#پارت115
راحیل خیلی خوش شانسه که...
از جایم که بلند شدم حرفش نصفه ماند. گوشیام رابرداشتم و گفتم:
–اصلا خودم باهاش حرف می زنم.
شماره برادرم را گرفتم. با بوق اول برداشت و عصبانی گفت:
–بله
چرا جدیدا مدام عصبانی است. آب دهانم را قورت دادم و با لحن شادی گفتم:
– درود بر برادر عصبانیه خودم، احوال شما؟
یه کم نرم شد.
– سلام، فرمایش؟
کم نیاوردم و گفتم:
–می خوام برادر عزیزم رو امروز برای صرف شام به یه رستوران لاکچری دعوت کنم تا دوتایی یه اختلاتی بکنیم.
بعد سعی کردم کلمات را کمی کشیده وادبی تربگم و ادامه دادم:
–لطفا قدم روی چشم هایم بگذاریدوبر من حقیر منت بگذارید و این دل غم دیده رو شاد بفرمایید و قبول کنید، ای تنها برادرم، در این روزهای سخت برایم پدری کنید و پشت مرا خالی نکنید.
خودم از حرف هایم خنده ام گرفته بود، خشن گفت:
– خیلی خب، مزه نریز میام. آدرس رو پیامک کن. بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. با تعجب به صفحه گوشیام نگاه کردم که،
مژگان پقی زد زیر خنده.
–یعنی معرکه ای آرش، این اراجیف رو از کجا سر هم کردی؟ بعد اونم چقدر تحویلت گرفت نه؟
ــ بادی به غب غبم انداختم و گفتم:
– بهت توصیه می کنم لِم شوهرت رو به دست بیار.دیدی زیادم سخت نبود.
اخمی کردو گفت:
–حوصله داریا، من نمی تونم هر روز واسش شعر بگم. من نمی دونم چرا شما دوتا اصلا شبیهه هم نیستید؟ هر چقدر تو مهربونو و صبوری، اون برعکسه...
خندیدم و گفتم:
–والا قبل از این که تحویل شما بدیمش دقیقا شبیهه من بود، مثل دوقلوهای افسانه ایی...
بعد چشم هایم را ریز کردم.
– دیگه چه بلایی سرش آوری که داداش بدبختم رو جنی کردی، من نمی دونم.
اخم کرد.
– چیکارش کردم، اون همش گیر میده، به یه مهمونی رفتن با دوست هامم ایراد می گیره. نمی تونم همش ور دلش باشم که...
با تعجب گفتم:
– برادرِ به ظاهر روشن فکر من گیر میده؟ نگو که برام غیرقابل باوره، مگه میشه؟
به لحنم رنگ شوخی دادم.
–اینا همه برمی گرده به مهارت های شوهر داری که فکر کنم شما واحدش رو پاس نکردی.
جاری دار، که شدی یادت میده.
– یه کم وقت کردی ازش تعریف کن...این کیارش باید بیاد واحد زن داری رو پیش جنابعالی پاس کنه.
مامان و مژگان در آشپزخانه مشغول شام درست کردن بودند شنیدم مژگان قضیه زنگ زدن مرا برای مادر تعریف میکند. مامان با نگرانی گفت:
– وای مژگان بیا ماهم باهاشون بریم، نکنه اونجا دعواشون بشه.
وارد آشپزخانه شدم.
– مامان جان، اینقدر نگران نباش. حواسم هست، حرفی نمیزنم که دعوا بشه. بعدشم مگه ما بچه مهده کودکی هستیم که تو یه مکان عمومی دعوا کنیم؟
مژگان با تمسخر گفت:
– آهان پس شما تو مکانهای خصوصی به جون هم میوفتید؟
با دلخوری گفتم:
– مژگان خیلی بی انصافی، من افتادم به جون اون؟ بعد از اینکه این همه حرف بارمن و راحیل کرد، دلش خنک نشدو ...
مژگان سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت:
– خب ممکنه الانم همون اتفاق بیوفته.
نچی کردم.
– این بار مواظبم حرفی نزنم که عصبانی بشه. خیالتون راحت.
مامان نگاهش رنگ التماس گرفت و گفت: –نمیشه بگی بیاد خونه، همینجوری که میگی با آرامش، اینجا حرف بزنید؟
دست هایش را گرفتم و گفتم:
– مامان جان، اصلا نگران نباشید. بهتون قول میدم اتفاقی نیوفته.
ما می خواهیم حرف های مردونه بزنیم تو خونه نمیشه. بعد دستهایش را آرام رها کردم وبا قیافه ی مضحک و صدای آلن دلونی ادامه دادم:
–"خود همون رستوران تاثیر بسزایی در کوتاه امدن برادرم داره.
