eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
با دیدنم کش و قوسی به بدنش داد و گفت _صبح تو هم بخیر پرنسس. با صورتی خیس از اشک صدام و بالا بردم: _پوریا تو چی کار کردی؟تو می‌دونستی من راضی نیستم می دونستی بابام چقدر حساسه چرا؟ نشست و در حالی که دنبال لباسش می گشت گفت _خودتم بی میل نبودی. چشمام گرد شد. مشتی به شونش زدم و با داد گفتم -من؟ به سمتم برگشت و گفت _آره تو.اگه فراموشت شده بذار بهت بگم عروسک خانم.اونی که خودش و تو بغلم انداخت،اونی که پیش قدم شد تو بودی.بهت گفتم نکن اما... جیغ زدم _مزخرف نگو پوریا من هیچی یادم نمیاد. شلوارش رو پوشید و گفت _بپوش.جلوی رفیقامم صداش و در نیار. صورتم و با دستام پوشوندم و زار زدم _خدا لعنتت کنه پوریا. عصبی شد _چرا؟ تو انقدر شل شدی که خودت و در اختیارم گذاشتی منو لعنت میکنی؟ _من چیزی یادم نمیاد من هیچ وقت... وسط حرفم پرید _کمتر نق بزن ترنج زود خودت و جمع کن نالیدم _من الان چی کار کنم؟وای بابام... اگه بفهمه... انتظار داشتم دلداریم بده اما سکوت کرد،بلوزش رو پوشید و بدون حرف از اتاق بیرون رفت. خودم و روی تخت انداختم،سرم و توی بالش فرو بردم و از ته دل زار زدم.ترنج احمق...همه زندگیت رو به باد دادی کمر باباتو شکوندی.خدا لعنتت کنه.... با قدم های سست و بی حال راه می رفتم. با چه رویی برم خونه؟ با چه رویی به بابام نگاه کنم؟چی کار باید بکنم؟ چشمام سیاهی می رفت. ساعت هفت شب بود و من از صبح یک قطره آب هم نخوردم. دلم می خواست بمیرم.فقط خیابون ها رو قدم زدم و به خودم لعنت فرستادم. چرا رفتم؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ چرا خودم رو به این راحتی فروختم؟چرا؟ چرا؟ چرا؟ نگاهم که به در خونمون افتاد ایستادم. روم نمیشه برم خدایا من نمی تونم توی صورت مامانم نگاه کنم. چشمام سیاهی رفت. همون جا توی پیاده رو نشستم. حاضر بودم همین جا بخوابم اما نرم داخل و بابام و نبینم. مطمئنم می فهمه.اون نفهمه مامانم می فهمه... هر کس از کنارم رد می شد با تعجب نگاهم می کرد و متلکی می گفت اما من گوشام نمی شنید. انقدر اون جا نشستم تا هوا تاریک شد. در ماشین بزرگ امیرخان رو تشخیص دادم کاش دیشب منو نمی رسوندی. کاش ماشینت خراب می شد اصلا کاش تصادف می کردیم. برای لحظه ای سرش برگشت و با دیدن من اخماش در هم رفت. از ماشین پیاده شد. با قدم های محکم به سمتم اومد و با لحن خشکی گفت _چرا مثل گداها تو پیاده رو نشستی؟ پوزخندی به زبون تلخش زدم با همین زبون تلخ بهم هشدار داد و من... 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم. به خاطر لطف آقای معصومی. اخمایش رادرهم کرد و گفت: –چه لطفی؟ ــ قصه اش یه کم طولانیه. لبخند محوی زد. –من سرو پا گوشم. آهی کشیدم و گفتم: –پارسال با دختر خاله ام که تازه گواهی نامه گرفته بود رفته بودیم خیابون گردی که هم بهم شیرینی بده هم دست فرمونش رو نشونم بده. بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم. من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم. واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم. با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا. از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد. دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن. ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد. همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده. خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود. دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد. منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد. به این جاش که رسیدم زیر لبی گفت: –خدارو شکر. مشکلات ما بعد از اون شروع شد. آقای معصومی از دختر خالم شکایت کردوبدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبودواندازه پول دیه هم پول نداشتیم که بپردازیم. شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه. دو راه بیشتر نداشتیم یا بایدپول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان. آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه. البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه. ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش. یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه. یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم. از حرفم جا خوردو گفت: –واقعا؟ خانوادتون اجازه میدن؟ منم با اطمینان گفتم: –اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟ با سرش جواب مثبت داد. خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم. ولی نگفتم چطوری. بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال. ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم. وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد. دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه. به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم. البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب. چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین. خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم، آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید: – خوب پس چرا دوشنبه ها نمیایید دانشگاه؟ ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با وحشت سرمو بالا اوردم. من-چییییییییییییی؟ بابا-مرضه چی درست صحبت کن. من-الان توقع داری درست صحبت کنم من.میفهمی خودت چی میگی اصن.بابااا یکم فکر کن روی حرفی که میزنی. بابا-خوبه.خوبه.همین مونده تو به من چیزی یاد بدی. من-اخه باباا یکم فکر کن به منه بدبخته بیچاره چه توقعی داری از من بابا-من کاری ندارم به تو کم خرجتو دادم کم زحمت کشیدم برات من-نمیخوام پرو بازی دربیارم.ولی منم غریبه نبودم بچتون بودم اگه زحمت کشیدین برای بچتون کشیدین نه برای بچه ی مردم بابا-تازگیا خیلی بل بل زبونی میکنی هاا نکنه اون بهار یادت داده. چشمام گرد شد اخه به اون بدبخت چیکار داری تو.باحرص گفتم: من-نخیر بهار چیزی یاد نداده به من ولی منم نفهم نیستم. درسته پدرمی ولی قرار نیست هرکاری بخوای انجام بدی و من فقط بگم چشم. بابا-تو گوه خوردی.من هرچی میگم باید بگی چشم. من-یعنی چی اخه؟الان این حرفه که شما میزنی؟یعنی چی خالی کنیم بابا این قضیه ماشینا نیس که بگم عیب نداره خونمونه شرکت که به باده هوا رفت ماشینارو هم که معلوم نیس چیکار کردی.حالا خونرو هم میخوای بفروشی.میخوای منم بفروش خلاص شی دیگه از همه چیز.. با سیلی که خوابوند تو گوشم خوابوند حرف تو دهنم موند.دستم روی صورتم گذاشتم داشت زور میگفت ومن تو کَتَم نمیرفت.داشتم خیره نگاش میکردم که دادش خونرو برداشت بابا-هستی یا هرچی من گفتم میگی چشم وهرجا رفتم باهام میای یا گورتو از این خونه گم میکنیو خودت هرغلطی میخوای میکنی. پوزخندی زدم چه پررو من-یعنی تو الان حاضری من مثله دختر فراریا ول باشم تو خیابون وشبا رو تو پارک بخوابم. شونه ای بالا انداختو گفت: بابا-پس با من بیا. من-اگه شما ورداشتی منو بردی توی یک خرابه چی اونجام باید بیام بابا-باید بیای بایدو تاکید دار گفتو رف تو اتاقو در رو محکم کوبید http://eitaa.com/cognizable_wan