eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌ *راحیل* نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کردوگفت: ‌‌– ترسیدم نبینمت و برم، از مامان خواستم به آرش خان بگه بیاد دنبالت. –چقدر زود میرید کاش بیشتر می موندید. چشمکی زدو گفت: –کلی حرف باهات دارم. –صبر کن برم ببینم، مامان کاری نداره، بعدمیام پیشت. لباسم را عوض کردم و برسی به موهایم کشیدم ویک تِل گره ایی روی سرم گذاشتم و کمی رژصورتی خرج لبهایم کردم و به آشپزخانه رفتم. آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند. سینه ام را صاف کردم و گفتم: –مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدندو مادر آرش گفت: –مثل همیشه سالاد مونده راحیل جان. رفتم سراغ یخچال تا وسایل را بردارم. آرش کنارم ایستاد و رو به مادر گفت: –مامان، اینقدر از نامزد من کار نکش. برگشتم طرفش و لبم را به دندانم گرفتم و گفتم: –زشته آرش، من خودم دلم می خواد. مادرش فقط لبخند زد. آرش آرام کنار گوشم گفت: –کمکت می کنم زود تموم شه بعدش حرف باهات دارم. همانطور که نایلون کاهو و گوجه را دستش می دادم گفتم: –چرا امروز همه با من حرف دارن؟ –بله! چشمم روشن دیگه کی باهات حرف داره؟ خنده ایی کردم و با نایلون خیار و هویج به طرف ظرفشویی رفتم و گفتم: –حالا. تلفن زنگ خورد و مادرش برای جواب دادنش به سالن رفت. آرش هم سو استفاده کردو فوری با دستش صورتم را گرفت و گفت: –میگی یا گازت بگیرم؟ از کارش خجالت کشیدم. –آرش زشته، یکی می بینه. –پس زودتر بگو. –باشه، یه کم برو اونورتر. دستهایش را عقب کشید و به چشمهایم زل زد. –اینجوری سرخ و سفید میشی خیلی دوست داشتنی تر میشی. سرم را پایین انداختم و آرش گفت: –میگی یا... – هیچی بابا، فاطمه کارم داره. بعدشم به قول خودت مجرد تو خونس، فاصله رو رعایت کن. –اگه منظورت فاطمه هست اون یکی رو داره. تعجب زده گفتم: –از کجا می دونی؟ پشت چشمی نازک کردو گفت: –حالا... شیر آب باز بودو خیارهارا می شستم. کمی آب در مشتم پر کردم و روی صورتش پاشیدم و گفتم: –ادای من رو درمیاری؟ تا امد طرفم خیز بردارد مادرش امد و گوشی را طرفش گرفت. –مژگان باهات کار داره. آرش با چشم هایش برایم خط و نشان کشید و گوشی را از مادرش گرفت و رفت. شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و گفت: –پس چرا نمیای؟ – سالاد درست کنم میام. –بده دوتایی درست کنیم. با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیارشد. –چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا. لبخندش پر رنگتر شد. –آشتی کردیم. – با نامزدت؟ اهوم، البته دیگه محرم نیستیم. قرار شدتا هفته ی دیگه محضری عقد کنیم. بوسیدمش و گفتم: – چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی. ظرف سالاد را آوردم و همین که کاهوهایی که خرد کرده بودم را داخلش ریختم آرش امد و گفت: – راحیل جان من برم گوشیم رو بیارم، جا مونده توی مغازه ایی که ازش خرید کردم. مژگان زنگ زده رو گوشیم، صاحب مغازه جواب داده وگفته اینجا مونده. اصلا حواسم نبود گوشیم نیست. –کدوم مغازه؟ –مگه فرقی می کنه؟ احساس کردم از جواب دادن طفره میرود. –میخوای منم باهات بیام؟ –نه؛نه، زود بر می گردم. «این چرا مشکوک شده.» توی فکر بودم که فاطمه گفت: –اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم. اون موقع میای و من دوباره می بینمت. لبخندی زدم و گفتم: –چشم آقا دوماد ترسیده ها، داره سروته قضیه روسریع هم میاره. خندیدو گفت: –چه جورم...بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد: – وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی. بیخودی دعوا درست می کردم. –به من؟ –آره دیگه، مثلا همین الان، اگه من جای تو بودم گیر می دادم به آرش خان که باید بگه گوشیش رو توی کدوم مغازه، چرا؟ و چگونه جا گذاشته، بعد خودشم از حرفش خنده اش گرفت. کارمان که تمام شد، به اتاق رفتیم. فاطمه تا وقتی که صدای اذان بپیچد در خانه در مورد نحوه ی آشتی کردنش با نامزدش برایم تعریف کرد. به اتاق آرش رفتم و نمازم را خواندم. قبلش از عطری که امروز آرش داده بود زده بودم و عطرش کل اتاق را برداشته بود. بعد از این که سجاده و چادرم را تا کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم. با دیدن آرش روی تخت یکه خوردم. دراز کشیده بودو ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. ناگهان یاد دختری در مترو بود افتادم. « این کی امد، کی خوابید؟» خنده ام گرفته بود. چادر نماز را باز کردم وخم شدم تا به رویش بکشم. تکه‌ایی از موهایم روی صورتش افتاد. فوری موهایم را گرفت و کشید و گفت: –به چی می خندی؟ دوباره خندیدم. –خودت رو زدی به خواب من رو یاد یه چیزی انداختی خنده ام گرفت، تو که چشم هات بسته بود خنده ی من رو از کجا دیدی؟ اینقدر بهم نزدیک شدی با این عطرت توقع خواب از من داری؟ – همون عطره که داداشت خریده، رو زدم، راستی یادم باشه ازش تشکر کنم. اخمی کردو گفت: –نیازی نیست. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با قرار گرفتن دستاش پشت کمرم لبخندی به لبهام اومد..حس نزدیکی بهش اصلا اذیتم نمیکرد..برعکس دوست داشتم از فاصله نزدیک به صورتش نگاه کنم.دستامو روی بازوهاش گذاشتم و هماهنگ باهاش تکون خوردم.لبخند محوی روی لبهای احسان بود که منو خوشحال میکرد.چشم از صورتش نمیگرفتم آروم گفت احسان-دلم نیومد امیر با بهار برقصه و تو توی عروسی بهترین دوستت نرقصی. خندیدم و با شیطنت گفتم من-یعنی تنها دلیلی که منو آوردی این وسط بخاطره اینکه اومدم عروسی بهترین دوستم و باید برقصم؟! چشمکی حواله صورت شیطونم کرد احسان-تنها دلیل که نیست ولی تنها بهونست..والا هرچی فکر کردم بهونه بهتری پیدا نکردم. صورت متعجبم تبدیل به خنده شد.چشمامو گرد کردم و با لحنی که پر از شادی بود گفتم من-پس هدف شوم داشتی!! لبخند خبیثی زد احسان-چه جوووورم. لبخند پهنی که روی لبهام بود حتی یک لحظه هم از روی لبام پاک نمیشد.با یادآوری آرشام سرمو بلند کردم و به اطراف سرک کشیدم من-راستی آرشامو تو ندیدی؟!از همون اول که تورو دیدم کلا فراموشش کردم! احسان با خونسردی گفت احسان-من فرستادمش دنبال نخود سیاه! با تعجب گفتم من-کجا فرستادیش؟!!! احسان-فرستادمش با یکی دوتا از فامیلای امیر برن شام و بیارن..حوصلشو نداشتم اینجا باشه. با بهت گفتم من-تو واقعا دیوونه ای احساان. احسان-ممنون از لطفت! یعنی الحق که این پسر یه تختش کم بود.با کنجکاوی به نیمرخش نگاه کردم و گفتم من-تو به آرشام حسودی میکنی؟!! یک تای ابروشو بالا انداخت احسان-من به آرشام حسودی کنم؟!عمراا. من-پس چرا انقدر باهاش لجی؟! با اتمام حرف من آهنگم تموم شد همونطور که دستش پشت کمر من بود منو به سمت صندلی ها همراهی کرد و گفت احسان-چون ازش خوشم نمیاد. ابروهامو بالا دادم من-واقعا درکت نمیکنم!!آرشام خیلی پسر خوبیه. احسان-آره خوبه که با زن نوجوونش اونجوری کرد. من-تو چه گیری به زنش دادی!!مهم خودشه که پسر خوبیه. احسان پوزخندی زد که جواب ندادم..مطمئن بودم اگه حرفی بزنم یه دعوایی راه میفته..به صندلی خودمون رسیدیم.آروم پشتش نشستم.احسانم روبه روم نشست.گوشیمو از روی میز برداشتم و بردم روی سلفیش ودادم دست احسان. من-بیا یه عکس بگیریم یادگاری ازمون بمونه. لبخند مهربونی زد و گوشیو از دستم گرفت دستام که روی میز بود با یک دستش گرفت و با اون دست دیگش همزمان دکمه رو فشرد که عکس ازمون گرفته شد..به جرئت میتونم بگم این لبخندم واقعی ترین لبخندی بود که توی عمرم زده بودم.. احسان-نه اینجوری نمیشه!! سرمو بلند کردم من-چیو اینجوری نمیشه؟! احسان-عکسو میگم دیگه. از سر جاش بلند شد و اومد روی صندلی کنار من نشست سوالی داشتم نگاش میکردم که صورتشو یکم مچاله کرد و هیچی نگفت.این سری دستشو دور گردنم انداخت که یجوری لبخند زدم تمام دندونام دیده میشد.این دفعه فاصله گوشیرو با صورتمون کمتر کرد و عکسو گرفت http://eitaa.com/cognizable_wan