#پارت186
تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردیم، نزدیک غروب بود که عمه گفت:
–فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی.
بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت:
–روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی.
عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید.
عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم میآمد.
اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت میکرد.
فکر این که آرش چرا برای ناهار نماند نمیگذاشت تمرکز بگیرم. با سختی پسش زدم و حواسم را به کتاب جلب کردم.
چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت.
با حس این که ملافه ایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم. آرش امده بود. سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد. چشم هایم را دوباره بستم. متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید.
چند دقیقه به سکوت گذشت. می دانستم خواب نیست.
چشم هایم را باز کردم. گوشیاش زنگ خورد. شیرجه زد به طرفش و فوری دگمه ی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت.
با دیدن چشم های بازم لبی به دندان گرفت و گفت:
–صداش بیدارت کرد؟
–نه، بیدار بودم. کی آمدی؟
–همین الان. بعد گوشیاش را جواب داد.
–سلام. آره میام. امدم دنبال راحیل باهم بیاییم.
باشه، باشه.
حرفش که تمام شدگفت:
–پاشو حاضر شو بریم یه بستنی بخوریم بعدشم بریم دنبال مژگان.
رو پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم.
–چشم آقا.
موهایم را شروع به نوازش کردوگفت:
–سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم.
دستش را گرفتم و گفتم:
–نه، سردم نیست.
–پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟
دستش را رها کردم و گفتم:
–نه.
دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،.
«کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟»
در همین فکرو خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد.
هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم:
–آرش.
بلند خندیدو گفت:
–بایه تیر دوتا نشون زدم. هم خواب از سرت پریدهم تلافی آبی که توی آشپزخونه ریختی رو درآوردم.
بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت خورد توی سرش و این دفعه من خندیدم و گفتم؛
–بد جنس من یه لیوان ریختم؟ بعد تشکش را نشانش دادم.
– ببین اینجارو هم خیس کردی.
بالشتی که دستش بود را آرام زد به کمرم و گفت:
–فدای سرت، پاشو بریم، فقط یادت باشه من اینجوی تلافی می کنم، با دم شیر بازی نکن.
از حرفش خنده ام گرفت.
–آقا شیره حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم.
–اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم.
–اونوقت من کلا می ندازمت توی استخر.
–دوباره بلند خندیدو گفت:
–خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. بعد دستم را گرفت و بلندم کرد.
کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید.
–بیا بشین برات ببافمشون.
همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد.
–آقا آرش.
کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت:
–دیگه نشنوم ها...
–آخ، چی رو؟
–آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام.
خنده ام گرفت.
–چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم.
–دقیقا داری فحش میدی. از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد.
–عه... یعنی چی؟
–باجدیت گفت:
–همین که گفتم... چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره.
–آهان، بین خودمون دوتا نگم؟
–نه، کلا نگو.
–خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟
–میخوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم.
–ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها...
–چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن.
–چشم.
آرش جان.
–جانم.
–میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس.
کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت:
–باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش.
با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم.
پقی زد زیر خنده و گفت:
–خیلی بامزه شدی.
با شیطنت گفتم:
–خوبه که، اونوقت فکر میکنن خیلی با هم صمیمی هستیم.
–نه دیگه، هر چیزی اندازه داره.
بعد انگشت سبابهاش رو جلوی صورتم نگه داشت.
–اندازه نگه دار که اندازه نکوست.
با ابروهای بالا رفته. نگاهش کردم. آرش هم با بد جنسی خندهاش را کنترل میکرد.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت186
در حالی که چشماشو میمالید گفت
احسان-بزار خودم میرسونمت.
دلم براش سوخت..معلوم بود خستش.جلو رفتم و دفترچه مو از روی میزش برداشتم.
من-دستت درد نکنه..خودم میرم.هنوز ساعت ۷ و نیمه.تو برگرد خونه استراحت کن.دیشبم اصلا نخوابیدی.در ضمن حنا هم تنهاست.
از بس خسته بود دیگه اصرار نکرد
احسان-مطمئنی خودت میتونی بری؟!اذیت نمیشی؟!
لبخند مهربونی نسار صورتش کردم.
من-معلومه که میتونم برم.بچه که نیستم.توهم پاشو برو خونه بخواب که فردا سر حال باشی.
مکثی کردم و ادامه دادم
من-...عزیزم.
لبخند روی صورت خسته اونم نشست درحالی که عقب عقب میرفتم به در رسیدم.دستمو روی دستگیرش گذاشتم که تا درو باز کردم گفت
احسان-هستی!!
برگشتم سمتش
من-جانم؟!
نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت
احسان-دوستت دارم.
همین حرفش باعث شد انرژی بگیرم لبخندمو پررنگ تر کردم و در حالی که درو میبستم بلند گفتم
من-منم همینطور.
که همزمان شد با بسته شدن در.نفس عمیقی کشیدم و هوا رو به ریه هام فرستادم و وارد اتاقم شدم.لوازمامو جمع کردم ودفترچمو توی کشوم گذاشتم..اومدم از اتاق بیام بیرون که چشمم خورد به احسان سرشو به پشتی صندلیش تکیه داده بود و چشماش بسته بود..نمیخواستم باز بخاطره سنگینی نگاه من بیدار بشه.برای همین نگاهمو ازش گرفتم و با اتوبوس برگشتم خونه..نزدیک ۱ ساعت توی اتوبوس بودم تا بالاخره رسیدم با خونه..با خستگی درو باز کردم و وارد خونه شدم که چشمام شد اندازه دوتا توپ...یک دست مبل نو و تمیز توی هال چیده شده بود که از بس خونه کوچیک بود نصفه بیشتر هال رو گرفته بود..ولی پول از کجا؟!کفشامو در آوردم و اولین قدممو توی خونه گذاشتم که صدای بابا باعث شد به پشت سرم نگاه کنم
بابا-سلام بابا جان.
دیگه چیزی نمونده بود سکته رو بزنم.باباجان؟!من از کی جونش شدم و خودم خبر ندارم!!با تعجبی که توی صدام موج میزد گفتم
من-بابا تو حالت خوبه؟!
لبخندی زد
بابا-مرسی عزیزم.تو چطوری؟!
آب دهنمو قورت دادم و در جوابش فقط سکوت کردم که اومد توی خونه روی یکی از مبلا نشست.
بابا-هستی به نظرت قشنگ هست این مبلا؟!
من-پولشو از کجا آوردی بابا؟!
بابا-از یکی از دوستام گرفتم..خوشت اومده؟!
واقعا هیچ جوابی برای هیچکدوم از سوالاتش نداشتم..اصلا اینکارش برام قابل هضم نبود.
من-چیشده رفتی از دوستت پول گرفتی برای خونه مبل خریدی؟!به جای این مبلا ۵ میلیون میذاشتی رو پول خونه میرفتی یک خونه که چند متر بزرگ تر باشه میخریدی!
خندید که باعث شد از خنده خبیثانه اش مو به تنم سیخ بشه
بابا-اونم میخرم برات عزیزدلمم...حالا مبلا رو ول کن اینو نگاه کن.
و با دست به روبه روش نگاه کرد.سریع برگشتم که دیدم یه ال سی دی روی یک میز شیشه ای گذاشته شده.با بهت و ترس برگشتم سمتش.
من-بابا چیکار کردی که رفتی با پولش مبل و تلویزیون خریدی؟!
http://eitaa.com/cognizable_wan