#پارت104
وقتی رسیدم خانه همه چیز را برای مادر تعریف کردم.
چین کوچیکی بین ابروهایش نشست و غرق فکر شد.
ــ چیه مامان؟ حرفهام ناراحتتون کرد؟
– کاش نمی گفتی منتظرش میمونی...
ــ چرا؟
ــ چون اینجوری خیالش رو راحت کردی، هر کسی وقتی بدونه، چیزی رو همیشه داره، خیالش ازش راحت میشه و زیاد تلاش نمی کنه برای بدست آوردنش. همون که تو رو هر روز توی دانشگاه ببینه و گاهی باهات حرف بزنه راضیه...پس زندگی تو چی؟
اگه چند وقت دیگه یه خواستگار باب میلت امد چی؟ چرا باید به خاطر آرش، جواب رد به خواستگارت بدی؟
وقتی هیچ تعهدی در قبالش نداری، چرا باید منتظرش بمونی؟
حرف مادر را قبول داشتم ولی قولم را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. باید قبل از این که حرفی میزدم نظر مادر را می پرسیدم. دوباره اشتباه کرده بودم. لبهایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
– می خواهید بهش بگم ... صدای تلفن باعث شد حرفم را ادامه ندهم.
مادر همانجور که سمت تلفن میرفت. گفت:
–فعلا نمی خواد حرفی بهش بزنی حالا یه مدت صبرکن، ببینیم چی میشه.
باشه ایی گفتم و به حرف های مادر با شخص آن طرف سیم تلفن گوش سپردم.
از رسمی حرف زدن مادر و به زبان آوردن اسم ریحانه فهمیدم کیست. چقدر دلم برای عروسک بامزه ام تنگ شده بود.
مادر گفت:
–آخی، مگه چی خورده؟ با اشاره از مادر پرسیدم:
– چی شده؟
مادر همانطور که برای پدر ریحانه توضیح میداد که به دخترش چه بدهد رو به من گفت:
–بچه گرمیش کرده.
نفس راحتی کشیدم و با اشاره به مامان گفتم:
–منم می خوام صحبت کنم. دلم برای لپ گلی خودم تنگ شده.
سرش را به علامت این که متوجه حرفم شده تکان داد.
ایستادم تا حرف های مادر تمام شود. از آخرین باری که با آقای معصومی حرف زده بودیم دیگر خبری از او نداشتم. او هم نه پیامی داده بودو نه تلفنی زده بود، من هم آنقدر درگیر مسائل خودم بودم که اصلا سراغی از ریحانه نگرفتم. وقتی مادربالاخره نسخه دادنهایش تمام شد. گفت:
– لطفا تو سردی دادنم بهش زیاده روی نکنید.
گوشی دستتون راحیل می خواد حال ریحانه رو بپرسه.
وقتی گوشی را گرفتم و سلام و احوالپرسی کردم، آنقدر سرد جواب داد، که جا خوردم. با خودم گفتم ;
شاید به خاطر این که ریحانه مریض شده دل و دماغ ندارد. پرسیدم:
–ریحانه چطوره؟ خیلی آرام گفت:
– چیز مهمی نیست روی پوستش یه دونه هایی زده، وقتی واسه مادرتون توضیح دادم چیا خورده، گفتن گرمیش کرده.
وقتی گفتم دلم واسه ریحانه تنگ شده، مثل همیشه نگفت، ما هم دل تنگیم و یه قرار بزاره بیرون یا توی خونه دعوت کنه که ببینمش، فقط گفت:
– لطف دارید شما.
دلم می خواست ریحانه را ببینم، پس گفتم:
–شاید بیام یه سری بهش بزنم.
گفت:
– نه، زحمت نکشید.
از حرف هایش تعجب کرده بودم، و این سردی کلامش باعث شد دیگر حرفی نزنم و اصرار به دیدن ریحانه نکنم.
یعنی از دست من ناراحت بود.
شاید برای همین این بار به مادر زنگ زده بود. حرف هایی که در آخرین دیدارمان زدیم را مرور کردم، حرف ها در مورد آرش و زندگی خودش بود. با صدای مادر به خودم آمدم.
ــ چیه راحیل؟
– چیزی نیست؟
ــ نکنه به خاطر ریحانه نگرانی؟ اصلا چیز مهمی نیست، خوب میشه. الانم پاشو برو اتاق من، اون بساط خیاطیت رو یاجمع و جورش کن، یا بقیه ی کارت رو انجام بده. منم برم یه سر به خالت بزنم. باهاش کار دارم.
زیرلب چشمی گفتم و راه افتادم.
همین که وارد اتاق شدم چشمم به پوسترهای یکی از نامزدهای انتخاباتی افتاد که سعیده توی ستاد انتخاباتیش بود. با صدای بلند از مادر پرسیدم.
–مامان اینارو کی آورده اینجا؟
مامان وارد اتاق شد و همانطور که به طرف کمد می رفت تا آماده شود گفت:
–مال سعیدس، گفت میاد میبره.
–وا؟ خب ببره خونه ی خودشون.
–مثل این که خالت بهش اجازه نداده، آورده اینجا.
–مگه چقدر پول می گیره که حرف خاله رو زمین انداخته؟ از این اخلاقا نداشت.
مادر سری تکان داد.
–سعیدس دیگه. با تعجب پوسترها را که عکسهایش بسیار شیک و آتلیه ایی بود را وارسی کردم. کاغذهای بسیار ضخیم و مرغوبی به کار برده بودند.
بعد از این که عکسها را سرجایش گذاشتم، برای این که فکرم را زیاد درگیر نکنم، شروع به دوختن کردم.
چه کار لذت بخشی است. از پارچه ایی که دوست داری، لباسی را بسازی که باب میلت است.
بلافاصله بعد از رفتن مامان دوباره صدای گوشی خانه در آمد و من تا از پشت چرخ خیاطی بلند شوم و جواب دهم قطع شد.
بعد از آن موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم اقای معصومی با تعجب وصلش کردم.
بعد از سلام گفت:
– ببخشیدخانم رحمانی که مزاحم شدم، از این که اسم فامیلیام را گفت، شاخ هایم چیزی نمانده بود به سقف برسد، چون خیلی وقت بود که دیگر اسم کوچکم را
با پسوند خانم صدا میزد.
ــ حاج خانم گفتن به جای شکر از شکر سرخ برای شربت ریحانه استفاده کنم.
من نزدیک خونه، به چند تا مغازه سر زدم که بخرم هیچ کدوم نداشتند. الانم خونتون زنگ زدم ازشون بپرسم ولی...
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت104
چشمای پر از اشکمو به چهره نگرانش دوختم.واقعا این آدم فرشته نبود؟که هر وقت بهش نیاز داشتم سر میرسید.بالاخره اون سکوتمونو شکست.
احسان-هسای حالت خوبه؟!
آخه اینم سوال بود؟!معلوم بود که داغون بودم.بریده بریده بین گریه گفتم
من-نه...خوب...نیستم..
اونم که انگار حال منو درک کرده بود با دستش بازوهامو گرفت و آروم بلندم کرد.
احسان-پاشو..پاشو ببرمت.نمیشه که تا صبح تو شرکت بمونی.سرده هوا.از تب میمیری دختر.
باید بهش میگفتم که بابام پرتم کرده بیرون؟!اگه الان میرفتیم دم در خونه و بابا حلوی اون خرابم میکرد چی؟!چشمامو ازش گرفتم و با کمکش بلند شدم.احساس میکردم کل تنم رفته زیر ماشین و له شده.با بدبختی توی آسانسور رفتم.احسانم کنارم ایستاد و دکمه پارکینگ و زد.از توی آینه خیره شدم بهش.چقدر احسان مهربون بود.با اینکه من هیچکار خاصی برای اون نکرده بودم.ولی اون همیشه هوامو داشت.لبخند کم جونی بین اون همه گریه روی لبم نشست.بالاخره یه نفر پیدا شد که بتونه منو آروم کنه...بعد ایستادن آسانسور دوباره با کمک احسان رفتم و سوار ماشین شدم.شبیه پیرزن هایی شده بودم که حتما باید یه مراقبی بالای سرشون میبود.سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم...داشتم خودمو اماده میکردم تا جلوی احسان تحقیر بشم که ماشین ایستاد.با انزجار چشمامو باز کردم که چشمام گرد شد.خونه احسان بودیم.چشمام از خوشحالی برق زد.واقعا خوشحال بودم که نیازی نبود بریم خونه بابا.از ماشین پیاده شدم که پهلوم تیر وحشتناکی کشید.
من-آاااخ
احسان-چی شد؟!
برای جمع کردن موضوع سری به معنی هیچی تکون دادم و آروم وارد خونه شدم.
من-حنا کجاست؟!
احسانم پشت سرم وارد شد.
احسان-چندروزی رفته خونه سینا.اونا باهم خیلی جورن.
از اول هم مشخص بود سینا چقدر شیطون بود و با بچه ها زود اُخت میشد.چند قدم دیگه حلو رفتم و کنار مبل ایستادم با اینکه بارون بند اومده بود ولی بازم لباسای من خیس بود.لباسم که با خودم نیاورده بودم مجبور بودم با همینا بمونم.احسان که انگار فهمید حرف دلم چیه گفت
احسان-نگران نباش.یک دست از لباسات اینجا مونده.وقتی رفتی دیدم توی تراس پهن کرده بودی تا خشک بشه ولی یادت رفته بود ببری منم از همون روز میخواستم برات بیارم ولی فراموش کردم.قسمت بود دوباره همینجا بپوشی.
بعد حرفش راشو کج کرد و رفت طبقه بالا رو پله آخر ایستاد و برگشت سمتم.
احسان-تو هم بیا بالا دیگه.مگه نمیخوای لباسات و عوض کنی؟!
با این حرفش تکونی به خودم دادم و رفتم طبقه بالا.واقعا تازگیا یه تختم کم شده بود.راهنماییم کرد برم توی اتاق حنا و گفت لباسام روی میزه خودشم رفت پایین.رفتم جلو و به لباستم نگاه کردم.یک پیراهن مردونه بلند چارخونه سفید مشکی بود تا نزدیکی های زانوم بود به همراه شلوار پارچه ای تنگ سفیدم و شال مشکی نخی ساده ام.تتزه یادم اومد که این لباسا توی این چند وقته توی کمدم نبوده.سریع لباسام عوض کردم.احساس میکردم چند کیلو سبک تر شدم.دوباره با تیری که پهلوم کشید.یادش افتادم و لباسمو دادم بالا تا ببینم چی شده.بدجوری باد کرده بود پوستش کنده شده بود و حسابی کبود بود.توی دلم چند تا فحش به بابا دادم و دوباره رفتم طبقه پایین.سرو صدا از توی آشپزخونه می اومد.حتما احسان داره چیزی آماده میکنه.روی مبلش نشستم و لم دادم تازگیا خیلی پررو شده بودم.مثلا باید یه تعارف یا تشکری میکروم که احسان آوردتم اینجا ولی انگار نه انگار چقدر خل بودم
http://eitaa.com/cognizable_wan