#فراری #قسمت_727
پوپک مبهوت نگاهش کرد.
چقدر خاص بود.
چه چشم هایی داشت.
لب گزید.
فورا از جلوی در کنار رفت.
ولی مردی را به این چهره در تمام عمرش ندیده بود.
این همه گیرا؟
منتظر معصومه ایستاد.
صدای دکتر را شنید که داشت به مرد توصیه هایی می کرد.
معصومه و پشت سرش راضیه هم بیرون آمد.
راضیه که به محض دیدنش انگار دشمنش را دیده.
ایشی کرد و رفت.
خنده اش گرفت.
-این دختره با خودش چند چنده؟
-ولش کن، از زور حسادتشه.
-حسادت چی؟
-که تو اونجا کنار پولاد اون نیست.
-وا!
-والا.
معصومه خندید.
-مرده رو دیدی؟
-چطوره؟
-لامصب خیلی جذابه.
لبخند زد.
پس با پوپک اتفاق نظر داشت.
همان موقع مرد با عصای زیر بغل بیرون آمد.
با این پا نمی شد که مستقیم راه رفت.
شکستگی نداشت.
ولی دردش سرسام آور بود.
پوپک سعی کرد به چهره ی مرد نگاه کند.
دچار حس خاصی می شد که دوست نداشت.
یک جور مجذوبیت!
به آرامی از معصومه پرسید:گفتی اهل اینجا نیست؟
-نه مال یکی دو شهر اونورتره.
-پس چرا اینجاست؟
-کندو عسل داره تو این کوه ها!
-آها.
از گوشه ی چشم حواسش به مرد بود.
او هم انگار بیخ داشت به این دوتا دختر نگاه می کرد.
-من باید برم.
-کجا؟ تازه اومدی که؟
-پولاد میگه با دوستام بیا سر سد.
معصومه با خنده ابرو بالا انداخت.
-مهم شدی واسه آقا مهندس؟
یک دروغ کوچک اصلا بد نیست.
-نه بابا، زن دوستش حامله اس و دل نازک، میخواد باشم یه وقت خانم چیزیش نشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_728
-اوه، شانس نداری خواهر.
درون دلش نفس راحتی کشید.
اصلا دلش نمی خواست معصومه چیزی بداند.
هر نوع رفتاری هزار سو برداشت داشت.
خصوصا برای راضیه.
معصومه دهن لق نبود.
ولی گاهی گفتن چیزهای کوچک که راز هم نیستند می توانست فتنه به پا کند.
-کی میاد؟
-کی؟
-پولاد رو میگم.
-نمی دونم گفت میاد دیگه.
-یعنی تو این دو ماه هر کی جای تو تورش کرده بود الان عروسیش بود اونوقت تو.
خنده اش گرفت.
-چه خبره؟
-زرنگ نیستی دیگه!
-می خوام چیکار آخه؟
-خاک تو سرت کنن آخه.
-معصومه عادت داشت به دری وری گفتن.
همین حرف ها سرحالش می آورد.
پولاد بیاید یا نه؟
مهم نبود.
تمایلی هم به رفتن به سر سد نداشت.
همین جا می ماند کنار معصومه.
کمتر فکر و خیال می کرد.
راضیه از آبدراخانه بیرون آمد.
تلخ نگاهش کرد.
پوفی کشید.
نتوانست بی خیال باشد.
به سمتش رفت.
-راضیه صبر کن.
معصومه متعجب نگاهش کرد.
یکباره چه شد؟
بازوی راضیه را گرفت و به سمت خودش کشید.
-تو چته دختر؟
راضیه بازویش را کشید.
-هیچی، باید چم باشه؟
-پس این پوزخند و طعنه ها چیه بار من میکنی؟
-من اصلا حرفی زدم؟!
-نه نزدی، ولی مدام میخوای بگی...
-من چیزیم نیست بیخود هم حرف تو دهن من نذار.
به صورت ک مکی راضیه نگاه کرد.
زیبایی خاصی نداشت.
با اینکه بور بود ولی ا آنهایی نبود که زیبایش گیرا باشد.
یک چهره ی کاملا معمولی داشت.
-باشه چیزیت نیست، پس آخرین بارت باشه اینقد چپ چپ به من نگاه می کنی.
معصومه با لبخند نگاه می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan