#فراری #قسمت_735
سر تکان داد.
-خیلی باحال بودند.
-هوم، خو به حالت اینجایی، خیلی خوبه اینجا.
به لبخندی اکتفا کرد.
ترنج نفس عمیقی کشید.
-اگه می دونستم یه بهشت کنار گوشم هست زودتر از اینا میومدم اینا.
حق با ترنج بود.
اینجا واقعا بهشت بود.
برعکس جایی که تمام عمرش زندگی کرد.
خانه ای که آتش خیانت از آن می بارید.
-دخترا بیاین چای بخورین.
صدای نواب بود.
تازه متوجه شده بد نواب و پولاد همکار هستند.
در اصل این پروژه متعلق به نواب بوده.
ولی به دلایلی پولاد آماده بود.
دلایلی که به شدت کنجکاو بود.
ولی پولاد نم پس نمی داد.
ولی آخرش از زیر زبانش می کشید.
قدم زنان همراه با ترنج به سمت چادری که برپا کرده بودند رفتند.
باید همین روزها با معصومه به شهر می رفتند.
چند دست لباس گرم می خرید.
هوا واقعا داشت سرد می شد.
نواب لیوان های پر از چای را تعارفشان کرد.
-ممنونم.
پولاد اشاره ای به کنار خودش کرد که پوپک بیاید و بنشیند.
حس می کرد پوپک معذب است.
برای همین سعی می کرد راحتش کند.
پوپک با خجالت کنار پولاد نشست.
نواب هورتی از چایش کشید و گفت:این تا سال دیگه تموم نمیشه.
-به امید خدا.
-خیلی کار داره.
-هوا داره سرد میشه، کار تعطیل میشه.
-تو برنمی گردی اصفهان؟
پوک با دلهره به پولاد نگاه کرد.
یعنی می خواست زمستان را برگردد؟
نواب ادامه داد:تو شرکت لازمت دارم.
صدای ضربان قلبش بلند تر شد.
-خودت باشی بهتره.
لب گزید/
اگر پولاد می رفت تنهایی دیوانه می شد.
-مشخص نیست.
چه جواب گنگی!
یعنی ممکن بود برگردد.
-فعلا که هستم.
باز هم نتوانست نفس راحتی بکشد.
به خدا ظلم بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan