eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
می گفت همان گرسنگی کشیدن، محبت می‌آورد. بگذریم که من و سعیده چقدر از این که سربه هوا بازی درآورده بودیم و دیر شده بود. شرمنده شدیم. سعیده مدام می گفت راحیل کاش زنگ می زدیم می گفتیم دیر میاییم. منم با خونسردی گفتم: –سعیده جان تنها راهش بیرون غذا خوردنه، چون مامان اگه بدونه ما بیرون غذا نمی خوریم منتظر میمونه. بعد از این که من و فاطمه میز را جمع کردیم. در رفت و آمدها‌یم بین سالن و آشپز خانه شاهد پچ پچ های مژگان و آرش بودم. وقتی با یک سینی چای وارد سالن شدم، مژگان حرفش را قطع کردو ساکت شد. به فاطمه گفتم: – یادمه یکی از داروهات رو باید بعد از غذا می خوردیا. فاطمه از جایش بلندو به طرف اتاقش رفت. من هم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برایش آب ببرم. موقع برگشت دیدم مژگان دوباره پچ پچش را شروع کرد. برای این که مژگان راحت تر بتواند با آرش حرف بزند تصمیم گرفتم کنار فاطمه در اتاق بمانم. نمی‌دانم چه حسی بود، حسادت، دلخوری یا چیز دیگر، ولی هر چی بود با آنجا نشستن تشدید میشد و شاید به کینه تبدیل میشد. خودم را با حرف زدن با فاطمه مشغول کردم. فاطمه بعد از این که دارویش را در آب لیوان حل کرد و خورد گفت: –راحیل می تونم یه چیزی ازت بپرسم؟ از صبح کلی کار خیاطی کرده بودم و چند ساعت هم سرپا بودم. برای همین هم کمرم درد می کرد و هم خیلی خسته بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ــ بپرس. انگار متوجه خستگی‌ام شدو گفت: – معلومه خسته ایی، بعد خودش روی تخت دراز کشیدو گفت: – اول خودم دراز کشیدم تا تو راحت باشی، بیا دراز بکش، بعد حرف بزنیم. از پیشنهادش استقبال کردم و با گفتن آخی دراز کشیدم. ــ وای چی شد؟ کمر درد داری؟ ــ لبخند محوی زدم. ــ آره، امروز خیلی فعال بودم. با اعتراض گفت: – خب چرا از اول نمیای دراز بکشی، اصلا چرا سر میز نشستی؟ خودت رو لوس می کردی میومدی توی اتاق، تا آرش خان غذات رو تو سینی برات میاورد و قاشق، قاشق، می ذاشت دهنت. از حرفش خنده ام گرفت و به طرفش چرخیدم و گفتم: ــ توام شیطونیا بلا. اخم نمایشی کرد. ــ حالا با این وضع چه عین کوزت هم اصرار داشتی همه جا رو مرتب کنی بعد بیای بشینی، از اون جاریت یکم یاد بگیر. دوباره با صدا خندیدم. ــ فاطمه اصلا این حرف ها بهت نمیاد. بعد رویش خم شدم و بوسه ایی به پیشانیش زدم و گفتم: – تو حیفی فاطمه، از این حرف ها نزن. چی می خواستی بپرسی؟ گنگ نگاهم کرد و آهی کشید. ــ توام حیفی... بعد انگار که چیزی یادش آمده باشدصدایش با بغضی که سعی داشت پنهانش کند در هم آمیخت وادامه داد: –چرا عروس این خانواده شدی؟ با صدای اخطار گونه ایی گفتم: ــ فاطمه. سوالت این بود؟ بی توجه به حرفم نیم خیز شدوبا مِن ومِن سرش را پایین انداخت و گفت: – تو چرا توجه نداری راحیل... دیشب مژگان و آرش رفته بودند رستوران، مژگان می گفت بعدشم رفتن بستنی خوردن و کلی بهشون خوش گذشته، خونه ام که امده بودند همش باهم بگو بخند می کردند. باید این مژگان رو ادب کنی، الانم که هی دارن پچ پچ می کنند تو امدی اینجا؟ خب برو اونجا بشین ببین چی میگن. یه اخم و تَخمی کن، خودت رو بگیر یه کم. باشنیدن حرفهایش یاد دیونه بازی دیشب آرش افتادم. بی اختیارلبخندی بر لبم امد. فاطمه با دیدن لبخندم دوباره دراز کشید. ــ هی لبخند بزن. باورکن راحیل دلم نمی خواد مشکلی برات به وجود بیاد. از وقتی دیدمت ازت خوشم امده. اگه چیزی میگم نگرانتم. اینقدر بی خیال نباش. تو این دو روز همش به رفتارهای تو فکر می کردم. ــ می دونستی یکی از دلایل بیماری (ام اس) از فکر و خیاله و حرص و جوش خوردنه. میرم برات یه کم گلاب بیارم. همین که خواستم بلند شوم، دستم را گرفت و با حیرت دوباره مجبورم کرد که بخوابم. ــ نچ ،نچ ... الان عین مردها می خوای بگی برات مهم نیست؟ اگه من اینارو بهت میگم برای این که حواست بیشتر به زندگیت باشه. خندیدم وباشیطونی گفتم: – تو که مثل من نه برادرداری نه پدر از کجا می دونی اخلاقم شبیهه مردهاست کلک؟ سرخ شدو حرفی نزد. ــ پس یه خبرهایی هست نه؟ با حالت قهر گفت: ــ وای راحیل، من چی میگم تو چی میگی. کمی جدی شدم. ــ نگران نباش من تمام حواسم به آرشه، اونم حواسش به من هست، دیگه وقتی این وسط دیگرانم حواسشون به ما هست تقصیر کسی نیست. من شخصیتم بهم اجازه نمیده برم بشینم اونجا ببینم اونا چی میگن. اگه می خواستن منم بشنوم بلند حرف می زدن. اگرم رفتن رستوران یا هر جای دیگه، لابد لازم بوده که برن. اصل رابطه زن و شوهر اولش اطمینانه. اینو من نمیگما، توی اون کتابه که دارم می خونم گفته. من وظیفه ایی که به عهده ام هستش رو به عنوان همسر انجام میدم دیگه بقیه اش رو می سپارم به خدا... سکوت طولانی کردو بلند شد نشست وغمگین نگاهم کرد. احساس کردم حرفی می خواهد بزند ولی دل دل می‌کند. صدایم را کلفت کردم و گفتم: ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با اینکه میدونستم خطرناکه ولی دلم میگفت درو باز کنم.طی یه تصمیم ناگهانی درو باز کردم که با دیدنش از تعجب چشمام گرد شد.حنا بود و پشت سرش احسان..ناباور گفتم من-اینجا چیکار میکنین؟! لبخند کجی زد احسان-ناراحتی؟! سریع سرمو به دوطرف تکون دادم من-نه بابا..اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم.فقط فکر نمیکردم این موقع شب اینجا بیاین. حنا وارد بحث شد حنا-آخه ما دوتا هم تنها بودیم داداش احسان گفت پاشو بریم پیش هستی جون سوپرایزش کنیم. لبخند بزرگی روی لبم نشست.بهترین هدیه عیدی بود که میتونستم بگیرم..احسان آروم به ماشینش اشاره کرد احسان-اگه بابات خونست و معذبی بیا بشین تو ماشین بریم یه دوری بزنیم. از جلوی در خونه کنار رفتم و در همون حال گفتم من-نه بابا..بابام امشب نمیاد..بفرمایید تو! با اینکه خجالت میکشیدم بیان و خونه رو ببینن ولی نمیشد توی خیابون هم بمونن که.تا اخرم نمیتونستم خونه رو ازشون پنهون کنم پس بهتر بود بیان تو...اونا هم که انگار از بیرون بودن خسته شده بودن با یک لبخند وارد خونه شدن..باز خوب بود احتمال اومدن بهار و آرشامو میدادم برای همین یکم شیرینی و میوه خریده بودم.با دیدن خونه ؛حنا با لحن بامزه ای گفت حنا-واای چه خونه کوچولویی. لبخند تلخی زدم که احسان تشر گونه رو به حنا گفت احسان-حنااا. با اینکه حرف خوبی نبود ولی خب اون بچه هم گناهی نداشت. من-چیکارش داری بچه رو؟!خب خونه کوچیکه دیگه!!چی بگه؟!بگه واای چقدر خونه بزرگه؟! احسان ابرویی بالا انداخت احسان-به حنا ربطی نداره اصلا.مگه کسی ازش نظرشو پرسید که گفت. من که دیدم احسان کاملا جدیه.رفتم سمت آشپزخونه و برای عوض کردن بحث گفتم من-عجب داداش جدی و جنتلمنی!! خندید منم خندیدم. احسان-من جنتلمن هر کسی نمیشم هاا. با لوسی و شیطنت گفتم من-خب چون یک پرنسس گیرت اومده بایدم مثل جنتلمن ها عمل کنی.. چایی و ریختم و میوه رو از توی یخچال در آوردم که بچینم که حنا اومد توی آشپزخونه و با همون صدای بچگونه و بغض دارش گفت حنا-هستی جون؟! بهت زده برگشتم سمتش و به چشمای پر از اشکش خیره شدم من-جاانم؟! به انگشتای دستش نگاه کرد و گفت حنا-ببخشید واقعا..من نمیخواستم ناراحتتون کنم. از لحن ناراحت اون منم دلم گرفت.رفتم سمتش و توی بغلم کشیدمش من-الهی قربونت برم!من که از دستت ناراحت نشدم.. http://eitaa.com/cognizable_wan