🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#كار_ما_چهار_نفر!!
🌷چهار نفر بودیم؛ من و برادرم حمید، مجتبی امینی و خدامراد امینی. قایق سوراخی داشتیم. وقتی به آب میانداختیم، یکی باید مدام آن را باد میکرد وگرنه غرق میشد. شب آن را به آب انداختیم و سوار شدیم. آن سوی رودخانه باد آن را خالی کرده آن را زیر گل و لای کنار رودخانه پنهان کردیم. کارمان این بود که در جاهایی که رفت و آمد عراقیها بیشتر بود؛ مین بگذاریم یا زیر شعارهایی که روی دیوار مینوشتند در جواب شعاری بنویسیم. اگر موتور یا خودرویی میدیدیم از آن برای کاشت تله های انفجاری استفاده میکردیم.
🌷....کارمان که تمام شد، ظهر شده بود. غذایمان کنسروهای لوبیای مربوط به سال ١٩٧٠ ارتش بود. خیلی بد مزه و بدبو بود. مجتبی امینی گفت: من که این رو نمیخورم. گفتم: شوخی نکن چارهای نیست باید همین رو بخوری. گفت: نه با من بیاین؛ من میرم غذای عراقیها را میارم. کنار ریل راه آهن خرمشهر، جایی که ریل پیچ داشت، خانهای بود که سَرو صداى بیش از صد تا عراقی از این خانه میآمد، با صدای بلند عربی صحبت میکردند. پشت ریل که مسلط بود به در خانه، سنگر گرفتیم. مجتبی تفنگش را رو به جلو گرفت، به حالت تهاجمی و مستقیم رفت داخل خانه.
🌷....گفتیم الان سَرو صداى عراقی ها بلند میشود و بيرون میریزند. چند تا مین جلوی در خانه کار گذاشتیم. وقتی عراقیها پشت سرش بیرون میآمدند، تعدادی از آنها میرفتند روی مین، بقیه هم دقایقی میترسیدند؛ بیایند بیرون و ما فرصت فرار پیدا میکردیم. یکدفعه دیدم مجتبی تفنگش را انداخت روی دوشش، قابلمه غذا را برداشته و از خانه بیرون آمد. دویدم جلو، دستش را گرفتم که روی مین نرود. قابلمه غذا را برداشتیم و رفتیم آن طرفتر نشستیم. یک آبگوشت سیر داخل خرمشهر خوردیم.
#راوی: رزمنده دلاور سرتیپ پاسدار حاج حسین دقیقی
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan