°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوبیستوهفتم
🌷چهره اش هنوز گرفته بود
ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم.
منظور ناگفته اش واضح بود. چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم.
🌷ـ فدای دل ناراضیت، قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه. به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها. برای شروع دست مون یه کم بسته تره، اما از ما حرکت، از خدا برکت.
#توکل_بر_خدا
🌷دلش یکم آرام شد و رفت بیرون. هر چند،
چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم. کدورت پدر و مادر صالح، برکت رو از زندگی آدم می بره.
اما غیر از اینها، فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم. مادر اکثرا نبود و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه و گاهی تا ۹ و ۱۰ شب، یا حتی دیرتر برنمی گشت خونه. علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود.
🌷داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود. باید باهاش چه کار می کردم؟ اونم با رابطه ای که به لطف پدرم، واقعا افتضاح بود.
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو. با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود. سر صحبت رو باهاش باز کردم.
🌷– بابا میری با رفقات خوش گذرونی، ما رو هم ببر دور هم باشیم.
خون خونم رو می خورد. یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم. اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن. اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها، اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی.
ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها، بچه ها لپ تاپ آورده بودن، شبکه کردیم نشستیم پای بازی.
🌷ـ ااا پس تو چی کار کردی؟ تو که لپ تاپ نداری.
ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم. اون لپ تاپ باباش رو برداشت.
همین طور آروم و رفاقتی، خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد. حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت.
🌷-#سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون، .نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد.
ـ جدی؟ جاش رو چی کار کردید؟
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه. اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود. مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم. تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم، علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صدوبیست_هشت
🌷تمام ذهنم درگیر بود، وسط کلاس درس، بین بچه ها، وسط فعالیت های #فرهنگی
الهام، سعید، مادر و آینده زندگی ای که من، مردش شده بودم.
مامان دوباره رفته بود تهران، ما و خانواده خاله شام خونه دایی محسن دعوت بودیم. سعید پیش پسرهای خاله بود. از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار، رفتیم تو اتاق …
ـ دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی، چند؟
🌷با حالت خاصی، یه نیم نگاهی بهم انداخت.
ـ چند یعنی چی؟ می خوای همین طوری برش دار
ـ قربانت دایی، اگه حساب می کنی برمی دارم، نمی کنی که هیچ
نگاهش جدی تر شد.
🌷– خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار. دو تاش رو می خواستم بفروشم یه مدل بالاتر واسه #نقشه_کشی بگیرم. ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری. پولش هم بی تعارف، مهم نیست.
– شخصی نمی خوام، کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم.
🌷ایده لپ تاپ دایی خوب بود، اما نه از یه جهت سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوست هاش برن بیرون. ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید و سعید و خونه بشه.
صداش کردم توی اتاق – سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم. یه نگاه بکن ببین چی داره؟ چی کم داره؟
🌷میشه شبکه اش کنی یا نه؟ کلا می خوایش یا نه؟
#گل از گلش شکفت?
ـ جدی؟
ـ چرا که نه، مخصوصا وقتی مامان نیست. رفیق هات رو بیار، خونه در بست مردونه
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