنگ خورد. شماره ی نواب بود. جواب داد: جانم. -خوبی رفیق؟ -خوب، می گذره دیگه. صدایش گرفته بود. این را نواب خوب می فهمید. -کار سد سازی چطور پیش میره؟ -خوبه، ولی با اولین برف پاییزه احتمالا زمین گیر میشیم. -می مونی؟ -تا سد تموم نشده برنمی گردم، فعلا زوده که زخمای دلم خوب بشه. نواب پوفی کشید. درکش می کرد. پولاد هم بد کرد هم بد دید. -کارهای شرکت تیام هم درست شد. -خداروشکر. -چندتا پروژه جدید داریم، برات ایمیلشون می کنم، یه بررسی کن خبرم کن. -باشه، امشب بیکارم، بفرست بخونمشون. -خاله باجی چطوره؟ خنده اش گرفت. از کار می رفت به احوالپرسی. -با گاواش خوشه. -دلم می خواد بیام یه سر بزنم. -بیا هوا خوبه. -ترنج سختشه. -چطور؟ نواب با خنده گفت:بارداره. گل از گل پولاد شکفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -تبریک میگم، خیلی خیلی مبارکه. -ممنونم داداش، حالا اگه جور شد میایم پیشت. -منتظرم. -ایمیل هارم الان می فرستم تا فردا خبرم کن. -حتما. تماس که قطع شد رو به آفتاب ایستاد. پهنه ی آسمان را هاله ای نارنجی گرفته بود. پرستو ها خیلی کمرنگ میان هاله ی نارنجی پرواز می کردند. صحنه ی قشنگی بود. حالا اگر خانم معلم بود با دوربینش عکس می گرفت. با خنگی نگاهش می کرد و می گفت: "آقای مهندس شما هم بیا تو کادر، دوتا لبخند بزن آسمون قشنگ تر بشه." خنده اش گرفت. یک ماهی از هم خانه شدنش با این دختر می گذشت. گاهی واقعا خنگ و دست پاچلفتی بود. ولی گاهی خیلی عجیب سرد و تلخ می شد. سکوت می کرد. انگار چیزی آزارش بدهد. هیچ وقت کنجکاوی نکرد. در مقابل کنجکاوی های این فضول خانم هم سکوت کرد. عجیب و غریب ساکت و آرام بود. البته گاهی... خصوصا وقتی غرق افکارش بود. مادرش هم از این خانم معلم خوشش آمده بود. با او وقت می گذراند. دوشیدن یادش داده بود. چیدن علف ها... درست کردن ماست و گرفتن کره... الان هم در حال یادگیری پنیر بود. جالب بود که با دقت گوش می داد و واقعا هم یاد می گرفت. نفس عمیقی کشید. کار تعطیل شده بود. کارگرها خیلی وقت بود رفته بودند. ولی او و ماشینش عین دوتا گمشده کنار سد مانده بودند. بلاخره نگاهش را به آسمان سرخ شده گرفت. دستانش را از جیب شلوارش بیرون آورد. به سمت ماشین رفت. پشت فرمان نشست و دور زده شیب تند را بالا رفت. سررراه کمی یواشک خرید. خانم معلم خوشش می آمد. خودش هم دوست داشت. تازگی لب تاب می آوردند. روی چهارپایه می گذاشتند. یک فیلم جنگی که مورد علاقه هر دویشان بود پلی می کردند و تا نیمه های شب می دیدند. خاله باجی بیچاره هم که از خستگی اول شب به خواب می رفت. ولی آن دو مسرانه تا فیلم تمام نشود نگاه می کردند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan