eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد دوباره پیام فرستاد: –راستی ترم تابستونی برمی‌داری؟ ــ برداشتم. ــ به به خانم زرنگ...بی خبر؟ منو باش که اول با تو مشورت می کنم که اگه تو می خوای برداری منم بردارم. نمی دانستم چه بگویم، برای همین جواب ندادم. صدایم کرد. ــ خانم باهوش. جوابی ندادم. در حال پیام دادن به سعیده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد، آرش بود. ضربان قلبم بالا رفت و بی اختیار از جایم بلند شدم، خانمی که بالا‌ی سرم ایستاده بود، به زور خودش را درجای من، جا کرد و من متحیر به کارهایش نگاه می‌کردم. خانمه نگاهی به گوشی‌‌ام که هنوز زنگ می خورد انداخت و گفت: –جواب بده دیگه، چرا ماتت برده؟ همانطور که حیران فرصت طلبی‌اش بودم به طرف در قطار حرکت کردم. هم زمان با وصل کردن تماس، قطار هم در ایستگاه، ایستاد. مقصدم این ایستگاه نبود، ولی نمی خواستم داخل قطار حرف بزنم و دیگران نگاهم کنند. ــ‌سلام خانم زرنگ. خجالت زده جواب سلامش را دادم. "چرا روز به روز خودمانی‌تر می‌شود؟ اگر این انرژی‌اش را می گذاشت برای راضی کردن برادرش تا حالا ما عقدهم کرده بودیم وبا عذاب وجدان حرف نمی زدیم." باشنیدن صدای گوینده مترو پرسید: مترویی؟ ــ بله. ــکدوم ایستگاه؟ اسم ایستگاه را گفتم. –من به اونجا نزدیکم، چند دقیقه صبر کن میام دنبالت. ــ‌نیازی نیست آقا آرش خودم میرم. بی توجه به حرف من گفت: –تا تو از ایستگاه بیای بیرون من رسیدم. بعد هم گوشی را قطع کرد. بالاخره به سعیده پیام دادم و به طرف پله برقی راه افتادم. چند دقیقه ایی کنار خیابان معطل شدم تا رسید. با لبخند شیشه‌ی در کنار راننده را پایین داد و سلام کرد، وقتی تعلل من را توی سوار شدن دید گفت: –میشه لطفا جلوس بفرمایید علیا مخدره؟ اینجا شلوغه و جای بدی نگه داشتم نمی تونم پیاده بشم و در رو براتون باز کنم بانو... در را باز کردم و تا سوار شدم، صدای جیغ گوش خراش چرخ های ماشین باعث ترسم شدو با تعجب نگاهش کردم. سرعتش را کم کردو گفت: –ببخشید، جای بدی بود ممکن بود جریمه بشم، باید زودتر از اونجا دور میشدم. بعد دستش رو دراز کردو از روی صندلی عقب ماشین، لب تابش را برداشت و روی پای من گذاشت و گفت: حالا که بدونه مشورت انتخاب واحد کردی جریمت اینه که واسه منم انتخاب واحد کنی. لبخندی زدم و لب تاب را روشن کردم. وقتی صفحه امد بادیدن عکس یک دختر چادری که صورتش تار بود روی صفحه ی لب تابش تعجب کردم. خوب که دقت کردم رنگ روسری دختره آشنا بود، همینطور کفشهایی که به پا داشت. مثل... این من بودم. فقط صورتم عکس کمی تار بود. با تعجب نگاهش کردم. لبخند کجی زدو گفت: –شکار لحظه ها شنیدی؟ یواشکی ازت گرفتم واسه همین زیاد خوب نیوفتاده. ــ می دونستید برای عکس گرفتن از دیگران باید ازشون اجازه... ــ بله می دونم، ولی تو دیگه برای من دیگران نیستی. ــ میشه بگید چه نسبتی با شما دارم؟ با خونسردی گفت: –نسبت دارم میشیم فقط باید یک ماه و اندی صبر کنیم. ــپس فعلا دیگران، محسوب میشم. ــ نه، نه، اشتباه نکن، چون قراره نسبت دار بشیم شما از دیگران خیلی نزدیک تر به حساب میایید. نفسم را با حرص بیرون دادم. –شماره دانشجویی لطفا. وارد که شدم گفت: ــ می خواهید اول نمره هام رو ببینید؟ ــاگه اجازه میدید می بینم. ــحتما. فکر کنم از نمره هایش خیلی راضیه که دلش می خواهد نشانم بدهد. نمره هایش تقریبا در سطح نمره ایی بودکه من از درسی گرفتم که غیبت زیاد داشتم، ولی خوب برای پسری که کارهم می کند خوب است. با لبخند گفتم: –نمره هاتون خوبه، همه رو هم پاس کردید، عالیه. از تعریفم خوشش امد. واحدهایی که می خواست بردارد را روی کاغذ نوشته بود از جیبش در آوردو مقابلم گرفت. انتخاب واحدش را که انجام دادم گفت: –صفحه خودتم بیار می خوام نمره هات رو ببینم. با تعجب گفتم: –چرا؟ ــ خب تو نمره های من رو دیدی. ــخودتون خواستید ببینم. ــ دلخور گفت: –اگه دلت نمی خواد اشکالی نداره. ــباشه، الان براتون میارم ببینید. وقتی صفحه ی خودم را باز کردم ماشین را گوشه‌ایی پارک کرد. لب تاب را از من گرفت و با هیجان برای دیدن نمره هایم چشم دوخت به صفحه ی لب تاب. هر چه می گذشت اندازه ی گرد شدن چشم هایش بیشتر میشد. نگاه گذرایی به من انداخت و با اجازه ایی گفت، تا نمره های ترم های قبلم را هم ببیند، بدون این که منتظر اجازه من باشد مشتاقانه همه ی نمره هایم را از نظر گذراند، مدام نچ نچ می کردو لبخند میزد. آخرگفت: –پس واقعا بچه زرنگی؟ همچین به نمره های من گفتی عالیه، فکر کردم نمره های خودت دیگه چیه! ــ به نظر من این که شما هم کار می کنیدو هم درس می خونید و همچین نمره هایی گرفتید واقعا عالیه. تقریبا مسئولیت خونه و خریدو خیلی کارهای دیگه به عهده شماست. ــ خب شما هم کار می کنید، پیش آقای معصومی. ــ ولی من خیلی وقته که دیگه اونجا نمیرم. باتعجب پرسید: –چرا؟ .. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 لباس خوبی بود.خیلی محشر نبود ولی زشتم نبود.چون عروسیشون مختلط بود ومن اقوام نزدیکشونم نبودم نیاز نبود بخوام خیلی تیپ بزنم.احسان که اصلا حواسش جای من نبود.چند بار زدم به بازوش که برگشت سمتم.به لباس اشاره کردم و گفتم من-آقا احسان این خوبه دیگه.چند قدم رفت جلو و نزدیک ویترین شد. احسان-خوشگل نیستش. حسابی حرصم گرافته بود.پاهام دیگه دردگرفته بود انقدر راه رفته بودیم.بعدشم مگه لباس من نبود من باید پسندش میکردم موندم چرا این احسان خودشو این وسط انداخته بود.دست به سینه واستادمو گفتم. من-به نظر من که خیلی هم خوبه.من همینو میخوام.شما هم مجبوری با نظرم کنار بیای. لباسه محشره. اتفاقا اصلا محشر نبود ولی من هم لجم گرفته بود هم دیگه حوصله راه رفتن نداشتم..احسان که از نوع صحبتم تعجب کرده بود یک تای ابروشو انداخت بالا و برگشت سمتم.انگار خندش گرفته بود که گفت احسان-خیله خب.نخور منو.برو تو پُرُوش کن ببین چطوره.باهم رفتیم تو.یک دختر جوون همراه یک پسر اونجا بودن رفتم سمت خانومه. من-سلام خانم.ببخشید من اون لباس قرمز مشکی پشت ویترونو میخواستم. و بعد به لباس اشاره کردم.دختره لبخندی بهم زد و لباسو برام آورد.منم رفتم توی اتاق پرو که لباسو بپوشم.با ارامش تنم کردم لباس خوبی بود.مدلش شبیه لباسای عروسکی بود.تا کمر تنگ و قرمز رنگ بود و پارچش پولکی بود.آستیناش تا ارنج تنگ بودن و از اون به بعد گشاد میشدن.از بعد کمر مشکی بود و حالت دامنی داشت تا نزدیکی زانو یک پاپیون به جنس پولکی هم روی شکم خورده بود.توی تنم خوب بود.به هیکل نسبتا طریفم میومد...یاد قبلنا افتادم.قبل از فوت مامان هیکل تپلی داشتم ولی بعدش دیگه غصه لاعر شدم با اینکه الانم هیکلم زیاد لاغر مردنی نبود ولی خیلی تو پُر هم نبودم.در کل توی تنم قشنگ بود.اگه با یه ساپورت کلفت مشکی میپوشیدم خوب بود.لباسو از تنم در آوردم.و لباس خودمو پوشیدم و اومدم بیرون.احسان نبود حتما داشت مغازه هارو نگاه میکرد.دوباره لباسو دادم به اون خانومه تا برام توی پلاستیک بزاره.لباسو که توی پلاستیک بود داد دستم. دختره-مبارکتون باشه لبخندی روی لبم نشوندم. من-خیلی ممنون.ببخشید چقدر میشه؟! دختره-اون آقایی که همراهتون بودن حساب کردن چشمام گرد شد ناخواگاه گفتم من-احساان؟! دختره-بله؟! من که دیدم دارم دیگه چرت و پرت میگم به بحث ادامه ندادم و با یک تشکر از مغازه اومدم بیرون.یکم دور وبر پاساژ و نگاه کردم تا دیدمش.داشت میومد به سمتم...با هم اومده بودیم خرید لباس.ارشام موقع خداحافظی از احسان هم دعوت کرد که حتما همراه من بیاد به مهمونی.اولش قبول نکرد.ولی بعد با اصرار من مجبور شد کوتاه بیاد.خیلی دوست داشتم احسانم توی عروسی باشه..با رسیدنش سریع دهنمو باز کردم. من-آقا احسان چرا شما حساب کردین من خودم پول داشتم. نیم نگاهی بهم انداخت و هیچی نگفت.با اینکارش حرصی شدم و با پررویی گفتم من-اصلا شاید اون لباس برام گشاد بود یا توی تنم قشنگ نبود و من مجبور بودم فقط بخاطره اینکه شما پول دادین برش دارم. با لحنی که توش ته مایه خنده بود نگام کرد و گفت احسان-هستی من مطمئنم حتی اگه اون لباس برات گشاد یا تنگ بود حتی اگه توش خیلی افتضاح هم میشدی.از لج اینکه چرا من دارم برای لباس تو تصمیم میگیرم میخریدیش. هم خندم گرفته بود هم شرمنده بودم که چرا انقدر پررو پررو صحبت کرده بودم.حرفی نزدم که خودش راه افتاد یک طرف دیگه پاساژ..قبل از اینکه بیایم احسان که دیده بود پول ندارم گفت حقوقمو الان بهم میده.اول قبول نکردم ولی بعد دیدم نمیشه که دست خالی برم عروسی قبول کردم.بخاطره اینکه هرشب اضافه کاری توی شرکت میموندم حقوقم یک میلیون و پونصد شده بود.خدا روشکر هرشب بودم ها وگرنه الان کوفتم نمیتونستم براشون بخرم http://eitaa.com/cognizable_wan