💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شانزده
مادرش فخری خانم گفت:
_هیچ معلوم هس تو کجایی؟؟!😠 یکماه دیگه #عروسی_تو_ویاشار هس هیچ کاری نکردیم!یه زنگ بزن به آقای سخایی! بگو برا فردا عصر میریم خونشون خاستگاری مهسا.😠
حالا که همه چیز را میدانست...
باید میگفت،که میداند همه چیز را، از بچگی، از بیمارستان، از شیمیایی شدن عمویش، از درد قلب آقابزرگ و خودش.
_حالا چرا اینقدر عجله دارین؟! چرا حتما عروسی من و یاشار باید باهم باشه!😊
فخری خانم_چون دهم فروردین بابات، عموت، آقای سخایی میخان برن انگلیس
_خب وقتی برگشتن مراسم میگیریم
صدای کوروش خان، بلند تر از همیشه بود.
_ ببینم یوسف درد تو چیه؟! حرف آخرت رو اول بگو.😠
روی مبل کنار پدرش نشست. با آرامش گفت:
_ببین بابا من همه چی رو میدونم.😊از بچگیم، از بیمارستان،خودتون میدونین نظرمن چیه. حاضر نیستم بهیچوجه مهسا رو بگیرم. #فقط_چون_چادریه!مگه یاشار، سمیرا رو انتخاب کرد کسی حرفی زد.. خب... خب منم میخام خودم انتخاب کنم!! حرفم ناحق هس؟! خطاست؟؟!!😕
کوروش خان_آهااا... پس بگووو!!😡 اینهمه کلاس میزاری برا عموت و آقای سخایی،اینهمه که همه رو رد میکنی برا اینه..؟؟!!😡🗣
تن صدای کوروش خان، بالا و بالاتر میرفت!
_نخیر بفرمایین این گوی و این میدان... بفرمایین آقااا..!!😡🗣 ببینم چه گلی ب سرت میزنی!!؟؟حالا که همه چیزو میدونی!!! پس اینم بدون که اگه غیر از فتانه و مهسا رو انتخاب کنی از ارث محرومی....!!!فهمیدی؟؟محروووممم😡🗣
یوسف سکوت کرد...
دربرابر تمام حرفها و تندی هایی که نمیدانست به تقاص #کدام_جرم بود. عصبانیت فخری خانم هم،😠دست کمی از کوروش خان نبود.
دوست نداشت...
مقابل پدرش #بایستد، قدعلم کند، سینه سپر کند که چه؟!😔
که زن میخواست؟!😔
که آنهایی که منتخبشان بود را نمیخواست؟!😔
اما این دلیلی #نبود که بخواهد #بی_حرمتی کند!!😔
ساکت و آرام روی مبلی نشست...
نگاهش را به زمین دوخت.یاشار فرصت را غنیمت شمرد و آرام درگوش پدر پچ پچ میکرد، شاید برای مراسمش برنامه ها را هماهنگ میکرد.
گویی دعواهای یاشار و پدرش تمام شده بود...
اما پدرش همچنان با اخمی غلیظ به یوسف زل زده بود.😡
مادرش فخری خانم خواست جو را آرام کند و مهر پدر را بجوش آورد. نزدیک همسرش رفت او را آرام دعوت به نشستن کرد.
_کوروش خان حالا اینقدر به خودت فشار نیار، یوسف که منظوری نداره، بذار زمان خودش همه چی رو حل میکنه!😏
کوروش خان سکوت کرده بود...
لیوان آبی را که همسرش برایش آورده بود را جرئه ای نوشید. آرامتر شد.به مبل تکیه داد.
_موندم حیرون تو کارت پسر!! 😠آخه مشکلت با اینا چیه؟! همشون دخترایی هنرمند، اصیل، خانواده دار، همه جیک و پوکشون رو من میشناسم!! هم عموت هم آقای سخایی! اگه مشکلت حجابشونه که خب مهسا رو بگیر!! چرا بهونه میاری!!؟؟
نمیدانست چه جوابی بدهد...
بگوید چادری بودن #شرایط دارد؟!😔
بگوید دلش برای قداست #ارثیه_مادری به تنگ آمده؟!😔
چه میگفت..باز هم سکوت کرد..
هرچه پدرش فریاد میکشید باز هم سکوت جوابش بود.😔
_ببین یوسف اینو میگم ولی حجت رو بهت تموم میکنم..!😠یا همین دخترایی که درنظر گرفتم رو انتخاب میکنی یا دیگه اصلا روی ما حساب باز نکن..!😏
کوروش خان باغرور تکیه داد. فخری خانم کلامی گفت ک انگار آتش بس بود برای این وضعیت.
_تا اول عید وقت داری.!
به محض پایان یافتن جمله....
با سکوت، راه اتاقش را گرفت.پاهایش که نه، گویی قلبش سنگین شده بود.
باز قلبش به تپش افتاده بود. اما این درد قلب #دردهمیشگی نبود..! 😣😞
😔 #آنهامیدانستند...😔
چقدر یوسف به خانواده اش برای رفتن به خاستگاری #احتیاج دارد.و اصلا بدون آنها #اقدامی نمیکند!!
آنها میدانستند..! همه چیز را...!!
و اینهمه فشار می آوردند، که #تسلیم_کنند یوسف را..!
حالا که یوسف خودش همه چیز را فهمیده بود، آنها هم علنا برایش خط و نشان میکشیدند.!! تا شاید به #خواسته_دلشان برسند.!!😞
او که همه چیز را گفته بود...
کاش درد قلبش😣 را هم میگفت.کاش مرحمی داشت.کاش..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وهفت
از دور علی را میدیدند...
ریحانه، علی را که دید، چادرش را #جلوتر کشید. آرام، از کنارش رد شد.سلام کرد.و بسمت پدر و مادرش رفت.
علی دلش لک زده بود،...
برای اذیت کردن یوسف.😁 به سمتش رفت. سرش را کنار گوش یوسف برد.
_میبینم که حالت توپه..!خب زودتر میگفتی خودم برات آستین بالا میزدم.😁😜
یوسف بخیال اینکه علی حقیقت را میگفت. تعجب کرد
_واقعا میتونستی؟!😳
_آره بابا.. همین مهسا خانم، دختر آقای سخایی، مگه چشه؟؟!!😆😜
یوسف،سریع خم شد...
تکه سنگی کوچک را برداشت. به نشانه زدن، دستش را بلند کرد. که علی، باخنده فرار کرد. 😱🏃یوسف هم، خنده دندان نمایی زد.. 😁
یوسف، پیش بقیه رسید...
#چشمش_مدام_پی_خانمش_بود. جمله عمو او را غافلگیر کرد.
_چطوره قبل از رفتنت به شیراز عروسیتونو راه بیاندازیم!😁
_چی..هان...نه...ینی آره... ؟!😅
کلمات درهمش خنده بلندی را نصیب عمومحمد کرد.😂
_جای بچه های هیئت خالیه.. مگه نه؟؟
_نمیدونم😅
خیلی شاد و پرانرژی شده بود...😍☺️
دیگر مهم نبود. حرفها، تهمتها، اذیتها، و...
نگاهی به خانمش کرد. به او اشاره کرد که بیاید کنارش.😊
فتانه، سهیلا، مهسا هرسه باهم، میگفتند و میخندیدند. باخنده بسمت یوسف میرفتند...
یوسف نگاهش را پایین برد.
فتانه_سلام یوسفی خووبی..! چه عجب ما شما رو شاد و خندون دیدیم. تاحالا که نمیشد نزدیکت اومد.!😕
باصدای ریحانه، یوسف سرش را بالا آورد.