من می شناسمش ومی دونم که چقدر ظواهر ومادیات براش اهمیت داره...کلاسش بهش اجازه نمیده که توی یه رستوران شیک و لاکچری، که اکثرا آدم های بسیار، های کلاس میان اونجا، رفتار خشن وغیر شیکی از خودش نشون بده."
هر دوشون از حرف هایم به خنده افتادند و مژگان گفت:
–کاش کیارشم یه کم سیاست تو رو داشت.
اخم کردم.
–بابا اینقدر نزن تو سر مال دیگه، برادر همه چی تمومم رو بردی، عصبی و کج و کولش کردی، حالا هم به جای این که خودت باهاش حرف بزنی و کم کاریاتو جبران کنی، منو تو خرج انداختی، همشم میگی برادرت اینجوریه، اونجوریه ... پول شام امشبم میزنم به حسابت.
مژگان رو به مادر با اعتراض گفت:
–مامان می بینی چی میگه؟
مامان اخمی به من کردو با مهربانی روبه مژگان گفت:
–شوخی میکنه مادر، تو آرش رو نمی شناسی؟
قیافه ام را متفکر کردم و دستم را به کانتر تکیه دادم و گفتم:
–بعد از مرگم متوجه میشید که چه حرف های پر مغزی زدم و شما یک عمر به شوخی گرفتید.
مامان کفگیر را برداشت و با صدای کشیده و تهدید آمیز گفت:
– آرش...بعد هم به طرفم خیز برداشت. که من فرار رو برقرار ترجیح دادم و در حال دویدن گفتم:
–مامان من میرم دوش بگیرم، حوله ام رو برام میاری؟
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت115
من-نه.اتفاقا خیلی دوسش داره.چطور؟!
چینی به بینیش انداخت
احسان-خب اگه یه مردی عاشق همسرش باشه مطمئنن چشم از اون بر نمیداره.باهاش حرف میزنه یا شیطنت میکنه یا همه کار میکنه که به چشمش بیاد ولی آرشام حواسش به همه جا هست بجز نامزدش.مشخصه که دوسش نداره.
با هر کلمه ای که میگفت چشمای من گردتر میشد.این کی وقت کرده بود که آرشامو زیر نظر بگیره؟!توی همون حالت با کمی تردید و دودلی پرسیدم
من-شما از کچا میدونید؟!مگه شما عاشق شدید؟!
شونه ای بالا انداخت و به پیست رقص خیره شد.همین شونه بالا انداختنش باعث شد استرس بیفته به جونم.یعنی واقعا احسان عاشق کسی بود؟!با اینکه دوست نداشتم آدم پیله ای دیده بشم ولی نتونستم جلوی زبونمو بگیرم سرمو کمی به سمت چپ مایل کردم و گفتم
من-خب ای شونه بالا انداختن یعنی چی؟!یعنی اینکه شما کسیو دوست دارید؟!
با این حرفم سرشو برگردوند و همه اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.لبخند خیلی محوی روی لبش بود که چهرشو خبیث نشون میداد و باعث میشد من بیشتر استرس بگیرم.حالا این استرس برای چی بود خودمم نمیدونم.منتظر نگاش کردم و آب دهنمو قورت دادم که لب باز کرد.
احسان-هستی رقص بلدی؟!
کلا بادم خالی شد.منو بگو چقدر هول و ولا داشتم بعد این چجوری بحث و عوض میکرد چپ چپ نگاش کردم و گفتم
من-بله بلدم.ولی عادت ندارم برقصم.برای چی؟!
احسان-آخه دیدم از اون موقع به اونا نگاه میکردی گفتم شاید بلد نیستی.
نمیدونم چرا ولی میخواستم بهش بفهمونم که بلدم و حسرتشو هم نمیخورم نیم نگاهی به پیست رقص انداختمو گفتم
من-نخیر.اتفاقا خیلی هم بلدم فقط عادت ندارم توی جمع مردای غریبه برقصم.
اون که این حالت منو دید لبخند کجی نشست روی لبش که یهو صدای جیغ و دست و سوت بلند شد.سریع سرمو چرخوندم که دیدم سپیده و آرشام دارن میرن وسط پیست.لباس عروس سپیده لباس راسته و بلندی بود از پشت روی زمین کشیده میشد.یجورایی یقه دلبری بود و یه هاش از روی شونه اش میخورد.توری هم که به تاج گل روی سرش وصل شده بود روی شمین کشیده میشد.واقعا که لباس محشری بود.به صورتش نگاه کردم لبخندی روی لبش بود و به آرشام نگاه میکرد نگام کشیده شد سمت آرشام.اون برعکس بود نه لبخند میزد نه اخم میکرد.کاملا بی روح یک دستشو توی دست سپیده گرفت و یک دستشو هم گذاشت پشت کمرش و شروع به رقص کردن.خاله با ذوق پیست و برای اون دونفر خالی کرده بود..انقدر محو تماشاشون بودم که نفهمیدم کی آهنگ تموم شد
http://eitaa.com/cognizable_wan