#پارت187
در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد.
–ببخشید، من جواب بدم، میام.
بعد از رفتن فاطمه، آرش چشمکی زدو گفت:
–دیدی گفتم یکی رو داره.
–برای این که آرش فکر بدی در مورد فاطمه نکند گفتم:
–نامزدشه.
–چی؟ پس چرا چیزی به ما نگفتن.
–میگن به زودی.
–بیا، ملت نامزد دارن مااصلا خبر نداریم، بعد من به کیارش میگم یه جشن خودمونی و جمع و جور بگیریم، میگه نمیشه ما آبرو داریم. یا نگیریم یا باید همه رو دعوت کنیم.
خودم را مشغول بستنی کردم و حرفی نزدم. وقتی فاطمه آمد، اخم هایش در هم بود.
آرش وقتی متوجهی اخم های فاطمه شد پیاله ی بستنیاش را برداشت و بیرون رفت.
بلافاصله به طرف فاطمه خم شدم و پرسیدم:
–دعواتون شد؟
همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت:
–میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم.
حالا اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی.
اصلا می تونستم بهش دروغ بگم، یا موبایلم رو جواب ندم بعد بگم نشنیدم.
حالا دارم راستش رو بهش میگم، چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه، نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره، همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم. وقتی سکوت من را دید پرسید:
–واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟
با لبخند گفتم:
–چی بگم، تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست. حالا ازش اجازه بگیر دیگه، اینجوری هم به حرفش اهمیت دادی هم کمبود اون جبران میشه.
آخه اینجوری احساس می کنم خیلی زیر ذره بینشم. حس می کنم تحت کنترلم.
–حساسیت نشون نده،
البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده، ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن.
–غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون.
–کلافه گفت:
–ول کن راحیل... به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون هاش به نفع اوناست.
از حرفش پقی زدم زیر خنده، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم در نیاید.
کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربهایی به پهلویم زد و گفت:
–خب مگه دروغ می گم.
به زور خنده ام را جمع کردم و گفتم:
–اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم.
–چطوری؟
–با مکر زنانه،
فاطمه با صدای پیام گوشی اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد.
–غیر مستقیم عذر خواهی کرده.
–نچ، نچ، چه سریع! حداقل میذاشت ژست عصبانیت روی صورتت می نشست بعد، زن ذلیل دیگه.
فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت.
–راحیل.
–هوم.
قاشقی از بستنیاش در دهانش گذاشت و گفت:
–یه چیزی بگم، نخندیا.
دوباره خنده ام گرفت و گفتم:
–نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟
–عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن. گوش کن به حرف من.
–چشم، بفرمایید.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–ما همدیگه رو خیلی دوست داریم. اوایلی که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده. اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم. شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. من خودم با ندونم کاریام برای مدتی اون رو از خودم دریغ کردم.
فقط نگاهش کردم و توی دلم نامزدش را تحسین کردم. یعنی توی اون پیام چی نوشته بود که فاطمه از این رو به آن رو شده بود.
رفتار فاطمه هم برایم عجیب بود. خیلی سریع در اوج عصبانیت میتوانست لبخند بزند و همه چیز را فراموش کند. شاید این نشان دهندهی وابستگی عاطفی نسبت به نامزدش است.
دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–کجایی؟ بگو چیکار کنم؟
لبخند زدم و گفتم
–به نظر من تا اونجایی که میشه چشم رو بگو در مورد بقیهی چیزا هم که نمی تونی قبول کنی باهاش حرف بزن.
با امدن آرش دیگر حرفی نزدیم و مشغول بستنی شدیم. آرش بستنیاش را تمام کرده بود و به صندلیاش تکیه زده بودو دست به سینه نگاهم می کرد. گاهی که نگاهش می کردم جهت نگاهش را تغییر می داد.
گوشیاش زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداخت و لب زد:
–مژگانه.
–بله... یه ربع دیگه می رسیم... کجا؟ چی میخوای بخری؟ آهان باشه. گوشیاش را داخل جیبش گذاشت و گفت:
–بریم دیگه، میخواد خریدم بکنه.
فاطمه نگاه حرصی به من انداخت و بلند شد.
وقتی رسیدیم مژگان دم در منتظر بود. آرش با دیدن تیپش پوفی کرد و پیاده شد.
خودش را به مژگان رساند. لبخند مژگان روی لبش خشک شد.
نمیشنیدم آرش چه می گوید ولی از قیافه ی هر لحظه درهم شدهی مژگان معلوم بود که چیزهای خوبی نمیگوید. آرش به حرفش اصرار می کرد و مژگان قبول نمی کرد. بالاخره آرش تهدید وار دستش را در هوا تکان داد و به طرف ماشین آمد.
مژگان لحظه ایی مردد ایستاد. بعد نگاه خشمگینش را حواله ی من کرد و رفت.
آرش نشست پشت فرمان و ساعتش را نگاه کرد. دل
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت187
بابا-حالا بعدا بهت میگم.
با چشمای گرد یک قدم جلو رفتم
من-چیکار کردی مگه؟!.
اونم مثل من پاشد و ایستاد
بابا-باور کن هیچکار بدی نکردم.حالا بعدا خودت متوجه میشی.
با سردرگمی سری تکون دادم و وارد اتاق شدم..معلوم نبود چیکار کرده بود که باهاش وسایل خریده بود.اونم کی؟!بابای من.کسی که کل زندگیشو برای قمار و مواد فروخت...لباسامو عوض کردم و بعد برداشتن گوشیم دوباره وارد حال شدم و روی یکی از مبل ها نشستم و تلویزیون و روشن کردم.میترسیدم اینارو با پول حروم خریده باشه و آخر توی حلق خودش و من گیر کنه و منم به پای اون بسوزم..از بچگی مامانم خیلی از مال حروم ترسونده بودتم..انقدر که از بدی های مال حروم گفته بود.حتی میترسیدم اسمشو به زبون بیارم...مشغول دیدن تلویزیون بودم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد..مطمئن بودم احسانه با خوشحالی گوشیمو برداشتم و پیامشو باز کردم
احسان-خیلی دلم برات تنگ شده..نمیتونی بیای پیشمون؟!
سریع تایپ کردم
من-پیشتون؟!
احسان-پیش من و حنا دیگه..اونم خیلی دلش برای تو تنگ شده..
با اینکه خودمم دوست داشتم برم ولی مطمئن بودم هیچ جوره نمیتونم بابارو ساعت ۱۰ شب بپیچونم.
من-خودمم دوست دارم.ولی باور کن هیچ راهی نیست.
احسان-راست میگی..خودتو اذیت نکن..چه خبر؟!
لبخندی به عوض کردن بحثش زدم
من-سلامتی..نشستم و دارم فیلم نگاه میکنم..تو چه خبر؟!
احسان-هیچی..دارم به این حنا خانوم املا میگم.بلکه دست از سر من برداره!
واای..عاشق بچه کلاس اولیا بودم.مخصوصا که اون بچه هم حنا باشه.دیگه ته جیگراس.
من-خیلی باحاله که..من عاشقشونم.
احسان-فقط عاشق بچه ها؟!
متوجه منظورش شدم..با شیطنت نوشتم.
من-اره خب..مگه قرار عاشقه آدمه دیگه ای هم باشم؟!
احسان-نه.
من-پس چی؟!
احسان-همینجوری گفتم!
من-راستی احسان..فردا حنا رو بیار شرکت.منم دلم براش خیلی تنگ شده.
احسان-باشه فقط به یک شرط.
اروم خندیدم و نوشتن
من-باز تو شرط گذاشتی؟!
احسان-خب شرط داره دیگه
من-چه شرطی؟!
احسان-اینکه اگه بیارمش مجبوری ۳ تا املاء هم بهش بگی.
من-من عاشق املاء گفتنم هستم..تو بیارش.من ده تا املاء بهش میگم
http://eitaa.com/cognizable_wan