#فراری #قسمت_729
پس این دختر تهرانی بلاخره دل و جراتش را نشان داد.
راضیه سینه سپر کرد.
-چته انگار پا رو دمت گذاشتم؟
-عددی نیستی که این کارو کنی، ولی اگه دردت اون آقای مهندسه...
با بدجنسی ادامه داد: خودش تو شهر نامزد داره، پس بیخود حرص و جوشش رو نزن
راضیه وا رفت.
حتی معصومه هم تعجب کرد.
پوپک با لذت نگاهش کرد.
حقش بود.
هی می خواست کاری به کارش نداشته باشد..
نمی گذاشت.
مدام با تکه پرانی ها یا نگاه های چپ چپیش به او دهن کجی می کرد.
صبر او هم حدی داشت.
تا کی قرار بود تحمل کند؟
راضیه را را کرد.
به سمت معصومه آمد و چشمک زد.
معصومه متوجه نشد.
فورا بازوی پوپک را گرفت.
-راست گفتی؟
-چیو؟
-اینکه پولاد ناد داره؟
-نوچ!
-پس درد داری؟
-حقشه، تا کم پا رو دم من بذاره.
-خدایا...چقدر تو بدجنسی.
پوپک نیشخند زد.
با این حال رو به معصومه گفت: نامزدو که دروغ گفتم اما انگار پولاد قبلا یکیو دوست داشته، حالا هنوزم تو زندگیش باشه یا نه رو نمی دونم.
-ای جان...
معصومه ذوق زده نگاهش کرد.
-چته؟ انگار خیلی ذوق مرگی؟
-بلاخره ما یه چی از این آقای مهندس کشف کردیم.
-اینقد معما بود براتون؟
معصومه خودش هم خنده اش گرفت.
واقعا هم خنده دار بود.
از بس از صبح تا عصر با راضیه در مورد پولاد حرف می زد.
باید هم افکارش همین حول و حوش چرخ بخورد.
صدای ماشینی از بیرون آمد.
معصومه هول کرد ببیند کیست.
از دیدن شاسی بلند آقای مهندس گفت:ای جونم...
پوپک سرش را تکان داد.
-می بینمت.
-باشه عزیزم.
راضیه هم آمد.
پوپک از ساختمان کوچک بهداشت بیرون آمد.
پولاد منتظرش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_730
دستی برایش تکان داد.
راضیه با حسرت و حسادت زیاد نگاه می کرد.
از همان روز اول که این دختر پایش را درون روستا گذاشت از او خوشش نیامد.
خدا لعنتش کند.
مطمئن بود تا چند صباح دیگر قاپ مهندس را می دزد.
جوری که آن نامزد شهریش را هم رها کند.
پوپک صندلی جلو کنار پولاد نشست.
معصومه با لبخند گفت:بیا بریم داخل راضیه تا ندیدنمون آبرومون بره.
راضیه با کینه به رفتنشان نگاه کرد.
دلش نمی خواست سر به تن این دختر باشد.
معصومه دستش را کشید و با خودش برد.
پولاد هم پا روی گاز گذاشت و حرکت کرد.
-این بهداشت غیر از بوی خون و الکل چی داره همش اینجایی؟
-من بوی الکل رو دوس دارم.
-واسه همین یه تخته ات کمه.
چپ چپ به پولاد نگاه کرد.
-یه تخته خودت کمه.
پولاد خندید.
-خل و چل!
پولاد پا روی گاز گذاشت.
-سد تکراریه.
-شما چقدر باکلاس شدی خانم.
پوپک لبخند زد.
تصور قیافه ی راضیه درون ذهنش نقش بست.
حقش بود.
دختره ی نسناس مدام به این و آن گیر می داد.
هی می خواست هیچ نگوید نمی گذاشت.
نیشخندی روی لبش نقش بست.
-چته با خودت می خندی دیوونه؟
-می دونستی خاطرخواه داری؟
پولاد متعجب ابرو بالا انداخت.
-من؟!
-هوم.
خنده اش گرفت.
-خب مبارکش باشه.
از حرف پولاد بلند زیر خنده زد.
جالب بود که این همه آدم می آمدند و می رفتند با هیچ کدام اندازه ی پولاد خوش نمی گذشت.
-دیگه چی؟
-قراره چی بگم دیگه؟
-خوشحل نیستی؟
-خوشحتایم داره مگه؟
-من بودم می فهمیدم یکی دوسم داره خوشحال میش.
اخم های پولاد در هم گره خورد.
-فکر نکنم لزومی داشته باشه.
-تو بدعنقی من که نیستم.
-تو هم میشی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan