#پارت108
همین که اجازه دادند برگه هارا برداریم و شروع کنیم. با خواندن اولین سوال ذوق کردم. مثل همیشه صلواتی فرستادم وتند، تند شروع به نوشتن کردم.
تقریبا همه ی سوالهارا بلد بودم. بعداز نوشتن و مرور کردن، جزء نفرات اول، برگه را تحویل دادم و بیرون رفتم.
دانشگاه کاری نداشتم، یک لحظه فکر کردم بروم پیش سوگند ولی با خودم گفتم چند ساعت دیگر امتحان دارد، مزاحمش نشوم تا درسش را بخواند.
راه خانه را در پیش گرفتم. مسیری که می رفتم خلوت بود. فقط صدای پایی میآمد که حالا دیگر قدمهایش را تند کرده بود، صدا خیلی نزدیک شدو از بوی عطرش فهمیدم آرش است، ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. وقتی شانه به شانه ی هم شدیم، آرام گفت:
–سر خیابون تو ماشین منتظرتم، بیا کارت دارم. بعد هم از کنارم رد شد، متعجب رفتنش را نگاه کردم. کارش مرا یاد فیلم های جاسوسی زمان انقلاب انداخت. از این که ملاحظه ام را می کرد و حواسش به موقعیت من بود، لبخند بر لبم آمد. دورشد ولی بوی عطرش را جا گذاشت. عمیق هوایی را که با بوی عطرش عجین شده بود را به ریه هایم فرستادم.
نزدیک ماشین که شدم، دیدم پشت فرمان نشسته و خیلی فکور اخم هایش در هم است. یک لحظه فکر کردم به حرفش گوش ندهم تا تنبیه شود. ولی یاد غرور مردانهاش افتادم که نباید جریحه دارش می کردم.
در ماشین راباز کردم و نشستم. سعی کردم نگاهش نکنم.
ولی نگاه سنگینش را احساس می کردم.
نچی کردو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
باشنیدن صدایش که گفت:
–چی شده راحیل؟ چرا ناراحتی؟ نیم نگاهی به فرمان که آرش در حال خفه کردنش بود انداختم و گفتم:
–لطفا منو جلو ایستگاه مترو پیاده کنید.
ــ خودم می رسونمت.
ــ مگه شما امتحان ندارید؟
ــ اولا که نه؟ من فقط برای دیدن تو امروز امده بودم. دوما: حتی اگه امتحانم داشتم، نمی رفتم تا نمی فهمیدم تو چرا ناراحتی؟
فکر این که فقط برای دیدن من آنقدر خودش را به زحمت انداخته بود، باعث شد از کارم پشیمان شوم. بعد از چند دقیقه رانندگی با سرعت بالا، کنار خیابان نگه داشت.
آرنج دست چپش را تکیه داد روی فرمان و دستش را مشت کرد زیر گوشش و زل زد به من و گفت:
–من سراپا گوشم، خانم، بفرمایید.
از کارش معذب شدم و سرم را پایین انداختم.
سینه اش را صاف کردو گفت:
–مگه خودت نگفتی، همیشه اگه مشکلی بود با هم حرف بزنیم؟
باز من سکوت کردم و او با مهربونی بیشتری ادامه داد:
–راحیل من طاقت یه لحظه ناراحتیت رو ندارم، لطفا بگو چی شده؟ از دست من ناراحتی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او هیجان زده گفت:
–وای... چیکار کردم؟
به روبرو نگاه کردم وآرام گفتم:
– میشه لطفا به روبرو نگاه کنید.
خنده ایی کردو چَشم کشیده ایی گفت و صاف نشست و زیر لب گفت:
–خدایا ما کی بهم محرم میشیم.
سعی کردم لبخندم را کنترل کنم و خودم را به نشنیدن بزنم.
بعد از چند ثانیه سکوت گفتم:
– چند وقته با برادرتون آشتی کردید؟
فکری کردو گفت:
– دوهفته ایی میشه. چطور؟
ــ یادتونه قضیه ی قهر با برادرتون رو گفتید من چقدر ناراحت شدم؟
ــ الان که آشتی کردیم که...
ــ خداروشکر. ولی دوهفتس که به من نگفتید. دیشب که پرسیدم گفتید، یعنی اگه نمی پرسیدم کلا نمی گفتید. می خوام دلیلش رو بدونم.
نگفتید چون خوشحالی من براتون اهمیتی نداشت یا دلیل دیگه ایی داشت؟
برگشت به طرفم وگفت:
– به خاطر این ناراحتید؟
ــ بله، یه مسئله ایی هم می خواستم بگم.
ــ چی؟
ــ این که اون قول منتظر موندنم دیگه منتفیه، من اون قول رو دادم که شما مشکلتون با برادرتون حل بشه، خدارو شکر که حل شد. پس دیگه قول من معنی نداره. به نظرم همون حرف خانوادتون رو گوش کنید بهتر باشه، با این شدت مخالفتی که خانوادتون دارند، اگر هم محرم بشیم بعدها مشکلات زیادی پیش میاد، پس بهتره همین اول...
نگذاشت حرفم را تمام کنم، با حالت عصبی گفت:
–چی میگی راحیل؟ نگو این حرف رو...
اگه من بهت نگفتم، چون دارم با مادرم و مژگان صحبت می کنم که یه جوری برادرم رو راضی کنند، بهشون گفتم یا راحیل، یا من با هیچ کس دیگه ایی ازدواج نمی کنم. البته این حرف رو فقط به مژگان گفتم که به برادرم بگه، نمی خواستم با این حرفها یه وقت مادرم استرس بگیره.
به روبرو نگاه کردو آروم تر ادامه داد:
تو حق داری، من بی فکری کردم، معذرت می خوام باید بهت می گفتم تا از نگرانی دربیایی.
شاید دلیلش اینه که باهم حرف
نمی زنیم. بعد خودش فکری کردوادامه داد:
—می دونم الان با خودت می گی، خب پیام می دادم. درسته من قبول دارم، و بازم ازت عذر می خوام.
از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت زیر پایش و توجیح نمی آورد تا عذر خواهی نکند، برایم عجیب بود.
شنیده بودم عشق و غرور یک جا جمع نمی شوند.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت108
و تازه متوجه فاصله کمه بینمون شدم.برای اینکه از دستش فرار کنم رفتم سمت در.
من-حنا رو نیاوردین؟!
احسان-مگه بیرون رفته بودم که حنا رو بیارم.
با تعجب نگاش کردم.از تیپش که اصلا نمیشد فهمید بیرون بوده یا نه.چون همیشه همینطوری لباس میپوشید.شلوار جین و تیشرت.
من-پس کجا بودین؟!نه طبقه پایین بودین نه طبقه بالا بودم.
از کنارم رد شد و رفت سمت پله ها.
احسان-دستشویی جزو این خونه حساب نمیشه.
با خنده اهایی گفتم و پشت سرش رفتم پایین.رفت توی آشپزخونه منم همراهش رفتم.مثل اردک ها شده بودم که پشت سر مامانشون میرفتن.همونطور که به سمت اجاق میرفت گفت
احسان-چایی یا قهوه؟!
با خنگی پرسیدم.
من-هان؟!
برگشت سمتم و گفت
احسان-میگم چایی میخوری یا قهوه؟!
من-آها.عادت به قهوه خوردن ندارم.چایی میخورم.
سرشو تکون داد و کتری اب کرد و روی گاز گذاشت.به سمتش رفتم تا کمکش کنم.در یخچال و باز کردم.ماشالااا.عجب یخچالی بود.پر خوراکی.دقیقا برعکس خونه ما که به ندرت توش تخم مرغ پیدا میشد.جلو خندمو گرفتمو پنیر و کره و خامه رو در آوردم ولی هرچی گشتم نون پیدا نکردم.
من-آقا احسان نون ندارین؟!
دست از سر قهوه ساز برداشت و اومد سمتم بسته ای رو از توی یخچال برداشت که با کمی دقت فهمیدم.نون تُستِ.بسترو گذاشت روی اپن و چند تا تکه نون از توش برداشت و گذاشت توی دستگاه تا داغ بشه.ابروهام بالا رفت و لبام یک طرف صورتم جمع شد.چه باکلاس!!.نون تست که حاثر شد وسایل رو روی میز چیدم و مشغول خوردن صبحانه بودیم که گوشیم زنگ خورد گوشیمو از توی جیب پیراهن مردونم در آوردم و به صفحش نگاه کردم که لبخندی نشست روی لبم.آرشام بود.
من-به به.صدای کیو میخوام بشنوم.چه عجب.
بر خلاف تصورم صدای کلافه و پکرش توی گوشی پیچید.
آرشام-سلام هستی.
لبخند از روی لبم محو شد.هیچوقت انقدر ناراحت نبود.با نگرانی پرسیدم.
من-چیزی شده آرشام؟!
آرشام-نه نگران نباش.زنگ زدم برای مهمونی امشب دعوتت کنم.
همونطور که لقممو می جوییدم گفتم
من-چه مهمونی ای؟!
چند ثانیه مکث کرد و گفت
آرشام-مراسم ازدواجم.
همونطور که لقمرو میجوییدم دهنم کم کم از کار ایستاد و هنگ کردم.چی گفت؟!گفت مراسم ازدواج؟!با صدایی که از ته چاه میومد گفتم
من-چی؟!
صدای اون از قبلا گرفته تر شد.
آرشام-درست شنیدی.مراسم ازدواجم.منتظرتم هستی.ساعت ۸ اونجا باش.آدرسشو برات میفرستم..
من که کلا کپ کرده بودم دوباره پرسیدم
من-یعنی چی که مراسم ازدواجته؟!تو کی اینکارو کردی من نفهمیدم.
آهی کشید و با صدایی که لرزشش محسوس بود گفت
آرشام-قضیه اش مفصله هستی.میگم برات.اصلا کجایی یک ساعت دیگه میام دنبالت میخوام باهات حرف بزنم؟!
تکونی خوردم.حس کردم آرشام داره مچمو میگیره.با اینکه کاری نکرده بودم ولی حس مجرم ها بهم دست داده بود و خجالت میکشیدم.صورتم مچاله شد.با دست پشت کلمو خاروندم.
من-راستش من خونه ی آقا احسانم.
صدای کاملا متعجب شد.
آرشام-خونه ی اون چیکار میکنی؟!
با لحن سریع برای اینکه فکر بدی نکنه گفتم
من-هیچی بخدا.بابا از خونه بیرونم کرد.حالا برات توضیح میدم.کی میرسی؟!
با اینکه معلوم بود کنجکاوه ولی چون کلافه بود سوال پیچم نکرد.
آرشام-آدرسو بفرست برام.یک ساعت دیگه اونجام.
من-باشه.فعلا
منتظر جوابش نموندم و تلفنو قطع کردم.آدرسو سریع براش تایپ کردم.پیامم که ارسال شد تازه یاد احسان افتادم.سرمو آوردم بالا که دیدم اخماش حسابی توی همه و داره برای خودش لقمه میگیره.نگاه کن تورو خدا.آدم نمیدونه چیکار کنه.برای این توضیح میدی اون ناراحت میشه برای اون توضیح میدی این اخماش میره تو هم.دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه برای همین با صدای آرومی که سعی میکردم مهربون باشه گفتم.
من-آرشام بود.گفت امشب داره ازدواج میکنه منو هم دعوت کرد.
چشماشو بست و عصبی نفسشو بیرون فرستاد ادامه دادم
من-ببخشید باید برم آماده شم یک ساعت دیگه میاد دنبالم.
بالاخره صداش در اومد
احسان-جای خاصی میخواین برین؟!
با دهن باز جواب دادم.
من-معلومه که نه
احسان-پس بگو بیاد تو.همینجا صحبت کنین
http://eitaa.com/cognizable_wan