eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ ضعیفه چی می خوای بگی، د بگو دیگه. لبخندی زدو گفت: –راحیل نکن، تو عین فرشته هایی اصلا مرد بودن بهت نمیاد. بعد نگاهش را پایین انداخت و زمزمه کرد: ــ دیگه دیره، کاش زودتر با تو آشنا میشدم. ساعدم را روی پیشانی‌ام گذاشتم وچشم هایم را بستم. ــ هیچ وقت واسه حرف زدن دیر نیست. بریز بیرون وخودت رو خلاص کن. ــ اول یه قولی بهم بده. ــ قولم میدم... بعد بلند شدم و نشستم و گفتم: – که به کسی نگم؟ ــ اونو که می دونم نمیگی...که همیشه رفیقم بمونی، بعد انگشت کوچکش را جلو آورد و به انگشتم گره زد. – قول دادیا. چشم هایم را باز و بسته کردم و با لبخندگفتم: "دوش چه خورده ایی دلا، راست بگو، نهان مکن." ــ راستش من چند ماه پیش نامزد کردم. متحیر گفتم: ــ واقعا؟ ولی مامان اینا می گفتن که... ــ کسی نمی دونه، یعنی اگه همه چی خوب پیش می رفت الان دیگه سر خونه زندگیم بودم و همه می دونستند. وقتی اشتیاقم رو برای شنیدن دید تعریف کرد: ــ به خاطر خانواده ی نامزدم و اخلاقهای خودش وقت صیغمون که تموم شد بهش گفتم، دیگه نمی تونم ادامه بدم...جدایی ازش اونقدر بهم فشار عصبی آورد که باعث شد حالم بدتر بشه و حرکاتم کند تر، دکتر امروز بهم گفت نباید عصبی بشم. ــ بداخلاق بود؟ ــ نه، چشم چرون بود. مثلا توی خیابون باهم داریم میریم، من کنارشم ولی چشمش همش به دختراس، بخصوص دخترهایی که به خودشون زیاد رنگ و لعاب می زنند. باور می کنی یه مدت خودم رو شبیهه اونا کرده بودم، چادرم رو کنار گذاشته بودم و آرایش می کردم. البته همین موضوع هم باعث اختلاف شدیدمون شده بود. هنوز به لبهایش نگاه می کردم که ساکت شد. ــ باخانواده اش چه مشکلی داشتی؟ ــ همین پج و پچ کردن. این خواهر رو مادرش تا من رو می دیدند یاد همه ی حرفهاشون میوفتادند که باید با پج پچ به نامزد من می گفتند. کلا همه کارهاشون روی مخم بود. ــ دوستش داری؟ ــ داشتم، ولی دیگه ندارم. جداییتون رو قبول کرد؟ ــ نه، هنوزم بهم پیام میده. وقتی بهش گفتم دارم میرم تهران واسه درمان، از دست تو حالم بده، مدام زنگ میزنه، منم گوشیم رو خاموش کردم.به دور دست خیره شدو ادامه داد: ــ دیدن رفتارهای تو برام عجیبه، اگه من جای تو بودم الان یه قشقرق راه انداخته بودم. با این که سنت از من کمتره رفتارهات از من سنجیده تره. چطوری تحمل می کنی آخه؟ چطوری می تونی حرص نخوری؟ من مشکل دارم یا تو خیلی دل گنده ایی؟ خندیدم و گفتم: –اگه میترسی بره یه زن دیگه بگیره، فکر کنم بعد از عروسیتون این مشکل حل بشه. چون تو یه کتابی نوشته بود. اگه زن مرد رو سیراب کنه یه مرد سراغ زن دیگه ایی نمیره، مگه این که مریض باشه، نگاه کردن به زنهای دیگه هم، خب پیش میاد دیگه، این معنیش این نیست که تو رو دوست نداره. به نظرم زیاد سخت گرفتی و اول باید روی خودت کار کنی. ــ یعنی چیکار کنم راحیل؟ ــ هیچی، تکلیفت رو اول با خودت روشن کن. تو میگی به خاطر کارهای نامزدت چادرت رو برداشتی. از همین جا شروع کن. اگه به خاطر دیگران چادر سر میکنی بی خیالش شو. هر پوششی که فکر می کنی درسته رو انتحاب کن و به نامزدتم بگو من همینم، اگه قبولم داری بیا جلو.همین که به زور حجاب داری باعث میشه طلبکار همه باشی و اعصابت به هم بریزه. بعدبا خمیازه ایی دراز کشیدم. ــ فاطمه جان ببخشید من دراز کشیدم هنوز کمرم درد می کنه. اوهم همانجور که در فکر بود دراز کشید و به سقف خیره شد. ــ فاطمه جان از حرفهام ناراحت شدی؟ ــ نه، اصلا. ــ راحیل. ــ جانم. ــ خب چطوری حرص نمی خوری؟ ــ حرصم می خورم، دیگه اونجورام نیست. ولی گاهی به مگس ها که فکر می کنم حالم بهتر میشه. با چشم های گرد شده گفت: ــ مگسها؟ ــ آره دیگه، می دونی که عمرشون کلا چند روز بیشتر نیست. ما هم توی این عالم هستی عمرمون اندازه ی مگسه، پس چه حرص بخوری، چه نه، می گذره. بعد خندیدم و ادامه دادم: –البته گاهی که بهم زیاد فشار میاد، زندگی هیچ بنی بشری یادم نمیادا. منم گاهی فقط بیخودی حرص می خورم. یادم میره که خدا هست و بی خواست اون هیچی نمیشه. چشم هایم را بستم. واقعا خسته بودم. با تکانهای تخت چشمم را باز کردم. دیدم، فاطمه گوشی‌اش را روشن کرد و شروع کرد به پیام دادن. آنقدر نگاهش کردم که چشم هایم گرم شدوخوابم گرفت. با نوازشهای دستی چشم هایم را باز کردم. با دیدن آرش لبهایم کش آمد. ــ سلام. ــ سلااام خانم فراری... " نگاه کنا، طلبکارم هست." چشم گرداندم کسی در اتاق نبود. بی توجه به تیکه ایی که انداخته بود، گفتم: ــ بقیه کجان؟ ــ عمو رسول امد عمه اینا رو برد خونشون گفت آخر شب میاره. بعدبا پشت انگشتش طبق عادتش شروع کرد گونه ام را نوازش کردن و این کارش باعث شد دوباره چشم هایم را ببندم. ــ راحیل. ــ هوم. ــ دلخوری؟ ــ چشم هایم را باز کردم و سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. ... @cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی چایی و بردم و جلوی احسان گذاشتم و بعدش هم میوه و شیرینی.چهار زانو نشستم که ابرویی بالا انداخت و گفت احسان-عید شما هم مباارک. با تعجب و خنده گفتم من-راست میگی هااا..عیدت مبارک. و پشت بندش صورت کوچیک حنا رو بوسیدم و عید و بهش تبریک گفتم. احسان از سر جاش بلند شد و قرآن و برداشت و یک صفحه از قرآن رو آروم زمزمه کرد و خوند.با تعجب و البته خنگول بازی گفتم من-بلدی بخونی؟! احسان اول گنگ نگام کرد و بعد چشم غره ای بهم رفت و گفت احسان-نخیر..فقط شما بلدی!!واقعا این چه سوالیه هستی؟!من ۱۸ سال درس خوندم بعد از روی قرآن نمیتونم بخونم؟! کلمو خواروندم و سرمو پایین انداختم.واقعانم این چه سوالی بود..بعد از خوردن چایی هامون احسان به زور بلندم کرد تا لباس بپوشم و بریم بیرون.با اینکه عیر بود ولی اصلا این موقع شب حوصله بیرون رفتن نداشتم.الکی یه مانتو ساده سفید پوشیدم با شلوار لی سورمه ای و یک شال سفیدم سرم کردم و توی ماشین احسان نشستم...۳شب بود ولی توی خیابون ها ترافیک بود.طوری که فکر میکردی ساعت ۷شبه.داشتم با لبخند به خیابون ها نگاه میکردم که صدای گوشی احسان بلند شد و پشت بندش صداش جدی احسان احسان-الو...سلام. اخم کمرنگی بین ابروهاش نشوندن احسان-خوبم.ممنون..خوبی خودت؟! مکث کوتاهی کرد و پوزخند کمرنگی زد احسان-عید شماهم مبارک. کنجکاو بودم بدونم کیه چون احسان با هیچکس اینقدر جدی صحبت نمیکرد احسان-هیچی..بیرونیم.. کلافه نفسشو فوت کرد بیرون احسان-آره حنا هم باهامه. گوشیو از گوشش فاصله داد و داد به حنا.از صحبت های حنا فهمیدم مامانشه.برای همین دیگه زیاد دقت نکردم و نگاهمو به بیرون انداختم.برام جای سوال بود که وقتی مامان حنا انقدر بهش بی توجهی کرده پس چرا حنا انقدر با ذوق و خوشحالی با مادرش صحبت میکنه؟! http://eitaa.com/cognizable_wan