#فراری #قسمت_716-717
-هوا که داره سرد میشه، هنوزم می برشون بیرون؟
-آره، ولی گفته این هفته که ببره دیگه می بنده طویله.
پوپک با عجله خورشش را بار گذاشت.
برنج را خیساند.
تازه وقت کرد که بیاید و کنار سماور بنشیند.
فورا چای را دم گذاشت.
هیچ حرف مشترکی با آنها نداشت.
زشت هم بود تنهایشان بگذارد.
مانده بود چه کند؟
نواب و ترنج هم ساکت بودند.
ظاهرا آنها هم دنبال یک حرف مشترک می گشتند.
غریبه بودن واقعا کار را سخت می کرد.
ولی شانس با پوپک بود.
صدای هی هی خاله باجی نجاتش داد.
بلند شد.
باید خبر می داد مهمان دارند.
ببخشیدی گفت و بیرون رفت.
نواب لبخند زد.
-دختر بیچاره معذب بود.
-آره!
خاله باجی در حالی که با لبخند دستانش را با پیراهنش پاک می کرد داخل شد.
ترنج و نواب بلند شدند.
خاله باجی سخاوتمندانه صورت ترنج را بوسید.
-خوش اومدین.
نواب را هم که از قبل می شناخت.
پیشانیش را بوسید.
-کم میای پیرم.
-گرفتاریه.
خاله باجی کمی از هر دو فاصله گرفت.
من شرمنده تونم، لباسم بو میدم میرم عوضش کنم.
-این حرفا چیه خاله، بفرمایید.
خاله باجی به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند.
پوپک داخل شد.
لبخند زد.
واقعا احساس غریبی می کرد.
هربار که مهمان داشتند معذب می شد.
نمی خواست کاری کند یا حرفی بزند.
با عذرخواهی به اتاقش رفت.
مردم گریز نبود.
ولی خب به این سرعت هم نمی توانست با کسی صمیمی شود.
به گوشیش نگاه کرد.
بدون اینکه بخواهد به خانه شان زنگ زد.
فقط صدای پدرش را بشنود.
البته که پدرش هیچ وقت هم گوشی را جواب نمی داد.
صدای یکی از خدمه درون گوشی پیچید.
بغض کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_718
پیرزن بامزه ای بود.
تند و فرز.
دوستش داشت.
بی شیله و پیله بود.
البته غیر از آنکه وقتی کنار دخترهایش می نشست غیبت کردنشان حسابی گل می انداخت.
با یادآوری هفته ی پیش خنده اش گرفت.
نگاهی به قیمه اش انداخت.
حسابی رنگ و روغن انداخته بود.
بویش هم که خوب بود.
کم کم داشت درون آشپزی ماهر می شد.
به قول معصومه ترشی نمی خورد یک چیزی می شد.
از آشپزخانه بیرون آمد.
کنار خاله باجی نشست.
خاله باجی در حال ریختن چای ا سماور بود.
ترنج هم عین خودش ساکت بود و شنودنده.
فعلا که حرفی برای گفتن نداشت.
شاید اگر چند روز ماندند صمیمی تر شدند.
در عوض نواب و پولاد مدام حرف می زدند.
بیشتر هم در مورد همین پروژه ی سدسازی بود.
نواب مشتاق بود بیاید و ببیند.
از اول هم قرار بود نواب سر این کار باشد.
ولی چون نزدیک خانه ی مادر پولاد بود.
و البته پولاد می خواست مدتی از همه چیز فرار کند...
قرعه به نام پولاد افتاد.
که البته تا اینجا همه چیز خوب و مرتب بود.
پولاد مهندس فوق العاده ای بود.
تا الان هرچه ساخته بود که زیر دست پولاد بوده خوب از آب در آمد.
مشتری ها هم چه دولتی چه خصوصی راضی بودند.
با این حال با نواب وعده کرد عصر بروند سر سد.
نواب هم از خدا خواسته موافقت کرد.
پولاد انگار تازه حواسش به پوپک جلب شد.
اشاره ای به پوپک کرد و گفت:خانم معلم مارو دیدین؟ آشنا شدین؟
ترنج با لبخند گفت:بله، ایشون درو برای ما باز کرد.
پوپک به لبخندی اکتفا کرد.
-گروگان گرفتیمش به خونه برسه.
پوک خندید.
خاله باجی فورا گفت:الله اکبر بچه، حرف تو دهن مردم ننداز.
-شوخیه مامان.
-با همه چی که نباید شوخی کرد.
پوپک هنوز می خندید.
خاله باجی همیشه زیادی نگران حرف مردم بود.
برعکس پولاد که هیچ اهمیتی به هیچ چیزی نمی داد.
خاله باجی چای ها را مقابلشان گذاشت.
-بفرمایید.
ترنج با تشکر یک فنجن برداشت.
پوپک زوم کرده بود روی ترنج.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan