eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی_دردسرساز قبل از بسته شدن در آسانسور پریدم داخل.نگاه تندی از گوشه ی چشم بهم انداخت و چیزی نگفت. آسانسور نگه داشت.به سمت واحد خودش رفت و در رو با کلید باز کرد و بدون آدم حساب کردن من رفت داخل و تنها لطفی که کرد این بود که در رو نبست. نگاهی به تردید به در واحد خودمون انداختم. بدم نمیمود منت این خودشیفته رو نکشم و برم خونه ی خودمون اما می دونستم مامان به محض دیدنم از چشمام می‌فهمه گریه کردم و بابام سؤال پیچم می کنه. تردید رو کنار گذاشتم و وارد خونه ی امیر خان شدم. نگاهی به کل خونه انداختم سر تا سر از عکس های خودش پر شده بود. روی یکی از دیوارهاش رو یه عکس خیلی بزرگ از خودش پوشونده بود. عکسی تاریک از صورتش. ناخودآگاه همه چیز از یادم رفت و میخ شده به صورتش زل زدم. مردونه بود...بدون هیچ دستبردی به ابروهاش. محو عکسش بودم که در اتاق باز شد و با دیدنش خشکم زد. تنها چیزی که تنش بود یه شلوارک کوتاه. چشمامو بستم و گفتم _مثل اینکه یادت رفته مهمون داری. صدای خشکش رو شنیدم که گفت _من واسه خاطر یه الف بچه خودم و معذب نمیکنم خواستم جوابش و بدم که موبایلم زنگ خورد. دستم و توی جیبم کردم و در آوردمش و با دیدن اسم پوریا تنم یخ زد امیر خان به آشپزخونه رفته بود. با تردید دکمه ی تماس رو زدم _عشق من چطوره؟ صدام و آروم کردم و سرسنگین جواب دادم _توقع داری چطور باشم؟ انگار راجع به یه موضوع پیش پا افتاده حرف می زنه _ای بابا تو هنو تو کف دیشبی فراموشش کن بابا. در حالی که سعی می‌کردم صدام بلند نشه گفتم _هیچ میفهمی چی داری میگی؟پوریا...عشقم...منتظر نمونیم مامان و بابات بیان ازدواج کنیم خوب؟ به خدا روم نمیشه تو چشمای بابام نگاه کنم اگه بفهمه منو می کشه. پوزخند صداداری زد و با طعنه گفت _پس تمام این کارا رو کردی که عقدت کنم آره؟ متاسفم ترنج دختری که به این راحتی خودش و در اختیار من گذاشته از کجا معلوم پس فردا با بقیه... هیستریک داد زدم: _خفه شو ووو. با صدای دادم امیرخان از آشپزخونه بیرون پرید و با دیدن حالم گفت _چته تو؟ در حالی که از خشم می لرزیدم داد زدم _خدا لعنتت کنه پوریا من چیزی یادم نمیاد تو حق نداشتی این بازی و با من بکنی _از کدوم بازی حرف میزنی؟ اونی که قرص روان گردان مصرف کرد و شل شد تو بودی بهت گفتم نکن تو تحریکم کردی سعی نکن همه چی و بندازی گردن من. امیر خان به سمتم اومد و با خشم گفت _اشتباه کردم آوردمت خونم اینجا چاله میدون نیست دختر جون...هی چرا داری پس میوفتی؟ با نیروی تحلیل رفته گفتم _چه قرصی؟ با طعنه گفت _نگو که خبر نداشتی اون قرصی که سحر بهت داد روان گردان بود. حس کردم زمین زیر پام خالی شد داشتم میوفتادم که امیر خان بلندم کرد. صورتش از حرص کبود شده بود. زیر لب با خودش حرف زد _همینم مونده بود پرستار یه الف بشم. روی مبل گذاشتتم.با صدای تحلیل رفته ای گفتم _الان باید چیکار کنم پوریا؟ با خونسردی گفت _به دوستیمون ادامه میدیم نازنینم شیرین تر از قبل یادت که نرفته دیشب مال من شدی پس عیبی نداره اگه بازم... ادامه ی حرفش رو نشنیدم چون امیرخان گوشی و از دستم کشید. قطعش کرد و با همون لحن خشن همیشه ش گفت _چه غلطی کردی احمق جون؟ 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی_دردسرساز قبل از بسته شدن در آسانسور پریدم داخل.نگاه تندی از گوشه ی چشم بهم انداخت و چیزی نگفت. آسانسور نگه داشت.به سمت واحد خودش رفت و در رو با کلید باز کرد و بدون آدم حساب کردن من رفت داخل و تنها لطفی که کرد این بود که در رو نبست. نگاهی به تردید به در واحد خودمون انداختم. بدم نمیمود منت این خودشیفته رو نکشم و برم خونه ی خودمون اما می دونستم مامان به محض دیدنم از چشمام می‌فهمه گریه کردم و بابام سؤال پیچم می کنه. تردید رو کنار گذاشتم و وارد خونه ی امیر خان شدم. نگاهی به کل خونه انداختم سر تا سر از عکس های خودش پر شده بود. روی یکی از دیوارهاش رو یه عکس خیلی بزرگ از خودش پوشونده بود. عکسی تاریک از صورتش. ناخودآگاه همه چیز از یادم رفت و میخ شده به صورتش زل زدم. مردونه بود...بدون هیچ دستبردی به ابروهاش. محو عکسش بودم که در اتاق باز شد و با دیدنش خشکم زد. تنها چیزی که تنش بود یه شلوارک کوتاه. چشمامو بستم و گفتم _مثل اینکه یادت رفته مهمون داری. صدای خشکش رو شنیدم که گفت _من واسه خاطر یه الف بچه خودم و معذب نمیکنم خواستم جوابش و بدم که موبایلم زنگ خورد. دستم و توی جیبم کردم و در آوردمش و با دیدن اسم پوریا تنم یخ زد امیر خان به آشپزخونه رفته بود. با تردید دکمه ی تماس رو زدم _عشق من چطوره؟ صدام و آروم کردم و سرسنگین جواب دادم _توقع داری چطور باشم؟ انگار راجع به یه موضوع پیش پا افتاده حرف می زنه _ای بابا تو هنو تو کف دیشبی فراموشش کن بابا. در حالی که سعی می‌کردم صدام بلند نشه گفتم _هیچ میفهمی چی داری میگی؟پوریا...عشقم...منتظر نمونیم مامان و بابات بیان ازدواج کنیم خوب؟ به خدا روم نمیشه تو چشمای بابام نگاه کنم اگه بفهمه منو می کشه. پوزخند صداداری زد و با طعنه گفت _پس تمام این کارا رو کردی که عقدت کنم آره؟ متاسفم ترنج دختری که به این راحتی خودش و در اختیار من گذاشته از کجا معلوم پس فردا با بقیه... هیستریک داد زدم: _خفه شو ووو. با صدای دادم امیرخان از آشپزخونه بیرون پرید و با دیدن حالم گفت _چته تو؟ در حالی که از خشم می لرزیدم داد زدم _خدا لعنتت کنه پوریا من چیزی یادم نمیاد تو حق نداشتی این بازی و با من بکنی _از کدوم بازی حرف میزنی؟ اونی که قرص روان گردان مصرف کرد و شل شد تو بودی بهت گفتم نکن تو تحریکم کردی سعی نکن همه چی و بندازی گردن من. امیر خان به سمتم اومد و با خشم گفت _اشتباه کردم آوردمت خونم اینجا چاله میدون نیست دختر جون...هی چرا داری پس میوفتی؟ با نیروی تحلیل رفته گفتم _چه قرصی؟ با طعنه گفت _نگو که خبر نداشتی اون قرصی که سحر بهت داد روان گردان بود. حس کردم زمین زیر پام خالی شد داشتم میوفتادم که امیر خان بلندم کرد. صورتش از حرص کبود شده بود. زیر لب با خودش حرف زد _همینم مونده بود پرستار یه الف بشم. روی مبل گذاشتتم.با صدای تحلیل رفته ای گفتم _الان باید چیکار کنم پوریا؟ با خونسردی گفت _به دوستیمون ادامه میدیم نازنینم شیرین تر از قبل یادت که نرفته دیشب مال من شدی پس عیبی نداره اگه بازم... ادامه ی حرفش رو نشنیدم چون امیرخان گوشی و از دستم کشید. قطعش کرد و با همون لحن خشن همیشه ش گفت _چه غلطی کردی احمق جون؟ 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
از خونه که بیرون امدم گوشی ام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. –بله بفرمایید. ــ سلام خانم رحمانی، آرشم. ــ انگار با شنیدن صدایش تمام خستگیم از تنم رفت. «محکم باش، دختره ی احساساتی» با تردید جواب سلامش رو دادم و گفتم: –شماره من رو از کجا آوردید؟ ــ از سارا گرفتم ــچرا این کاررو کردید؟ ــخب نگران شدم، دو روز نیومدید دانشگاه. اما من که امروز با او کلاس نداشتم از کجا می دانست. ــ مشکلی پیش امد نشد که بیام. ــ چه مشکلی؟ ــ کمی سکوت کردم و گفتم: –ببخشیدمن باید برم، خداحافظ. زود گوشی را قطع کردم. نمی دانم چرا بااوحرف زدن درگیر عذاب وجدانم می کرد. وارد خانه که شدم سلام بلندی کردم.مامان سرش را از آشپزخونه بیرون آوردو گفت: –سلام، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که الان خوشحالی. رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و از همانجا گفتم: –آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره. سر چرخاندم ونگاه گذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت و پاش بود، مامان بیشتر سالن رو فرش فرش می انداخت. همیشه میگویدفرش خانه را گرم و زنده نگه می دارد، ولی حالا خبری ازهیچ کدامشان نبود. به اتاق ها هم سرکی کشیدم انتهای سالن یک راه روئه کوچک بود که هر طرفش یک اتاق بود و انتهایش هم سرویس و حمام قرار داشت. فرش های اتاق ها هم نبود پس مامان خونه تکونی راشروع کرده بود. برگشتم آشپزخانه و گفتم: –مامان جان می خوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟ ــ نه دخترم اولا که خواهرت هست، بعدم تو دوروزه نرفتی برو به درست برس. عجله ایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر صبر کارهام رو انجام بدم. حالا اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز زود امدی؟ خندیدم و گفتم: – آقای معصومی تشویقی بهم داد. ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر. با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا، به ریحانه، به آقامعلم قهرمانم. نمی دانم شایدحس خانه ی پدری یا یک حمایت گر که خیال آدم را همیشه راحت می کند. با صدای چرخیدن کلید درقفل در ورودی ، سرم را به سمت راچرخاندم. خواهرم اسرا بود. اسرا سه سال از من کوچکتر بود و در مقطع پیش دانشگاهی درس می خواند. ـــ به به سلام بر خواهر بزرگوار. ــ سلام اسرا جان خوبی؟ آهی کشیدو گفت: – ای بابا مگه این درس و مشق میزارن آدم خوب باشه... .. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با حس لگد زدن کسی به پهلوم بیدار شدم بابا-هووووی هستی پاشو چه خبرته پاشو میگم گیج روی زمین نشستم وچشمامو مالوندم همه بدنم درد میکرد کشو قوسی به تنم دادم که باز صدای بابا در اومد بابا-اینو نگاه کن!تا ویندوزش بالا بیاد طول میکشه چند دقیقه.پاشو ببینم نمیدونم شاید اون لحظه خماره خواب بودم شایدم برای چند ثانیه فکر کردم اون هستیه قبلم .ریز خندیدمو اعتراض گرانه گفتم: من-باباااااا فقط برای چند لحظه بابا شد همون مصطفی قدیم غم از چشماش رفتو چشماش خندید ولی اینا فقط برای چندلحظه بود.دوباره شد همون مردی که بعد مرگ مامان فقط منو آزار میداد.منم شدم هستی غمگین وافسرده.بابا بدون هیچ حرفی رفت پایین منم بلند شدم بغضم گرفته بود اعصابم حسابی خراب بود رفتم پایین با لبخنده غمگینی براش چایی ریختم ولی ای داد تا اومدم چایی رو بهش بدم وقتی به چهرش نگاه کردم یاد اتفاق دیشب افتادمو همون یک ذره مهربونی هم از بین رفت. بابا-هستی یه چیزی بیار بخوریم. با غمو عصبانیت حالا نمیدونم کدومش بیشتر بود رفتم سمت یخچال ولی تا درشو باز کردم پوزخند رو لبام نشست.خالی خالی بود حتی یک تیکه نون هم توش نبود؛برگشتم بابا پشته میز نشسته بود وداشت چاییشو میخورد.دقیقا الان یه بهونه عالی پیدا کرده بودم که هرچی حرص وناراحتی از دیشب دارمو الان سرش خالی کنم. من-خوبه دیگه شما به عشقو حالت برس اصلنم برات مهم نباشه که چیزی توی این یخچال بی صاحاب هست بخوریم یا نه. بابا بی توجه به من چاییشو سر کشید وخونسرد گفت: بابا-خب برو بخر دستمو به سمتش دراز کردم وبا صدای کنترل شده ای گفتم: من-پول بده میرم میخرم بابا-تو گشنه ای من پول بدم بری چیزی بخری از حرص دندونامو روی هم فشار دادم دیگه نمیتونستم تحمل کنم من-اره دیگه شما برو پولتو خرج مواد کن خمار نمونی منم از گشنگی بمیرم به درک بابا عصبانی سمتم واومد ومحکم خوابوند توی صورتم تا سرمو بالا اوردم کشیده بعدی رو اونور صورتم خوابوند. http://eitaa.com/cognizable_wan