#فراری #قسمت_693
پولاد حرفی نزد.
حرفی هم نداشت که بزند.
مرد بیچاره خیلی زود رفت
عین پدرش که زود رفت.
فقط 8 سالش بود که پدرش با تصادف درون دره افتاد.
می گویند دیده اند که آب جنازه اش را برده.
هیچ وقت جنازه ی مرد بیچاره پیدا نشد.
حالا هم هروقت که می رفتند سر قبر خالی فاتحه می خواندند.
-بیا بریم.
-خاله باجی؟
-اون می مونه.
نگاه آخرش را به آنها انداخت.
همسایه ها دسته دسته در حال آمدند بودند.
خانم همسایه کمی ساکت می شد.
ولی تا آدم جدیدی می آمد جیغ و دادشان بالا می رفت.
پوپک با عذاب به سمت خانه رفت.
یاد مرگ مادرش می افتاد.
خیلی بچه بود که اتفاق افتاد.
نمی دانست که در این مورد چقدر شبیه پولاد هست.
در بچگی عزیزترین آدم های زندگیت را از دست بدهی.
پوپک کنار سماور نشست.
بعد از مرگ مادرش دیگر هرگز درون مراسم مرگ کسی شرکت نکرد.
نه خودش رفت نه پدرش اجازه داد.
به شدت روح و روانش بهم می ریخت.
عصبی و پرخاشگر می شد.
-بیا فیلممون رو ببینیم.
نمی دانست پولاد عشق فیلم است.
دقیقا عین خوره بود.
هر فیلمی که پوپک نام می برد را دیده بود.
-باشه، شام نخورده؟
-مامان بیاد می خوریم.
پولاد بالا رفت تا لب تابش را بیاورد.
پوپک هم چهارپایه را همان جای همیشگی گذاشت.
لواشک ها را هم آورد.
صبح بود که خانم همسایه یک ظرف پر از هلو هم آورد.
چندتا از هلوهای درشت را شست و آورد.
سروصدای بیرون دیگر نمی آمد.
انگار خانم همسایه را ساکت کرده بود.
پولاد لب تاب به دست از پله ها پایین آمد.
-فیلم امشب توپه.
پوپک لبخند زد.
همیشه همین جمله ی تکراری را می گفت.
-باشه قبولت دارم.
-معنی دار حرف نزن.
پوپک ابرو بالا انداخت.
-چی گفتم مگه؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_694
-انتخاب های من همیشه بهتر از تو بوده.
پوپک اخم کرد.
-باز با من کل ننداز.
پولاد خیلی بی خیال گفت: خودت تنت می خاره.
پوپک چشمانش را ریز کرد و نگاهش کرد.
گاهی وقت ها حسابی پولاد حرصیش می کرد.
پولاد لب تاب را روی چهارپایه گذاشت و روشنش کرد.
به محض روشن شدن فیلم را که روی دسک تاب بود پلی کرد.
به پشتی پشت سرش تکیه داد.
-حالشو ببر.
پوپک خنده اش گرفت.
جوری پولاد با اعتماد به نفس حرف می زد که واقعا خنده دار بود.
هرچند اگر قرار بود منصف باشد انتخاب فیلم هایش خوب بود.
ولی گاهی دلش می خواست مثلا یک فیلم عاشقانه ببیند.
یکی دوتا موضوع تاریخی...
نمی شد که همش جنگی و پلیسی باشد.
فیلم از کری خواندن دوتا سرباز درون جنگل جهانی دوم شروع شد.
پوفی کشید.
-باز که جنگی شد!
-بهتر از این؟!
کسل کننده به فیلم زل زد.
پولاد یکی از هلوهای درشت را برداشت.
گاز بزرگی زد.
-چرا قیافه ات اینجوریه؟
-یه فیلم عاشقانه بذار...
پولاد با شیطنت نگاهش کرد.
-نکنه دلت تنگ شده براش؟
پولاد چپ چپ نگاهش کرد.
-مسخره نشو.
-پس چته؟
پوپک حرصی گفت:هیچ خبری نیست، فقط از فیلم های مدام جنگی خسته شدم.
پولاد خودش را به سمت لب تاب خم کرد.
فیلم را قطع کرد.
در عوض از درایو فیلم هایش فیلم دیگری انتخاب کرد.
-این با سلیقه ات هماهنگه.
آهنگ فیلم جوری آرامشبخش بود که لبخندی خود به خود روی لب پوپک نشست.
پولاد زیر چشمی نگاهش کرد.
این دخترها همه شبیه هم بودند.
یادش بود.
آیسودا هم از این فیلم ذوق زده می شد.
بعد از آیسودا هیچ وقت این فیلم را نگاه نکرد.
ولی حالا...
نفس عمیقی کشید.
یاد آیسودا که می افتاد عصبی می شد.
آیسودا انتخابش را کرد.
هم برایش خوشحال بود هم نه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan