eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
همان شبی که او را با شیدا روی تخت دید... اگر می توانست با یک چاقو هر دو را خلاص می کرد. از اول هم می دانست شیدا چقدر کثیف است. ندیده بود. ولی گاهی با خودش می گفت حتما با مردهای دیگر هم رابطه داشت. از دست او هرکاری برمی آمد. مگر نه اینکه بخاطر اینکه لج او را در بیاورد پاپی عزیزش را سم داد. می دانست چقدر به این سگ علاقه دارد. ولی سگ بیچاره با سم مرد. با یادآوری آن روزها عصبی می شد. دلش می خواست شیدا را بکشد. دست مشت شده اش را زیر بالش برد. باید کمتر فکر کند. ولی مگر این افکار مزاحم راحتش می گذاشتند؟ صدای پولاد و نواب از بیرون می آمد. حس می کرد بین این سه نفر رازهایی است. رازهایی که هیچ کدام دوست نداشت در موردش حرفی بزند. پوفی کشید. بدشانسی بود دیگر... آمده بود به دهات که از شر همه چیز راحت شود. ولی اینجا هم یک آقای مهندس سر راهش سبز شد. با اینکه پولاد چیزی نشان نمی داد. رفتارش همیشه عادی بود. ولی دل لعنتیش یک چیز دیگر می گفت. انگار که بخواهدش. برای خودش... حسادت به جانش افتاده بود. با این روش پیش می رفت هرروز عصبی تر از قبل می شد. نفس عمیقی کشید. پلک هایش را روی هم فشرد از شر این افکار لعنتی نجات پیدا کند. ولی نشد که نشد. مجبور شد و روی رخت خوابش نشست. کاش مدراس از امروز باز می شد. سرو کله زدن با بچه خیلی چیزها را از فکرش بیرون می کرد. به سراغ کارتن کتاب هایش رفت. البته پولاد گفته بود برایش قفسه می زد. کتاب هایش را بچیند. یکی از رمان ها را بیرون آورد. تهران که بود خرید. "ویرانی" دوستانش که خیلی تعریف می دادند. به دیوار تکیه زد. صفحه ی اول را باز کرد مشغول خواندن شد. آنقدر گیرایی داشت که نتوانست تا یک سوم کتاب را زمین بگذارد. صدای ترنج که آمد کتاب را پایین گذاشت. بلند شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پولاد ریز ریز نگاهش می کرد. حس خوبی به این گوشه گیری پوپک نداشت. هروقت که مهمان داشتند پوپک غمگین می شد. نمی دانست چه اتفاقی می افتاد. اصلا چرا باید غمگین شود؟ مگر چه اتفاقی می افتاد؟ این دختر همیشه ذهنش را مشغول می کرد. نواب بلند شد گفت:بریم؟ پولاد هم بلند شد. -مطمئنی نمیای پوپک؟ -آره دارم میرم بهداشت. نگاهی به سوغاتی هایی که نواب و ترنج از شهر آورده بودند انداخت. دست و دلباز بودند. پولا دیگر اصرار نکرد. همرا ترنج و نواب از خانه بیرون رفتند. پوپک با افسردگی آه کشید. خانه تمیز بود. کاری برای انجام دادن نداشت. به اتاقش برگشت. گوشیش را برداشت و راهی بهداشت شد. *** صدای نعره ی مردی می آمد. تعجب کرد. سرکی به اتاق پزشک کشید. مردی با پای زخمی روی تخت دراز کشیده بود. بیشتر به داخل سرک کشید. جوان بود با موهای بور و البته کمی آفتاب سوخته. تا به حال این قسمت ها ندیده بودش. دستی روی شانه اش نشست. به ترس جا خورد. معصومه با خنده گفت:به چی نگاه می کردی؟ -این بیچاره چش شده؟ -انگار سگ هار بهش حمله کرد. -وای خدایا...چقدرم خونریزی داره. -فورا بهش آمپول کزاز زدن، خیلی خطرناکه. -معلومه خیلی درد داره. -مال این اطراف نیست. -تو از کجا می دونی؟ -مگه میشه کسی پاشو بذاره اینجا من ندونم؟ پوپک لبخند زد. -انگار شماها هم مهمون داشتین! -مهمون مهندس و مادرش بودن. -اینکه مشخصه، فقط کیا بودن؟ -واقعا فضولی ها... معصومه دستش را گرفت و به سمت اتاق کشاند. -بیا تعریف کن ببینم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan