eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشی‌ام را سر دادم داخل کیفم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. شاید چون برای آرش این دیدارها، بیرون رفتن ها عادی بود، روی من هم تاثیر گذاشته بود. من به جز آقای معصومی با هیچ مرد دیگری اینطور راحت، هم کلام نشده بودم. نباید تقصیر آرش بیندازم. خودم باید حواسم باشد. چه کنم که گاهی علاقه باعث می‌شود زیاد به خودم سخت نگیرم و می دانم اولین کسی که در این رابطه آسیب می‌بیند خودم هستم. حالا اگر به هزار دلیل ازدواج من و آرش میسّر نشد تکلیف چیست؟ می توانم این همه خاطره و احساسی که خودم باعث به وجود آمدنشان هستم را دور بیندارم. گوشی‌ام زنگ خورد. مادر نگران شده بود. –دارم میام مامان جان، تو تاکسی‌ام. نتوانستم به مادر بگویم که با آرش بودم. چون مطمئنم ناراحت میشد و می‌‌گفت، مواظب نیستی. –تاکسی؟ مگه با مترو نمیای؟ سکوت کردم و مدام در ذهنم دنبال حرفی می‌گشتم که نه راست باشد نه دروغ. –با مترو بودم. –خب؟ با مِن ومِن گفتم: –راستش یه اتفاقی افتاد که الان با تاکسی دارم میام. صدایش نگران شد. –چی شده راحیل؟ تصادف کردی؟ بیچاره مادرم آنقدر پر از اعتماد است که... –راحیل حرف بزن. چیزی شده؟ –نه مامان، من حالم خوبه. دیگر چاره ایی نداشتم. باید می‌گفتم تا از نگرانی بیرون بیاید خودم هم آرام شوم. صدایم را آرامتر کردم و دستم را دور گوشی و دهانم گرد کردم، تا راننده ی تاکسی نشنود. ماجرا را برایش تعریف کردم و بعد گفتم: –مامان نمی‌دونم چیکار کنم، گاهی پیش میاد نمیشه کاریش کرد. امروز خیلی تصادفی آرش نزدیک همون ایستگاهی بود که منم بودم. جلو خواستش نتونستم مقاومت کنم. معلوم بود مادر از کارم خوشش نیامده است. بعداز کمی سکوت گفت: – می‌تونی از این به بعد همه ی تقصیرها رو بنداز گردن من، بگو مامانم اجازه نمیده تا محرم نشدیم با هم بیرون بریم. بعد صدایش جدی‌تر شد. –اصلا از طرف من این پیغام رو بهش بده، واقعیته، من راضی نیستم. –چشم مامان جان. بعد از قطع تماس بلافاصله دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. این بار آرش بود. حتما خیلی ناراحت شده. –بله. –راحیل حالت خوبه؟ این پیامه چیه؟ من بستنی خریدم با هم بخوریم. کجا رفتی؟ –ببخشید آقا آرش، راستش نتونستم بمونم. شما حق دارید ناراحت بشید، من از اول اصلا نباید باهاتون میومدم. بعد حرفهای مادر را هم برایش توضیح دادم. کمی مکث کردو گفت: –نماز نخونده رفتی؟ –بله، میرم خونه می‌خونم. دوباره عذر خواهی کردم و او پرسید: –یعنی رفتنت یهو از نماز خوندنت هم واجب تر شد؟ –چند دقیقه ی دیگه میرسم خونه می‌خونم. –آخه تو که خیلی برات مهم بود سروقت نمازت رو بخونی، چی شد؟ –چون حرفت باعث شد فکر کنم منم عمل ندارم، فقط حرف میزنم. –نه اینطور نیست، من اصلا منظورم تو نبودی. همین که اینقدر به خودت زحمت میدی هر دفعه اذان میگه فوری نمازت رو می‌خونی، خب خیلی خوبه. تازه جالب تر این که لذتم میبری از این کار. احساس کردم برای جبران حرفی که زده بود این حرفها را میزند. برای همین گفتم: ــ آخه کی از یه کار تکراری و خسته کننده لذت می بره؟ ــ یعنی چی؟ خب پس چرا نماز می خونی؟ ــ چون از خدا می ترسم. ترس دارم از این که دستورش رو گوش نکنم. وقتی به عظمتش فکر می کنم، اونقدر خودم رو کوچیک می‌بینم که دیگه مگه جرات می‌کنم نسبت به حرفهاش بی‌توجه باشم. با حیرت، دوباره پرسید: – اگه می خوای دستور گوش کنی چرا اینقدر برات مهمه که اول وقت باشه. دیرترم بخونی که خدا قبول میکنه. ــ بله، خدا اونقدر مهربونه که ما هارو همه جوره قبول می کنه، ولی اول وقت خوندن، مودبانه تره دیگه. مثلا وقتی شما به کسی کاری میگید که انجام بده وقتی سریع بدونه بهونه انجام بده خوشحال میشید یا مدام بهونه بیاره و گاهی هم انجام نده؟ بعدشم اینجوری بیشتر می‌تونم توجه خدا رو به خودم جلب کنم. ــ آخه گاهی واقعا سخته، بخصوص نماز صبح. آهی کشیدم و گفتم: –آخ آخ، نماز صبح رو که نگو، بخصوص اگه شبم دیر خوابیده باشی، مگه این پلک ها رو می تونی از هم بازشون کنی. پوفی کردو گفت: – خدا که نیازی به نماز ما نداره. ــ خدا که از همه چیز بی نیازه...به نظرم به خاطر خودمونه. فکر کنم اگه اینجا که خدا میگه نماز بخون و یه کار تکراری رو هی هر روز انجام بده حرفش رو گوش کنیم. خب برامون یه تمرینی میشه جاهای دیگه هم حرفش رو گوش می کنیم. مثلا وقتی میگه حرف پدرو مادرت رو گوش کن، دیگه وقتی یه جاهایی بهمون حرف زور میزنن براشون شاخ و شونه نمی کشیم و می گیم چشم. –راحیل تو چه ذهن خلاقی داریا، چطوری همه اینارو به هم ربط میدی. –آقا آرش، تو این دنیا همه چی به هم ربط داره. انگار حرفهایم توجه راننده تاکسی را جلب کرده بود، چون مدام از آینه متفکر نگاهم می کردو من هم هر لحظه سعی می کردم آرامتر حرف بزنم. 👇👇👇 @cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 لبخندی بزرگی روی لبم نشوندم و به خاله مینا که پشتش به من بود گفتم من-سلام. برگشت سمتم که چهره متعجبش رو دیدم.با کنکاش همه صورتمو نگاه کرد ولی انگار بازم نشناخت.لبخندم پررنگ تر شد.و با لحن خوشحال و شیطونی گفتم من-خاله؟!پیر شدی هااا.نشناختی؟! با تعجب و سوالی پرسید خاله-نه.باید بشناسم؟! اومدم حرفی بزنم.که پشت چشمی نازک کرد و ادامه داد. خاله-درضمن.من خیلی هم جوونم.پیرکجا بود؟! منو آرشام ریز خندیدیم که خاله تازه متوجه آرشام شد.اخماشو توی هم کشید وگفت خاله-آرشام.اینجا چیکار میکنی؟!یالا برو پیش زنت. آرشام که کلمه زنت رو شنید اخماش رفت توی هم.من که دیدم جو داره سنگین میشه.دوباره با خنده گفتم من-خااله جون.مثل اینکه هم پیر شدی هم بداخلاق شدی هاا. خاله که دیگه از این حرفای من حرصش گرفته بود گفت خاله-ماشالا خجالتم خوب چیزیه.خوبه غریبه ای انقدر راحت حرف میزنی. نیشمو تا بناگوش باز کردم. من-خاله مینا.حالا من دیگه غریبه شدم؟! خاله-خب مثل آدم بگو کی هستی دیگه. از موقعی که یادمه همینقدر کم اعصاب بود برای همین هیچوقت از دستش دلخور نمیشدم.آرشام که سکوت منو دید خودش رو به مامانش گفت آرشام-مامان یکم دقت کن!هستیه. خاله دوباره توی صورت من دقیق شد و دوباره در همون حال گفت خاله-چقدرم که نیشش تا بناگوش بازه.داره ذوق مرگ میشه انگار. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده. خاله-حالا کدوم هستی؟! آرشام خنده اشو قطع کرد و گفت آرشام-مگه چند تا هستی داریم بابا.هستی خداداد دیگه.یادته؟! خاله کم کم اخماش باز شد و چشماش گرد شد.توقع نداشت منو بعد این همه وقت اینجا ببینه..توی همین فکرا بودم که یهو توی آغوش گرمی فرو رفتم.خاله داشت با تمام زورش منو توی بغلش فشار میداد.منم دستامو دورش حلقه کردمو ریز خندیدم.نه به اون موقع که میخواست منو بخوره نه حالا که انقدر محکم فشارم میداد.. خاله-وای خاله.باورم نمیشه.میبینمت. با لبخند ازش جدا شدم. من-منم همینطور خاله جون.میدونین چند ساله که ندیدمتون؟! خاله هم متقابلا لبخند زد. خاله-خوبی عزیزدلم؟!خانواده خوبن؟! لبخندم آروم محو شد.چرا به هرکی میرسیدم هم اول از خانوادم میپرسید.درحالی که سعی میکردم لبخندمو حفظ کنم گفتم من-همه خوبن.سلام دارن خدمتتون. اومد حرفی بزنه و دستی پشت کمرم نشست.سریع سرمو چرخوندم که احسانو دیدم. http://eitaa.com/cognizable_wan