ریحانه_یوسفم همیشه شاد و خندون هست. ولی گذاشته برا اهلش.😌
نگاه هرسه، به ریحانه، دوخته شد.
مهسا_اهلش؟!🙄
جایی برای #حیا کردن #نبود. باید #دفاع میکرد از #غرورمردش،از #پاکدامنی یوسفش.با ناز، پشت چشمی نازک کرد.
_آره دیگه. خنده هاشو گذاشته برا خانمش.😌
یوسف دست به سینه #باغرور ایستاده بود. #باعشق زل زده بود به بانویش.😍
فتانه_ فقط میخام بدونم قاپ یوسفو چجوری دزدیدی؟!😠
مهسا_ چیز خورش کرده حتما فتانه جون.!😏😠
ریحانه_من ندزدیدم گلم.. مال من بود..! 😌شما خبر نداشتین...در ضمن حس قلبی آقامون بوده عزیزم😇😍
سهیلا تنها تیرش را رها کرد. با گریه انگشت اتهام بسمت یوسف برد
سهیلا_ این👈 یوسف رو که میگی، خیلی نامرده.. با احساساتم بازی کرده...اول، به من نظر داشته😭
ریحانه نقاب بی تفاوتی زد...
دستش را در دست مردش گذاشت. با ناز گفت:
_بریم عزیزم؟!😌
یوسف هرلحظه...
چیزی میدید بیشتر#خداراشکر میکرد.. ریحانه ی چند ساعت پیش کجا و ریحانه الان کجا..!؟این همه دلبری را یکجا.😍 این همه جواب حاضری های او در برابر دختران فامیل..!😍 #خدایاشکرت
دختران...باحرص و عصبانیت، از آنها دور میشدند..
یوسف دلش میخواست کمی دلبرش را حرص دهد...
یوسف _خب میفرمودید..😍 که خنده هامو گذاشتم برا تو...؟ خب... دیگه چی... که من مال تو بودم آره...؟؟😍عزیزم..؟؟؟😳☺️آقامووون؟؟😳😎
ریحانه با تک تک جملات یوسفش، گونه سیب میکرد.و آب میشد..🙊☺️🙈
_راستی بند بعدی #حسادته بانو😉😜
ادامه👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_ودو
میدانست مردش الان، دلخور است...
از درون ناراحت است...
گرچه بخندد..
گرچه دنبالش بدود..
او را بگیرد.. قلقلک دهد..
اما #غمی دارد که با این چیزها برطرف نمیشد..😣😞
یوسفش را صدا زد برای شام..
یوسف پای سفره نشست. چقدر سفره شان شبیه آقابزرگ و خانم بزرگ بود. باهمان #صمیمیت.. به همان #دلنشینی..
طرح روی املت را دید..
اما حسش خوب نبود.. غذا را خورد و بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت..
ریحانه دلخور #نبود..😊
میدانست حال مردش را.. که سخت است برایش،... که نتوانسته در عرض کمتر از ٢ماه ٣٠ میلیون تومان داشته باشد تا خانه رهن کند..🙁
#میفهمید، همه اینها ظاهر اوست..
اما غمش.. مشکلش.. #اصل_ماجراست...
ریحانه #باهمه در تماس بود..
خانواده خودش، 😍خانواده همسرش،😍 دوستانش.. 😍اما دوست نداشت مشکلش را کسی بداند..
میدانست اگر یوسفش بفهمد..
عصبانی میشود..😠 دوست نداشت #اقتدارمردش را زیر سوال ببرد..
نیمه اول آبان بود..
اثاث کشی کردند. 💨🚙💨🚛در خانه ای که تازه رهن کرده بودند.
ریحانه حوصله اش سر رفته بود..
مردش از صبح تا شب که نبود.. خودش بود و خودش.. در شهری غریب.. 🙁
ارتباط تلفنی سرگرمی نبود..
اماباید خودش را #سرگرم میکرد..☺️ خوشنویسی میکرد...
