#پارت181
ــ الوو...
صدای بمش پیچید توی گوشم،
ــ سلام خانم رحمانی.
"خانم رحمانی؟ یادمه آخرین بار به اسم کوچیک صدام می کرد."
ــ سلام، حال شما خوبه؟
خیلی جدی و سردگفت:
ــ ممنون، شما خوب هستید؟ خانواده خوبن؟
ــ ممنون. زنگ زدم حال ریحانه رو بپرسم،مامان می گفتن، تب داره.
ــ الان بهتره خدارو شکر. به لطف زحمت های مادرتون.
ــ خدارو شکر، دلم خیلی براش تنگ شده.
مکثی کردو گفت:
– اونم همین طور، می خواهید فردا مهد نبرمش بزارمش پیش خواهرم بیایید ببینیدش؟
ــ فردا صبح فکر نکنم بتونم.
ــ کی وقت دارید؟
متوجه شدم دیگر دلش نمی خواهد مثل قبل به خانهشان بروم. از طرفی هم دوست داشت ریحانه من را ببیند.
فکری به نظرم رسیدوجواب دادم:
ــ من الان وقت دارم.
ــ باشه، تشریف بیارید.
ــ با دختر خالم هماهنگ کنم اگه تونست بیاد و شما هم اجازه بدید بیاییم دنبال ریحانه، یه نیم ساعتی ببریمش پارک سر کوچه.
ــ چرا پارک؟ تشریف بیارد منزل، زهرا هم هست.
ــ نه ممنون، اینجوری راحت ترم.
ــ باشه، هر جور راحتید. پس بهم خبر بدید.
ــ حتما، خداحافظ.
با طرز برخوردش به حرفهای سعیده در مورد کمیل ایمان آوردم. در دلم خود دار بودنش را تحسین کردم.
فوری به سعیده زنگ زدم و قضیه را تعریف کردم.
گفت تا نیم ساعت دیگر جایی قرار بزاریم که بیاید دنبالم.
بعد از این که سعیده امد، زنگ زدم به کمیل و هماهنگ کردم.
وقتی در باز شد و زهرا خانم بچه به بغل به پیشوازم امد تعجب کردم از این که حتی کمیل برای احوالپرسی هم بیرون نیامده، شایدم خانه نیست و خریدی جایی رفته است.
وارد حیاط شدم.
ــ سلام راحیل جان.
سلام، زهرا خانم، خوبین؟
ــ ممنون عزیزم. ریحانه با دیدنم ذوق کرد. وقتی دستهایم را طرفش دراز کردم فوری خودش را در آغوشم انداخت. از این که بعداز این مدت هنوز مرا یادش بود خوشحال شدم.
محکم به سینهام فشارش دادم و بارها و بارها بوسیدمش. بازهرا خانم هم روبوسی کردم و حال بچه ها و همسرش را پرسیدم.
ــ راحیل جان دلمون برات خیلی تنگ شده بود، دیگه سر نمیزنی بهمون ها.
ــ ببخشید، یه کم سرم شلوغ شده، نتونستم، ولی همیشه به یادتون هستم.
ــ این بچه بهانه ی تو رو می گیره، به کمیل هم گفتم، مریضی این بچه از دوری توئه، بچم غصه می خوره، تو براش مثل مادر بودی. چند بار به کمیل گفتم زنگ بزنه و بگه تو بیای پیش ریحانه، ولی اون گفت سرت شلوغ شده و وقت نمی کنی. بعد با بغض گفت:
–مبارک باشه، انشاالله خوشبخت بشی عزیزم. کمیل الان بهم گفت.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم. با همان بغض ادامه داد:
–راحیل جان شده هفته ایی یه بار بیا به ریحانه سر بزن تا کم کم ازت ببُره، اینجوری یهویی نتیجش میشه همین مریضی دیگه. بچه همش تب می کنه.
از حرفش، از بغضش، ناراحت شدم. بیشتر از همه از خودم دلم گرفت.
می خواستم بگویم هفته ایی یک بار میآیم و به پارک میبرمش، ولی با خودم گفتم اول با مادر مشورت کنم، از آرش هم باید اجازه بگیرم. زهرا خانم کلی تعارف کرد تا به خانهشان بروم ولی من قبول نکردم و گفتم:
– نیم ساعت ریحانه رو می برم تاب بازی و زود برش می گردونم.
ــ پس چند دقیقه صبر کن.
با رفتن زهرا خانم شروع به بازی با ریحانه کردم. دو دستی می گرفتمش بالا و دوباره به خودم می چسباندمش. او هم خوشش میآمد و با صدای بلند می خندید. چند بار که این کار را کردم چشمم افتاد به پنجره. کمیل پشتش ایستاده بودو نگاهمان می کرد. نگاهش آنقدر غمگین بود که از کارم دست کشیدم. او هم پرده را انداخت و رفت.
پس خانه بود. ولی چرا خودش بچه را نیاورد. نکند دلش نمی خواهد بیایم.
زهرا خانم با یک کیف دستی کوچیک امدو گفت:
ــ شربت عسلش رو ریختم توشیشه اش، اگه اذیتت کرد بده بخوره. یه سویشرت سبک هم براش توی کیف دستی گذاشتم هوا گرمه، ولی دم غروبه، می ترسم یه وقت باد بلند شه، بچه ضعیفه زود مریض میشه، بی زحمت تنش کن.
ــ چشم، نگران نباشید. حواسم هست. سعیده داخل ماشین منتظربود و نگاهمان میکرد.
سعیده همانطور که ریحانه را تاب می دادگفت:
ــبچه چقدر لاغر شده، آخرین عکسی که ازش بهم نشون دادی تپل تربود. از اینجا معلومه که وقتی تو بودی کارت رو درست انجام میدادیا.
ــ سعیده نگو که جیگرم کباب میشه، بچه همش مریض بوده دیگه.
ــ پس چرا تو بودی مریض نمیشد؟
ــ چرا، اون موقع هم میشد، ولی زود خوب میشد. بالاخره این که بچه رسیدگی می خواد که شکی درش نیست، هیچ کس براش مادر نمیشه.
سعیده بغض کرد.
ــ راحیل، میگم کاش یه کاری براش بکنیم. چرا آقای معصومی زن نمی گیره؟
ــ نمی دونم، خواهرش قبلنا می گفت چندتا مورد بهش معرفی کرده ولی قبول نمی کنه. ریحانه را بغل کردم و به طرف سرسره ها بردمش و گفتم:
–ده دقیقه بیشتر وقت نمونده، یه کم سر بخوره بریم.
راستی سعیده شاید هفته ایی یه بار بیام ببرمش پارک.
سعیده خوشحال شد.
–خیلی کار خوبی میکنی، به نظرم بهت عادت کرده، اگه این کارو کنی حالشم بهتر میشه.
👇👇👇
@cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت181
از ماشین ارشام اومدم بیرون و درو با تمام توانم کوبیدم.اونم پشت سر من از ماشین پیاده شد
آرشام-اووو..عصبانی هستی چرا سر ماشین من خالی میکنی.
شکلکی براش در آوردم..از حرص کارد میزدی خونم در نمیومد دیشب احسان لج کرد و هرچی که لوس بازی درآوردم داد و بیداد کردم و حتی قهر کردم بازم گفت نخیر با آرشام جونت برو.دستی به موهام کشیدم تا مرتب باشم بالاخره نمیخواستم جلوی مهمونا و مخصوصا بهار و مامان باباش نا مرتب دیده بشم..اول رفتم توی یک اتاق و لباسمو پوشیدم.موهامو رفته بودم آرایشگاه و یک مدل ساده و خوشگل برام شُل بافته بود که مدلش جمع بود و دورم نمیریخت آرایش خیلی خیلی ساده ای هم روی صورتم نشونده بودم.دور و برمو نگاه کردم ولی آرشامو ندیدم..بهار و امیر که سرشون شلوغ بود و الان نمیتونستم برم پیششون..عمرا حوصله نشستنم نداشتم.در حالی که گوشیمو توی دستم تکون میدادم رفتم سمت راهرو باغ.چراغ زده بودن و با طرح جالبی نورانیش کرده بودن.راهرو باریکی نبود به راحتی یک ماشین از وسطش رد میشد..کفش سنگ فرش بود که فرش قرمز رنگی رو از همون در ویلا تااا جای رسیدن به فضای بازش که صندلی مهمون ها بود پهن بود...آروم روی اونا قدم برداشتم فاصله در تا صندلی ها خیلییی زیاد بود ولی نورانی و قشنگ بود.هر چند قدم یک چراغ هر طرف راهروش قرار داشتم که سبز رنگ بود و با درختای بلند و سبز خیلی تشابه قشنگی پیدا کرده بود.دست از سر چیدمان باع ورداشتم که یاد احسان افتادم.دوباره حرص و عصبانیت تمام وجودمو گرفت.تاحالا تو عمرم انقدر ضایع نشده بودم.یک حرف زده بودم و بعدش به غلط کردن افتاده بودم.خدا خفه کنه این احسان کثافته بیشعورو.چشمم به گوشیم افتاد.بهش زنگ میزدم؟!غرورم اجازه نمیداد.ولی اینجوری هم که بهم خوش نمیگذره!!خب بهتر اینه که زنگ بزنم و بگه نه و ضایع نشم.
گوشه ی گوشیمو بین لبام گرفتم..حالا اگه بگه باشه و بیاد که بهتره..با کلافگی سرمو تکون دادم..من دیشب ۳ ساعت داشتم ازش خواهش میکردم اگه میخواست بگه باشه همونجا راضی میشد.اصلا نمیتونستم ذهنمو کنترل کنم.نمیدونستم زنگ بزنم یا نه؟!غرورمو کنار بزنم یا نه؟!...حالا بهش زنگ میزنم فوقش اگه گفت نه باهاش قهر میکنم تا مجبور بشه بیاد منت کشی.پشت بند این حرف سریع قفل گوشیمو باز کردم و بدون فکر اضافه ای شماره ی احسان گرفتم و دم گوشم گذاشتم...گوشی داشتم بوق میخورد که دیگه به در باغ رسیدم.روی پاشنه پا چرخیدم و شروع کردم دوباره برعکس به سمت محوطه رفتن.چند تا بوق خورد تا بالاخره تلفونو برداشت.
احسان-جانم؟!
لبامو با زبون تر کردم و سعی کردم اونکه مهربونه منم یکم مهربون باشم
من-سلام آقاا احسااان.
احسان-سلام هستی خانم گل!!خوبی؟!
من-مرسی تو خوبی؟!
احسان-آره بد نیستم.
سکوت کرد منم بعد چند ثانیه مکث گفتم
من-میگممم احسااااان.
انگار خندش گرفته بود با صدایی که شبیه صدای خودم برای خر کردن بود گفت
احسان-جااانه احسااااان؟!
لبخند بزرگی روی لبام نشوندم
من-کجایی تو الان؟!
احسان-بیرونم.براچی؟!
درحالی که با پارچه لباسم ور میرفتم با خودشیرینی گفتم
من-خب میدوونممم بیروونی ولی کجایی؟!
با خنده گفت
احسان-براچی هستی؟!
من-منظورم اینکه جایی نیستی که بتونی بیای عروسی بهاار.
احسان-اگه بتونم بیامم که شما با آرشام جونی.
روی اسم آرشام تاکید کرد که باعث شد خندم بگیره ریز خندیدم و گفتم
من-احساان.بیا دیگههه.
احسان-نوچ.
مثل زمانایی که جلومو سرمو کج کردم.
من-خواااهش.
احسان-باشه.ولی به یک شرط.
حرصی گفتم
من-باز تو شرط گذاشتی؟!
احسان-نه ایندفعه دیگه واقعا شرطم خیلی آسونه.
من-خب بفرما؟!
احسان-باید به کسی که پشت سرت واستاده برگردی و بگی دوستت دارم.
گوشیو از گوشم فاصله دادم..با تعجب و کنجکاوی به پشتم نگاه کردم که با دیدن احسان چشام گرد شد
http://eitaa.com/cognizable_wan