eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
با شرمندگی گفتم: – نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق داشتم ناراحت بشم برام کافیه. به آرامی گفت: – باور کن راحیل من دارم تمام سعیم رو می کنم که همه چی با صلح و صفا پیش بره. اگه بهم زمان ندی ممکنه دوباره تنش به وجود بیاد، چون از طرف تو آرامش ندارم. ــ آخه اینجوری که نمیشه، منم خانواده دارم، باید جوابشون رو بدم، وقتی مادرم قضیه ی خانواده شما رو شنید، گفت: –حق دارندو بهتره اصرار نکنیم. گفت، این رو به شما هم بگم که... صدایش را کمی بلندترکردو گفت: – باز که رفتی سر خونه‌ی اول. وقتی تعجب مرا دید، به روبرو خیره شدو آرام تر ادامه داد: –قرار شد از این حرفها نگی. فقط بهم فرصت بده. اینجوری می گی عصبی میشم. اخم کردم وگفتم: –من یک ماهه دیگه صبر می کنم اگه تو این مدت نشد، یعنی قسمت نیست. و بهتره دیگه اصراری نداشته باشید. از گفتن این حرف خودم هم استرس گرفتم، اصلا دلم نمی خواست بگم ولی گفتم. کمی دست پاچه شد. –یک ماه خیلی کمه، حداقل دوماه. بعد سرش را پایین انداخت. –من تلاشم رو توی این دو ماه می کنم اگه بازم راضی نشدند، خودم تنهایی اقدام می کنم، البته مادرم موافقه، وقتی ببینه برادرم منطق سرش نمیشه خب اونم کوتا میاد. الانم حرفش اینه که رضایت برادرم باشه، تا اختلاف توی خانواده پیش نیاد. بعد زیر لب گفت: –چه ماجرایی شده این ازدواج ما. سرم را به طرفش چرخاندم. –خودتون ماجراش کردید. اگه به حرف برادرتون گوش کنید و دختری که ایشون مد نظرشونه رو قبول کنید، هیچ ماجرایی نداره و به خوبی و خوشی تموم میشه. با تعجب نگاهم کردوگفت: –کدوم دختر؟ همون که به خاطرش اینقد عصبانین دیگه. خنده ایی کردو گفت: –تو از کجا می دونی؟ نکنه جاسوس داریم تو خونمون؟ ــ نیازی به جاسوس نیست، وقتی اینقدر شدید عکس العمل نشون میدن معنیش همینه دیگه. ــبرادرم، خواهر زنش رو تایید می کردو اصرار داشت در موردش فکر کنم. ولی من همون موقع جریان تو رو بهش گفتم. برام مهم نیست اون چه نقشه ایی برام کشیده بود. باید بفهمه که به نظرات دیگران احترام بزاره و توی انتخابشون دخالت نکنه و از بزرگتر بودنش سواستفاده نکنه. نفسش را عصبی بیرون دادو ماشین را روشن کردو راه افتاد. با اخم به خیابان نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه سکوت، آهی کشیدو با صدای خش دارش اسمم را صدا کرد. چقدر معذب میشدم از شنیدن اسمم بدونه پسوندو پیشوند و چقدر این صدای خش دارش را دوست داشتم. تپش قلب گرفتم وپلک هایم را پایین انداختم. سرش چرخید به طرفم و دوباره گفت: – راحیل خانم. از این گیرایی بالایش لبخندی به لبم امدو نگاهش کردم و گفتم: –بله. او هم لبخندی زدو گفت: – قهرت برام تنبیه سختی بود، حالا تشویق چی میشه؟ جایزه و تنبیه باید در کنار هم باشنا وگرنه جواب نمیده. متفکر گفتم: –جایزه؟ ــ آره دیگه، آشتی و... ــ آهان... جایزتونو که دادم. باتعجب گفت: –کی؟ ــ همون که دوماه فرصت رو قبول کردم دیگه. جایزه به این بزرگی به چشمتون نیومد؟ نچ نچی کرد. –یعنی بچه زرنگ تهرون که میگن شماییدا... بعد با شیطنت زمزمه وار گفت: – بالاخره نوبت زرنگ بازی منم میشه،،، فقط بایددو ماه دیگه صبر کنم. از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه بیرون را نگاه کردم. دوباره بینمون سکوت شد. نگاهی به من انداخت. –راحیل خانم موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟ معذب گفتم: – نه ممنون، من باید برم خونه. دوشنبه بودو من روزه بودم و نمی خواستم متوجه بشود. با اصرار گفت: –می خرم میارم توی ماشین می‌خوریم. یه آب میوه ایی چیزی. ــ اگه اجازه بدید من برم خونه. ــ می دونم توام وقت نکردی صبحونه بخوری، لطفا قبول کن. اگه قبول نکنی، امروز تا شب چیزی نمی خورما. شرمنده نگاهش کردم. –نمی تونم بخورم لطفا اصرار نکنید. بی توجه به حرفم ماشین را جلوی یه آب میوه فروشی نگه داشت و پرسید: – چرا نمی تونی؟ با من معذبی؟ من بیرون میمونم تاتو... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: – موضوع اینه که، مکثی کردم. من روزه ام. مبهوت نگاهم کردو گفت: –الان چه وقت روزه گرفتنه؟ مگه ماه رمضونه؟ ــ نه، دوشنبس، گاهی دوشنبه ها رو روزه می گیرم. با دلسوزی گفت: – آخه چرا خودت رو اذیت می کنی؟ اونم الان که باید بنیه داشته باشی واسه درس خوندن. ــ دیروز امتحانم رو خونده بودم. نگران گفت: – این همه راه روهم با زبون روزه می خواستی با مترو بری؟ چرا به خودت اینجوری می کنی؟ ــ اینجوری آدم ساخته میشه، اذیت نیست. ــ با عذاب دادن خودت؟ ـ دقیقا. نچی کرد. – یه سوال. سوالی نگاهش کردم. –اگه شوهر یه خانمی راضی نباشه خانمش روزه بگیره، چی؟ ــ روزه واجب رو که نمیشه کاریش کرد. ولی مستحبی باید شوهرش راضی باشه دیگه. لبخندی زدوگفت: –چقدر خوب. نمی دانم به چه فکر می کرد، که لبخند از روی لبهایش جمع نمیشد. رسیدیم سر خیابانمان. –لطفا همین جا نگه دارید. چشمی گفت و من بعد از تشکرو خداحافظی پیاده شدم. 👇👇👇 @cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با چشمای گرد نگاش کردم. من-بگم بیاد خونتون؟! با اخم سرشو بالا آورد و نگام کرد و یک تای ابروشو بالا انداخت. احسان-حرف خصوصی ای میخواید بزنید؟! سریع دستمو تکون دادم و گفتم. من-نه نه. همونطور که از روی صندلیش بلند میشد گفت احسان-پس بگو بیاد تو...اگه خودت مشکلی نداری. منتظر جوابم نموند و رفت.چند دقیقه ای توی هنگ بودم ولی کم کم لبخندی روی لبم اومد.پس احسان نمیخواست من با آرشام تنها باشم.. روی مبل نشسته بودم یک ساعت رد شده بود ولی هنوز آرشام نیومده بود.حسابی هم حوصلم سررفته بود.احسانم از همون موقع صبحونه رفت بالا و دیگه نیومد.منم پیله اش نشدم.ده دقیقه دیگه منتظر موندم تا بالاخره صدای زنگ در اومد.سریع رفت سمتش و آیفونو برداشتم. من-آرشام؟! صورتشو جلوی دوربین دیدم. آرشام-هستی منتظرم.بدوبیا. دکمه درباز کن رو زدم و گفتم من-تو بیا بالا. دوباره چشماش گرد شد. آرشام-براچی؟! اول به طبقه بالا نگاه کردم که ببینم یه وقت احسان نباشه بعدم توی گوشی با صدای آرومی گفتم من-احسان نمیزاره.حالا تو بیا بالا. از توی دوربین سرزنش بار نگام کرد و گفت آرشام-خاک تو سرت.مگه تو از احسان اجازه میگیری؟! با لحن حرصی ولی همچنان آروم گفتم من-اِ.آرشام..چقدر چرت و پرت میگی.گمشو بیا بالا دیگه. دیگه منتطر نبودم و ایفونو سرجاش گذاشتم.رفتم سمت در و بازش کردم.از درش خیلی خوشم میومد.کشویی و شیشه ای بود.آرشام سریع رسید به در. آرشام-سلام. سرمو تکون دادم.کفشاشو در اورد منم از جاکفشی کنار در یه جفت دمپایی جلوی پاش انداختم. آرشام-خوبی؟! سرمو بلند کردم.قیافش شیطنت و خوشحالی همیشگی رو اصلا نداشت. من-خوبم..قضیه چیه آرشام؟!. دهنشو باز کرد که حرفی بزنه که نگاش به پشت سرم افتاد و ساکت شد.اومدم پشتمو نگاه کنم که دست احسان روی شونه چپم نشست و دست راستشو از کنارم رد کرد و با آرشام دست داد.چشمام تا آخرین حد گشاد شده بود.احسان چرا انقدر جلوی آرشام صمیمی رفتار میکرد.آرشام که قیافه منو دید خندش گرفته بود ولی احسانو نمیدیدم چون پشتم بود..دستشو روی شونم فشار داد.یه جوری شدم.نمیدونم چی بود.ولی یه حالتی بهم دست داد.صداشون بلند شد احسان-سلام. آرشام-سلام احسان.خوبی؟! احسان-ممنون. عجب مغروری بود.خب تو هم ازش بپرس خوبی دیگه..احسان دستشو از روی شونم برداشت که به عقب برگشتم حالا قیافه جدی شو میدیدم. احسان-من میرم بالا.هستی جان شما خودت پذیرایی کن. با لفظ هستی جان از زبونش لبخند گشادی ناخواسته روی لبم نشست.ارشام با ارنج زد تو پهلوم که یعنی جمع کن اون لبخندتو.سریع لبخندمو کمرنگ کردمو گفتم. من-چشم.حتما. احسان-من میرم طبقه بالا چند تا طرح باید بکشم.کارم داشتی بیا بالا. سری تکون دادم که رفت طبقه بالا.سریع برگشتم سمت آرشام. من-نگفتی. رفت و روی مبل نشست.به جلوش اشاره کرد. ارشام-بیا بشین تا بگم. سریع رفتم سمت و مبل و نشستم.نگرانش بودم.کنجکاو بودم.عصبانی بودم که چرا منو در جریان نزاشته.همه حس هارو باهم داشتم.سوالی و نگران نگاش کردم.که آهی کشید و گفت. آرشام-الان دو ساله که مامان و بابام دارن رو مخم کار میکنن که با دختر خالم ازدواج کنم...بالاخره هم موفق شدن دارم ازدواج میکنم. این چه وضع توضیح دادن بود.حرصی نگاش کردم. من-خیلی واضح توضیح دادی.مرسی. لبخند کجی گوشه لبش نشست. آرشام-خیله خب بابا.گفتم که دخترخالمه.اسمش سپیده است.مامان و بابام گیر دادن به اون.دختر بدی نیستااا.دختر خوب و سالمیه.مشکل من اینکه من دوسش ندارم.اصلا اون به کنار اون خیلی بچس هستی. با کنکاش پرسیدم. من-چند سالشه؟! کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت آرشام-۱۶ تازه امشب تولد ۱۷ سالگیشه؟! با شوک و صدای خیلی بلندی گفتم من-چیییی؟! صورتش ا صدای بلندم مچاله شد. آرشام-دیدی..ولی هیچکی حرف حالیش نمیشه من چی میگم. با تاسف سری براش تکون دادم. من-خب خنگول تو پسری یعنی نمیتونی با پدر و مادرت مخالفت کنی؟! با عصبانیت گفت. آرشام-پس من چی دارم میگم؟!دوساله دار مخالفت میکنم.تو فکر کن مامان و بابام چقدر بی فکرن که از زمانی که اون ۱۴ سالش بود میخواستن عروسیمونو بگیرن.حالا هم فهمیدم مامانم چند روز پیش با بابام رفتن خواستگاری سپیده پوزخند عصبی زد و ادامه داد آرشام-فکر کن؟!حتی منوهم باخودشو نبردن.تازه نشونم دستش کردن و همه جا روهم خبرکردن که من سپیده رو گرفتم.تاریخ عروسی روهم مشخص کردن.امروز. بالحن متفکری گفتم من-چه مسخره. آرشام-والا..میگم بابا مگه من دخترای ۱۰۰ سال پیشم که بی خبر عروسشون میکردن بهشون میگم بابا من پسرم.اونم یک پسر امروزی ولی حالیشون نیس. سرمو با ناراحتی پایین انداختم. ارشام-باورم نمیشه زن من یک دختر ۱۶ ساله است. سکوت کردمو هیچی نگفتم.بدبخت ارشام.باز این که زندگیش از بهار گند تر بود.چرا همه باید به یه مشکلی بر بخورن..سکوتمو که دید خودش لب باز کرد. آرشام-تو چرا اینجایی؟! انگار داغ دلم تازه شد. @cognizable_wan