ادامه تحصیلش را گذاشته بود وقتی از شیراز برمیگردند.☺️
چند کلاس ثبت نام کرد. گل چینی، خوشنویسی، والیبال.😍👏👏
خیلی خوب بود برنامه اش..
تا بعدازظهر کلاس میرفت. #قبل_از آمدن یوسفش، او خانه بود.😍
کم کم توسط مسجد محله شان، به حلقه صالحین پیوسته بود...
چنان خودش را سرگرم میکرد، مطالعه میکرد که نخواهد #غربزند.
نتواند #بهانه_گیری_کند..😊☝️
نزدیک ظهر بود...
با صدای آیفون، قلمش🖋 را زمین گذاشت. متعجب بود.. کسی آنها را در این شهر نمیشناخت.😧 پس کیست.!؟😟
یوسفش کلید داشت..
شاید حاج حسن دوست پدرش باشد..
به خیال اینکه حاج حسن است. پشت ایفون رفت. رسمی صحبت میکرد.
_بفرمایید کیه؟!
سمیرا_ باز کن ریحانه منم..😠
ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد.
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چین بدون کرونا
♻️ پنجشنبه یکم ژوئیه(۱۰ تیر ۱۴۰۰)؛ مراسم باشکوه یکصدمین سالگرد تأسیس حزب کمونیست چین با حضور ۷۵هزار نفری بدون رعایت هرگونه پروتکل و محدودیت!
چرا این چینیها از ویروس آلفا و بتا و دلتا و دلتاپلاس و... نمیترسن؟ این زیبا نیست که ویروس هندی، همسایهاش را ول میکند و برای رقم زدن پیک پنجم و اقامهی عزای حسینی در حال عزیمت به ایران است؟! به نظر شما هم یه جای داستان کرونا میلنگه؟ بدجورم میلنگه؟!
حدود #یکسالی است که شکست کرونا در چین اعلام شده و ۱.۵ میلیارد چینی بدون تکیه بر واکسن به روال عادی زندگی برگشتهاند و حتی ۱۹میلیون توریست در مهرماه۹۹ به ووهان رفتهاند! ناگفته نماند به تازگی واکسن هم میزنند اما زمان اعلام شکست کرونا، تزریق واکسنی در کار #نبود!
علت موفقیت هم چیزی است برخلاف تجویزات WHO. در یکسو بدون برچسب زنی و اهل تحجر خواندن، از طب بومی و سنتی خود بهره گرفتند تا جایی که تلفات را به نزدیک #صفر رساندند؛ از سوی دیگر جریان کروناهراسی را کاملا خشکانده و با آن مقابله میکنند!
#کرونا_فریب_قرن
🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاست_های_زنانه
#وقتی_از_مادرش_تعریف_میکنه ...
🔰اگر همسرتون از خواهرش یا مادرش #تعریفی کرد و تعریفش واقعا درست بود حتما #تاییدش کنین.
🔸حسادت ممنوع⛔️.
🔰هی توی ذهنتون نیارین که داره به در میگه که دیوار بشنوه. با #خوش بینی #تایید کنین حرفش رو.
🔰اینطوری اگه حتی واقعا قصدش این باشه ,وقتی با تایید و #حساسیت نشون ندادن شما مواجه بشه ,بعدا از این راه دیگه, #استفاده نمیکنه.
🔰اگر هم تعریفش از خواهر و مادرش درست #نبود و واقعا میدونستین که چیزی که داره میگه درست نیست زود حرفش رو #تکذیب نکنین و بگین:
"نه، اینطوری نیست و فلانی اونجوری و فلان کار رو میکنه و ... #ضایعش نکنین.
✅یه تایید سرسری کنین و بعد به کار خودتون مشغول بشین.
🌀یادتون باشه که هیچ وقت عیب های اونها رو #مستقیما جلوی همسرتون نگین.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan