eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ اونم این که، به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله، پس ازش به موقع و درست استفاده کن. میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم: ــ مااامان... مادر خندید و گفت: ــ یعنی می خوای بگی به تو کمتر داده؟ ــ آخه کی می تونه بگه عقل من کمه؟ هر دوخندیدیم، مادر خوب بلد بود فضا را عوض کند. ــ ولی مامان... گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده، اونوقت باید چیکار کنم؟ ــ کجاها؟ ــ اهوم... مثلا تو برخورد با آرش. مکثی کردو گفت: ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟ ــ نه! چه ربطی داره؟ ــ ربطش رو به مرور می فهمی، ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر...مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت. شاکی گفتم: –مااامان...عصر برده داری تموم شده ها...مگه زن بردس؟ ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی، میشی ملکه، میشی تاج سرش، شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین. ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن... ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره...قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.) ــ آره مامان، ولی خیلی سخته، ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه. بعد به دور دست خیره شد. –گاهی آدم فکر می‌کنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده، ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست. فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم. با خودم گفتم حتما رفته. مادر یک ساعتی برایم حرف زد. گاهی سوالی می‌پرسیدم و او با صبر و حوصله جواب می‌داد. آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای اذان بیدار شدم، زیر سرم بالشت بود و ملافه‌ایی رویم کشیده شده بود. بلند شدم و وضو گرفتم. "یعنی آرش رفته" می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست. بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم. با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم. هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید: ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت. اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد. ــ اون ماشین آرشه؟ وقتی جواب ندادم ادامه داد: ــ الان که کله پزیام باز نیستند، اومده دنبالت کجا برید؟ ــ کلافه گفتم: ــ از دیشب اینجاست. هینی کشید و گفت: ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟ از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم گفت: ــ برو بیارش بالا بخوابه، الان دیگه کمر واسش نمونده. ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا. مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد. چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم. بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد. خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده. دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد. با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد. نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم. ــ بریم بالا بخواب. ــ سلام، صبح بخیر. "الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم" هول شدم و فوری گفتم: ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟ ــ الان ازم دلخور نیستی؟ نگاهش کردم، چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود. با دیدنش لبخند پهنی زدم. ــ چقدر خوشگل شدی. خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت: ــ خبر از خودت نداری، هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم. از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم: – بیا بریم بالا. ــ منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟ نگاهش کردم. او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشم‌هایم زل زد. نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود. باهمان زخم صدایش گفت: ــ چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟ ــ شک نکن. ــ خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی. همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم: –من که گفتم برو خونه. ــ خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه. بالاخره چشم ازش گرفتم. ــ من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم. ــ می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با کمک آرشام ظرفارو شستیم..سپیده میخواست بیاد کمک ولی من نزاشتمو آرشامو به کار کشیدم که وقتی هم این حرفو بهش زدم نزدیک بود خفم کنه.آرشام و آخرین ظرفو هم آب کشید.همونطور که لباسمو خشک میکردم گفتم من-آرشام من میرم تو هال سه تا چایی بریز بیار!! بدون نگاه کردن بهش از در آشپزخونه اومدم بیرون و رو به روی سپیده که مشغول بازی با انگشتاش بود نشستم.سرشو بلند کرد که لبخندی به صورتم زد اونم به تقلید از من لبخند غمکینی روی لبش نشوند.مطمئن بودم باز باهم دعوا کردن از نگاها و رفتاراشون معلوم بود..آرشام با سینی چایی اومد سمت مبل و کنار سپیده و روبه روی من نشست..به سینی چای نگاه کردم دوتا لیوان بود سوالی به آرشام نگاه کردم ک گفتم من-چرا دوتا لیوان ریختی؟!! به سپیده نگاه کرد و همراه پوزخندی گفت آرشام-مگه بچه ها هم چایی میخورن؟! از حرفش هم عصبانی شدم هم خندم گرفته بود.با دستام صورتمو پوشندم تا کسی لبخند بزرگی که روی لبم نقش بست رو نبینه.بعد چند دقیقه که تونستم به خودم مسلط بشم سرمو برداشتم و با صدایی که سعی میکردم ناراحت باشه گفتم من-آرشام این چه وضع حرف زدنه؟!سپیده چند ماه دیگه ۱۸ سالش میشه!کجاش بچس؟! سرشو با آرامش تکون داد و زیر لب گفت آرشام-چرا..بچس...خیلی هم بچه اس. سرمو با تاسف تکون دادم من-واقعا که آرشام مثل بچه های ۲ ساله ای که با بقیه لج میکنن.اگه اون بچس تو هم بچه ای! ابرویی بالا انداخت آرشام-من ۷ سال از اون بزرگترم..۲۵ سال سن دارم. طلبکارانه خم شدم جلو وگفتم من-خب که چی؟!مگه بقیه چطوری ان؟!بعًیا باهم ۱۰-۱۱ سال فاصله سنی دارن.اونا هم باید مثل شما باهم رفتار کنن؟! تمام مدت سپیده به دستاش خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد..آرشام با دست به سپیده اشاره کرد و گفت آرشام-به این بگو!! من-فعلا یکی باید بیاد به تو بگه که به زنت نگی این...اسمش سپیده اس. نگاشو با انزجار ازم گرفت که نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم من-بالاخره میخواین چیکار کنین؟!میخواین همینجوری باهمین دعوا ها ادامه بدین؟!میخواین هر روز و هر شبتون با قهر بگذره؟!اینجوری که نمیشه آرشام!!سپیده میخواد ۳ ماهه دیگه کنکور بده باید انقدر ذهنش آزاد باشه که درس بخونه...شما اگه بخواین همینجوری ادامه بدبد که تا یک سال دیگه موهاتون سفید میشه!!بالاخره باید یه تصمیمی بگیرید برای زندگیتون دیگه. آرشام نفس عمیقی کشید و صاف نشست و گفت آرشام-ما یک تصمیمی گرفتیم هستی!! ابرومو انداختم بالا و سوالی گفتم من-چه خوب!!!چه تصمیمی؟! نیم نگاهی به سپیده انداخت و بی تفاوت گفت آرشام-ما تصمیم گرفتیم طلاق بگیریم!! نفسم توی سینه حبس شد و با ناباوری به آرشامی که خیلی جدی این حرفو زده بود نگاه کردم..واقعا داشت جدی میگفت؟!به سپیده نگاه کردم.داشت آروم گریه میکرد..دلم به حالش سوخت اون چه گناهی کرده بود.چند بار دهنمو باز و بسته کردم و آخر با صدای ضعیفی گفتم من-ولی آرشام شما تازه ۳ ماهه ازدواج کردین..مگه میشه اینجوری؟! به سپیده اشاره کردم و با لحنی که دست خودم نبود گفتم من-آرشام سپیده فقط ۱۸ سالشه..تو میخوای یه دختر ۱۸ ساله رو مطلقه کنی؟!! جوابی که آرشام داد باعث شد یه لحظه ازش متنفر بشم..چجوری انقدر بی رحم بود که اشکای سپیده و معصومیتشو نمیدید آرشام-به من ربطی نداره که مطلقه میشه یا نه!من نمیتونم باهاش زندگی کنم http://eitaa.com/cognizable_wan