#پارت116
از حمام که بیرون امدم و وارد اتاقم شدم. در کمدم را باز کردم. پیراهن سفید ابریشمیام نبود.
از همانجا تقریبا فریاد زدم:
– مامان اون پیرهن سفیدم کجاست؟
مامان گفت:
–اونو می خوای چیکار؟
ــ مامان جان فکر کنم پیراهن رو می پوشن.
ــ لوس نشو منظورم اینه الان میخوای چیکار؟
قبل ازمن مژگان گفت:
– لابد میخواد حسابی آلاگارسون کنه دیگه ...
مامان وارد اتاق شدو گفت:
– اونو که دادمش اتو شویی.
تن پوشم را در تنم محکم تر کردم و گفتم:
–مامان لطفا برید بیرون، اون که تمیز بود.
همونجور که بیرون می رفت گفت:
– به خاطر جنسش گفتم خشکشویی اتو کنه بهتره. شاید هفته دیگه لازم شد که بپوشی.
ــ باشه یه چیز دیگه می پوشم. باخودم گفتم: «پس مادر حواسش به هفته ی دیگر هست.» انگار مادر از من امیدوار تراست.
پیراهن شیک دیگری پوشیدم و عطر همیشگیام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم.
مژگان با دیدنم گفت:
– دیگه داری کم کم مثل آقا دامادا میشیا.
لبخندی زدم و گفتم:
– اگه امروز اوکی رو از خان داداشم بگیرم هفته ی دیگه همین موقع ها به عنوان داماد میریم خونه ی عروس خانم.
سرش را کج کردو گفت:
–عروسم خوشگله؟ بهت می خوره؟
ــ به نظر من که زیباترین دختریه که تا حالا دیدم.
مژگان نگاهی به مادر که با لبخند رضایتی محو من شده بود انداخت و گفت:
– آره مامان؟ خوشگله؟
مادر لبخندش را جمع کردو لبهایش را بیرون دادو گفت:
–بد نیست، به هم میان.
با تعجب گفتم:
– بد نیست؟ مامان دیگه مادرشوهرگری درنیار. راحیل مثل فرشته هاست.
مژگان اخم مصنوعی کردو گفت:
–حالا ببینم اونم مثل تو اینقدرواست غش و ضعف می کنه؟
از سوالش یکم جا خوردم و خجالت کشیدم. با خونسردی گفتم:
–مگه محرمیم که غش و ضعف بره. حالا من جلو شما این حرف هارو میزنم، جلوی اون مثل یه جنتل من، واقعی رفتار می کنم.
مژگان خندید وگفت:
– ببین همه ی روهاتو بهش نشون بده ها، مثل داداشت یه سری هاش رو نگه نداری بعد از ازدواج رو کنی، طرفت شوک زده بشه.
حرفش به من بر خوردو گفتم:
–اگه زنم عمل شوک آوری انجام بده، عکس العمل شوک آوری هم ازم می بینه دیگه، این یه مسئله ی کاملا طبیعیه دیگه.
ــ پس گذشت رو واسه چی گذاشتن.
ــ با سر تایید کردم و گفتم:
– به نکته ی خوبی اشاره کردی. من گذشت رو کلا سر لوحه ی زندگیم قرار دادم، وگرنه الان با خان دادشم شام بیرون نمی رفتم.
مامان خنده ایی کردو گفت:
–چون الان کارت پیشش گیره، وگرنه نمی رفتی.
با تعجب گفتم:
– مامان! شما طرف پسرتی یا عروست؟ یه کم واسه این عروستم مادر شوهر گری دربیار دیگه، چرا فقط واسه اون کوچیکه درمیاری؟
هر دو خندیدند، بعد مادر رو به مژگان کردو گفت:
–مادر یه کم برو تو اتاق من دراز بکش، باید بیشتر مواظب خودت باشی.
مژگان لبخندی زدو بلند شدو موقع رد شدن از کنارم، مشتی حواله ی بازوم کردو گفت:
– موفق باشی.
دستم را گذاشتم روی بازویم و گفتم:
–فردا پس فردا جلو راحیل از این حرکتا نکنیا اون خیلی حساسه.
بی تفاوت به حرفم به طرف اتاق رفت.
بعد از رفتن مژگان، مامان با اشاره صدایم کردو با اخم گفت:
– اینقدر جلوی مژگان از اون دختره تعریف نکن ناراحت میشه، الان بارداره حساسه مراعات کن دیگه.
حالا راحیل خوشگل هست یا نیست، مبارکه خودت باشه. اینقدر این چیزارو نگو.
باتعجب نگاهش کردم. مامان! واسه مژگان مادری، واسه راحیل نامادری؟ خیلی تابلو طرفش رو میگیریا...
تو صورتم براق شد.
–من به خاطر خودت گفتم، سعی کن کلا آتیش حسادتش رو شعله ور نکنی، چون خودتم توش می سوزی. الان تو متوجه این چیزا نمیشی ولی حرف من رو گوش کن و رعایت کن.
خندیدم.
– مامان جان اکثر حرف های ما شوخیه، شما زیاد جدی نگیر.
ــ به شوخیم نگو.
دستم را روی چشمم گذاشتم وگفتم.
– چشم. بعد بوسیدمش و خداحافظی کردم.
قبل از روشن کردن ماشین، به راحیل پیام دادم که: «دعا کن به خیر بگذره، دارم میرم با برادرم صحبت کنم.»
بعد از این که ماشین را داخل پارکینک رستوران پارک کردم، به طرف رستوران راه افتادم. دربانی که جلوی در ایستاده بود تا کمر خم شدودر را برایم بازکردو خوش امدگویی کرد. وارد که شدم، یک نفر دیگر به استقبالم امدو راهنماییم کرد. گفتم:
– یه جای دنج می خوام، یه میز دونفره.
رستوران به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود. قسمت سنتی شلوغ بود. برای همین اشاره به یک میز، که گوشهی سالن بودکردم و گفتم:
–اونجا خوبه.
صندلی را برایم عقب کشید.
نشستم و گفتم:
–برای سفارش بایدصبر کنم مهمونم بیاد. تعظیمی کردو رفت.
گوشیام را از جیبم درآوردم و چکش کردم. راحیل پیام داده بود: «انشاالله هر چی خیره همون بشه.»
گاهی از این بی خیالیاش لجم می گرفت.
ولی پیامش آرامش را در من تزریق کرد.
به کیارش زنگ زدم و پرسیدم:
– کجایی؟ گفت:
–چند دقیقه ی دیگه میرسم. صفحه ی گوشیام را خاموش کردم و فکر کردم که چه حرف هایی به کیارش بگویم که کوتا بیاید و دلخوری پیش نیاید.
👇👇👇
@cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت116
تیکه پرتقالی توی دهنم گذاشتم و در همون حال گفتم
من-ولی من اصلا با این حرفتون موافق نیستم!!
یک تای ابروشو انداخت بالا
احسان-اون وقت چرا؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم
من-خب مشخصه.به نظر من اصلا اینجور عشقی ممکن نیستش.یعنی اگه ادم بخواد به امید عشق بعد ازدواج.ازدواج بکنه مطمئنا آخرش پشیمون میشه.
احسان-اون دیگه بستگی به آدمش داره اگه دختر یا پسری بعد ازدواج چشم و گوشش بجنبه و حواسش جای دیگه باشه.آره.ممکنه کارشون به طلاق بکشه.
ابرو هامو پایین کشیدم ولبخند گنگی زدم.دستامو از روی میز برداشتم و زدم زیر چونم و آروم گفتم
من-الان منظور شما اینکه همه میتونن ازدواج کنن بعد عاشق همسرشون بشن؟!
سرشو تکون داد که ادامه دادم
من-خب من همچین چیزی رو قبول ندارم آخه مگه میشه یه آدم بدون ذره ای احساس وارد زندگی متاهلی بشه بعد عاشق طرف بشه؟!
لبخندی روی لبش نشست.نیم نگاهی به ارشام و سپیده که روی صندلی هاشون نشسته بودن و مشغول روبوسی با بقیه بودن کرد و گفت
احسان-من نمیگم همه.ولی چیز غیر ممکنی نیست.تو داری اینجوری میگی که یعنی همه باید قبل ازدواجشون یه مدت باهم دوست باشن.خب اینجوری که هیچی رو هیچی بند نمیشه.پس تکلیف ادمای مذهبی چی میشه؟!اونا رابطه با نامحرمو قبول نمیکنن.پس یعنی ازدواج همه اونا آخرش طلاقه؟!
چند ثانیه نگاش کردم تا بتونم جوابمو توی ذهنم اماده کنم
من-نه آقا احسان.من میگم بالاخره باید یه اشنایی باشه بینشون.
اونم به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت
احسان-هرکی یه نظری داره دیگه.
بعدشم نگاشو ازم گرفت و دوخت به اطراف....ساعت نزدیک ۱۲ بود که شام دادن.بعد اینکه حسابی از عذای شکمم در اومدم.که نوبت به عروس کشون بود.قسمتی که من عاشقش بودم.با احسان توی ماشین نشسته بودیم تا عروس و داماد هم بیان که راه بیفتیم.داشتم توی گوشیم میچرخیدم که صدای احسان و شنیدم
احسان-عروسی بود نمیخواستی یه عکسی از خودت بگیری؟!
سرمو بلند کردم و سوالی نگاش کردم که گفت
احسان-خب معمولا دخترا توی عروسی ۴۰۰ مدل عکس از خودشون میگیرن.گفتم اگه میخوای بده ازت عکس بگیرم.
با حرفش لبخندی روی لبم نشست.گوشیمو دادم دستش و تیکه دادم به در تا ازم عکس بگیره.
احسان-۱،۲،۳
گوشی رو داد دستم تا عکسمو ببینم.با دیدنش لبخندم بزرگ تر شد.خیلی قشنگ شده بود.مخصوصا که از توی پنجره پشت سرم عروس و داماد هم که داشتن میرفتن توی ماشین افتاده بودن.میخواستم حرفی بزنم ولی میترسیدم احسان بد برداشت کنه.توی یک تصمیم آنی گوشیمو آوردم بالا و گفتم
http://eitaa.com/cognizable_wan