#زن_تنبل_و_خوابی_که...
مرحوم آیت الله بهجت فرمود یکی از ثروتمنـدان رشت که در #نجف اشـرف ساکن بود دختـر خود را به ازدواج یک روحانی سید که فقیر بود در آورد ، از آنجایی که خانم درخانوادهای ثروتمند بزرگ شـده بـود به هیـچ وجه حـوصله غذا درست کردن برای آقا را نداشت
شبی حضرت فاطمه زهرا علیها السلام را در خواب دید، حضرت به او فرمود: دخترم ، چرا با پسر من خوش رفتاری نداری و برای او غذا درست نمی کنی؟ او درخواب جواب داد که من حال غذا درست کردن برای این آقا را ندارم
حضرت اصرار کردند و او همـان جمله را تکرار میکرد. تا این که حضرت زهرا علیها السلام فرمودند : شما فقط مواد لازم #خورشـت را آمـاده کـن و داخـل قابلمه بریـز و روی چـراغ بگـذار ، لازم نیست که دستکاری کنی
ازخواب بیدار شد و باتعجب به عنوان امتحان همـان کار را انجـام داد ، وقت ظهر یاشام وقتی سرپوش را از قابلمه برداشت دید غذا آماده است و #عطر خورشت خانه را معطر کرد. او همیشه بهاین صورت غذا درست میکرد. حتی روزی #مهمان داشتند مهمان گفت من در طول عمرم اینطور غذا نخورده ام
تعجب این هست کـه آن خانم با اینکه ایـن کرامـت را بارها دیـد ، باز حوصله درست کردن غذا را نداشت
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#پیش_ما_بیا_و_نترس
آقای سید حسن#مصطفوی میفرمود:
یک زمانی به#نجف مشرف شدم تا آقای قاضی را زیارت کنم و از محضرش استفاده ببرم ولی بر اثر بد گویی برخی طلاب #جاهل می ترسیدم به محضر آقای قاضی بروم.
🔆 یک روز #کنار در بزرگ بازار حرم نشسته بودم و کسانی را که از در قبله و #سلطانی به حرم رفت آمد میکردند میدیدم.
🔆 یک#لحظه در فکر فرو رفتم که اصلاً من برای چه به نجف آمده ام، من برای ملاقات با آقای قاضی به اینجا آمدهام ولی می ترسم.
🔆 در همین اوان که نشسته بودم و در این فکر بودم دیدم یک#سید بزرگواری از حرم مطهر بیرون آمد و دورتادور بدنش را نوری #احاطه کرده بود، چنانکه از شش جهت اندامش نوری ساطع بود.
من #شیفته این آقا شدم، دیدم به طرف در سلطانی حرم رفت و نزد قبر ملا فتحعلی سلطان آبادی نشست.
🔆 در این لحظه دیدم آن سید#نورانی به کسی چیزی گفت و او نزد من آمد و گفت: آن سید می فرماید:
🔆 ای کسی که اسمت#حسن است
سیره ات حسن است، #شغلت حسن است چرا میترسی؟ پیش بیا پیش ما بیا و نترس.
🔆 و ما اینچنین به محضر اقای قاضی #مشرف شدیم.
اسوه عارفان ص34
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ونهم
ناباورانه نگاهم ڪرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین﴿؏﴾ داشتم ڪه میان گریه زمزمه ڪردم :
_مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود...
از تصور تعرضعدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود ڪه مستقیم نگاهم میڪرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم ڪه باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :
_زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میڪردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن ڪه سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!
و هنوز وحشت بریدن سرعدنان به دلم مانده بود ڪه مثل کودکی ازترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محڪمتر گرفت تا ڪمتر بلرزد و زمزمه ڪرد :
_دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین﴿؏﴾ بودی و میدونستم آقا خودش #مراقبته تا من
بیام!
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود ڪه سریتڪان داد و تأیید ڪرد :
_حمله سریع ما غافلگیرشون ڪرد! تو عقبنشینی هرچی زخمی و ڪشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم ڪه عاشقانه نجوا ڪردم :
_عباس برامون یه نارنجڪ اورده بود واسه روزی ڪه پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجڪ همرام بود، نمیذاشتم
دستش بهم برسه...
ڪه از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :
_هیچی نگو نرجس!
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا ڪه آتش غیرتش فروڪش ڪرده بود،لالههایدلتنگی را درنگاهش میدیدم
و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود ڪه یڪی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاهمیڪرد و حیدر او را ڪناری ڪشید تا ماجرا را شرح دهد ڪه دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرماندههان بودند ڪه همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
باپشتدستم اشڪهایم را پاڪ میڪردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم ڪه نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یڪی از فرماندهها را در آغوش ڪشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود ڪه دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد ڪه نقش غم از قلبم رفت. پیراهنوشلواری خاڪی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را درآغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت ڪرد و باعجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من ڪه حال حیدر را هم بهتر ڪرده بود.پشت فرماننشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :
_معبر اصلی به سمت شهر باز شده!
ماشین را به حرڪت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود ڪه حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق #سربازی اینچنین #فرماندهای سینه سپر ڪرد :
_حاج قاسم بود!
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا #پناهمردمآمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد. حیدر چشمش به جاده وجمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاجقاسم جا مانده بود ڪه مؤمنانه زمزمه ڪرد :
_عاشق سیدعلی خامنهای و حاج
قاسمم!
سپس گوشه نگاهی به صورتم ڪرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :
_نرجس! به خدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میڪرد!
و دررڪاب حاجقاسم طعم#قدرتشیعه را چشیده بود ڪه فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان ڪشید :
_مگه #شیعه مرده باشه ڪه حرف #سیدعلی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به #ڪربلا و #نجف برسه!
تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه ڪرده بود ڪه مرگ را به بازی گرفته
و برای چشیدن شهادت....
ادامه دارد....
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #چهل_وپنج
بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد
_نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمیدونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای #رافضی_ها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!😡👿
از گیجی نگاهم..😥😟
میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد
_این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!😠👿
طوری اسم #رافضی را با چندش تلفظ میکرد..
که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت
_حالا همین #حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و درعوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند
_پس چرا نمیاید بیرون؟
از وحشت نفسم بند آمد..😰
و فرصت زیادی نمانده بود که🔥بسمه🔥 دستپاچه ادامه داد
_الان با هم میریم حرم!
سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت
_اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد..😣😣
و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره...
ادامه دارد....
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ رابادقت ببینید
اصل ماجرا اینه که #شهیدمهدیزین_الدین برای شناسایی وارد منطقه دشمن می شود، موقعیت را مناسب می بیند میرود #نجف و #کربلا زیارتی می کند. و در برگشت وارد قرارگاه عراقی ها می شود و به سنگر فرماندهی میرود، می بیند خلوت است؛ چای آماده میریزد و وقتی دارد چای می خورد فرمانده عراقی ها خسته و عصبانی میاد داخل سنگر وبه عربی میگه: یک چای بده بخورم، زین الدین چای میریزد و می برد؛ #فرمانده میگه سرباز جدیدی؟ میگه: نعم سیدی! افسره یک کشیده به زین الدین می زند و یک جمله ای می گوید! زین الدین مواضع عراقی ها را شناسایی می کند و برمی گردد، شب عملیات وارد قرارگاه که می شوند مستقیم می رود و فرمانده را اسیر می کند ومی بندند و میگه فردا که روشن شد بیاریدش جلوی من، و... بقیه ماجرا که می بینید....
http://eitaa.com/cognizable_wan