#پارت102
همین که حرف هایش تموم شد، کیارش پوزخندی زدواز مامان پرسید، شما چی گفتید؟
مامان جواب داد:
–آرش قبول کرد.
هردوتاشون دهنشون از تعجب باز موندو کیارش گفت که کار احمقانه ایی کردم.
بعد آرش سرش را پایین انداخت وادامه داد:
–بعدشم یه حرف هایی زد که نباید میزد ولی من تحمل کردم و حرفی نزدم به خاطر این که احترام برادر بزرگترم رو نگه داشتم.
جلو مژگان حرف هایی زد که من الان نمی تونم جلو شما بگم، وقتی توهینش به من تموم شد، شروع کرد به شما توهین کردن. اولش چند بار بهش تذکر دادم که بس کنه و دیگه ادامش نده ولی اون ول کن نبود هر چی می گفتم داری تهمت میزنی، اشتباه می کنی، تو که هنوز ندیدیش ولی اون گوشش بدهکار نبود می گفت این جور دخترا، اون چیزی نیستند که نشون میدن...
بعد نگاه شرمگینی به من انداخت و گفت:
–باور کنید حرف هاش غیر قابل تحمل بود، یه حرفی زد که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و یه سیلی زدم توی گوشش.
باشنیدن این حرف، هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم. ادامه داد:
–آره نباید می زدم ولی حرف اونم اصلا درست نبود جلوی مادرم و مژگان.
اونم یقه ی من رو گرفت و گفت:
–هنوز خبری نیست به خاطر اون زدی توی گوش من؟ بعد یه مشت حواله ی صورتم کردو درگیر شدیم.
بیچاره مامانم و مژگان ترسیده بودندکه همش جیغ می زدند، بالاخره من کوتا امدم و اجازه دادم هر چی دلش می خواد بزنه، که یهو دیدیم مامان قلبش رو گرفت و نقش زمین شد.
کیارش وقتی حال مامان رو دیدمن رو ول کردو دوید سمتش و زود رسوندیمش بیمارستان.
دکترا گفتن به خاطر شوک عصبی که بهش وارد شده سکته ی قلبی رو رد کرده.
سرم را بین دست هایم گرفتم و زیر لب گفتم:
–ای خدا!
البته بعد از "امآرآی" و نوار قلب و وآزمایش هایی که انجام دادندگفتند:
–گرفتگی عروق از قبل داشتن و این استرس و شوک باعث شده خودش رو نشون بده. چند روز بستری شد تا آنژیو شد.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
–الان حالشون خوبه؟
–آره خدارو شکر.
نفس راحتی کشیدم.
– خدارو شکر. پس حالا که حالشون خوبه، دیگه ناراحتی نداره...خداروشکر به خیر گذشته.
با استرس بلند شد. شروع کرد به راه رفتن به چپ و راست و گفت:
– آخه همش این نیست.
با تعجب گفتم:
– گفتن بیماری دیگه ایی هم داره؟
دوباره نشست و گفت:
– هنوز خودم تو هنگم، چطور به شما بگم.
نالیدم وگفتم:
–کس دیگه ایی هم مریضه؟
انگشت هایش را در هم گره زدو گفت:
–مامانم ازم خواسته، با برادرم آشتی کنم و بهش بگم پشیمون شدم از ازدواج با تو.
بند دلم پاره شد انگار ناگهانی در استخر آب یخ، پریدم. بی حرکت فقط نگاهش کردم.
او هم زل زدبه من، آنقدر نگاهش گرم و عاشقانه بودکه اینبار رگهایم گرم شدن، یخشان ذوب شد و دوباره خون در کل بدنم جریان پیدا کردواحساس کردم، کم کم خون گرم به طرف صورتم راه افتاد.
با شنیدن صدایش که با مهربونی صدایم زد گُر گرفتم.
–راحیل.
چشم هایم توان نگاه کردن به صورتش را نداشت.
برای لو نرفتن هیجانم سکوت کردم.
سکوتم را که دید، ادامه داد:
–من نمی تونم قبول کنم. الانم قبل از این که بیام اینجا مژگان زنگ زده بودو می گفت:
–مامانت مهمتره یا عشقت؟
منم گفتم:
–برای کیارش مامان مهم نیست؟
چراکوتا نمیاد؟ چرا دخالت میکنه توی زندگی من؟
مگه من تو انتخاب اون دخالت کردم؟ از کی تا حالا اینقدر زورگو شده.
مژگانم دوباره حرف هایی زد که گفتنش لزومی نداره.
پرسیدم:
– میشه بگید دلیلشون چی بود دقیقا؟
ــ راستش وقتی مامان سبک عروسی گرفتن شما رو براش گفت، از تعجب چیزی نمونده بود شاخ دربیاره وگفت:
آبرومون میره.
آرش سرش را تکان داد.
– کلا بد بینه و به نظر من هیچ کدوم از حرف هاش منطقی نبودند.
–خب اگه مشکلشون فقط مراسم عروسیه، فوقش جشن نمی گیریم.
ــ اون یکیشه کلا با شرط و شروطا و اصل موضوع هم مشکل داره.
نفسم را بیرون دادم و دیگه حرفی نزدم. با خودم گفتم: خدایا چطوری اینقدر پیچیدش کردی؟ خب یه راهی هم خودت بزار جلوی پامون.
آرش همانطور حرف میزد و از رفتارهای غیر معمول برادرش می گفت.
وقتی حرفش تمام شد. گفتم:
–آقا آرش.
نگاهم کردو گفت:
– جانم.
دست پاچه شدم از لحن مهربانی که در کلامش بود، گوشه ی چادرم را به بازی گرفتم و گفتم:
–حرف مادرتون رو گوش کنید، مادرتون واجب تره، اگه دوباره حالشون بد بشه چی؟ شک نکنید اگر ما قسمت هم باشیم هیچ کس نمی تونه جلوی قسمت رو بگیره.
اگرم خدا نخواد همه چی هم جور باشه باز یه اتفاقی میوفته که نشه.
لطفا همین امروز برید آشتی کنید.
با چشم هایی که به اندازهی گردو شده بود. گفت:
–ولی این دروغه که بگم شمارو دیگه نمی خوام.
ـ خب بگید، منتظر قسمت می مونم. یا یه حرف از این جنس.
شاد کردن دل مادرتون از هر کاری مهمتره.
دوباره بلند شد راه رفت، خیلی کلافه بود. برگشت طرفم وگفت:
– این همه توهین های برادرم رو چیکار کنم؟
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت102
اصلا نمیدونستم چیکار کنم.حقوق ماه اولم ۲۰۰ تومن برام مونده بود ولی عمرا بهش پول میدادم.اومدم از کنارش رد شم برم تو که محکم بازومو کشید و برم گردوند.هردو با عصبانیت شدید زل زده بودیم تو چشمای هم.
بابا-هستی گفتم اون پول لامصبو بده به من.
از لای دندونای کلید شدم گفتم
من-ندارم.ندارم.
بازومو ول کرد و زد به غربت بازی.اول رفت سمت تلویزیون بلندش کرد محکم کوبید وسط خونه.از ترس جیغی کشیدم و دستامو روی گوشام گذاشتم.از ترس نزدیک بود سکته کنم.چشمامو بستم و باز کردم تا ترسم بریزه.میترسیدم بلایی سرم بیاره چون حسابی خمار بود.ولی بازم نمیخواستم بهش پول بدم.همونطور که میومد جلو با تهدید گفت
بابا-هنوزم نمیخوای پول بدی؟!
سرمو به معنی نه تکون دادم که دوید سمتم انقدر سریع عمل کرد که نتونستم کاری کنم و رسید بهم.تا به خودم بیام دستش رفت بالا و خوابوند تو گوشم.انقدر محکم زد که پرت شدم روی زمین.چقدر دستش سنگین شده بود..احساس میکردم دندونام توی دهنم درد گرفت..با حرص نگاش کردم که اومدم سمتم و کیفمو از دستم کشید..نه..نباید میزاشتم پولامو ازم میگرفت.حمله کردم سمتش تا کیفمو چنگ بزنم که با دستش جلومو گرفت و هلم داد عقب که پهلوم خورد به میز تلویزیون و نفسم چند ثانیه بند اومد.احساس ضعف میکردم.همونجوری روی زانو نشستم و نگاش کردم.دستشو کرد توی کیفمو و همه پولامو برداشت.وای نه.اگه برمیداشت دیگه پول نداشتم.با اجبار بلند شدم و رفتم سمتش در حالی که چونم از فرط بغض میلرزید گفتم
من-بابا خواهش میکنم اونارو بده به من.
همونطور که پولارو جلوی صورتم تکون میداد گفت
بابا-که پول نداری..آره؟!
با لرز یک قدم عقب رفتم که داد زد
بابا-از کی دروغ گو شدی؟!
چی داشتم بگم..باید بهش میگفتم چون نمیخوام بری خرج مواد کنی..دستشو گذاشت پشتم و هلم داد سمت در.
بابا-جای دروغ گو توی خونه من نیست.
با چشمای گرد برگشتم سمتش.
من-چی؟!
با صدای بلند گفت
بابا-گفتم جای دخترایی مثل تو توی خونه من نیست.
دیگه رسما داشتم پس میفتادم.این چی داشت میگفت؟!میخواست منو از خونه بیرون کنه؟!..با دهن باز نگاش کردم که کشوندم توی حیاط.بارون شدیدی میومد.صبرکن ببینم.این الان داشت چه غلطی میکرد
من-داری چیکار میکنی؟!
بابا-دارم از خونه میندازمت بیرون.
دیگه از کوره در رفتم
من-تو بیجا میکنی.
با سیلی بعدی که توی صورتم خورد حرف توی دهنم ماسید.فقط بلد بود دست بلند کنه روی کوچیک تر از خودش.
بابا-از این خونه گم میشی بیرون و تا زمانی که حقوق نگرفتی هم پاتو اینجا نمیزاری.
من-من هیجا نمیرم که بخوام بعدا بیام.اینجا خونه ی منه.
بابا-کمتر زر زر کن.گمشو بیرون.
فریاد کشیدم.
من-نمیرم
باباهم بلند تر از من داد زد
بابا-خودم میندازمت بیرون.
ودر رو روم بست.دیگه نتونستم ساکت بمونم.با صدای بلند زدم زیر گریه و محکم به در کوبیدم
من-بابا توروخدا درو باز کن
خدایا من این موقع شب بدون هیچ پولی کدوم قبرستونی برم.دوباره در زدم
من-بابا تو روخدا درو باز کن.
چند بار دیگه هم در زدم ولی فایده نداشت.با دست اشکامو پاک کردم چقدر بی رحم شده بود
http://eitaa.com/cognizable_wan