#پارت188
˝یعنی به خاطر لباس مژگان بحثشان شده، آرش و این حرفها"
البته ناگفته نماند که لباس مژگان هم خیلی ضایع بود.
یک تونیک حریر سفیدیقه باز پوشیده بود که از روی سینه چین میخوردو تا روی باسنش میآمد. برجسته بودن شکمش کوتاه ترش هم کرده بود. شالش را با تونیکش ست کرده بود، با ساپورت مشگی.
بعد از ده دقیقه آرش دوباره ساعتش را نگاه کردو ماشین را روشن کرد. اخم هایش هنوز در هم بود.
همین که خواست حرکت کند مژگان سر رسید. با عصبانیت در ماشین را باز کرد. کنار فاطمه نشست و در را محکم کوبید. لباسش را عوض کرده بود. البته فرق آنچنانی نکرده بود فقط به جای تونیک سفیده، توسی رنگش را پوشیده بود که بلندیاش تا بالای زانویش میرسید.
"حالا آرش برای این یه کوچولو تغییر چرا دعوا راه انداخته بود من نمی دونم."
برگشتم طرفش و سلام کردم. با اخم جوری جواب داد که فقط حرف س را شنیدم. لب زدم خوبی؟ سرش را طرف شیشهی ماشین چرخاند.
فاطمه با اشاره به من فهماند که ولش کنم.
برگشتم و صاف نشستم، آرش غرق فکر بود.
تازه داخل خیابان اصلی افتاده بودیم که مژگان گفت:
–آرش اینجاست پاساژه.
آرش بدونه این که نگاهش را از خیابان بگیرد بی تفاوت گفت:
– الان دیگه دیره، نمیشه، بعدا خودت بیا خرید کن.
مژگان هم دیگر حرفی نزد.
هم زمان با رسیدن ما عموی آرش هم با زن و دوتا پسرهایش که یکی نوجوان بودو یکی تقریبا هم سن آرش بود، رسیدند.
بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم.
چند دقیقه بیشتر نگذشت که کیارش هم به جمع اضافه شد.
دیدن کیارش هم باعث باز شدن اخم های مژگان نشد.
هر از چندگاهی که نگاه من و مژگان به هم میافتاد با دلخوری نگاهش را از من می گرفت.
باید در فرصت مناسبی می پرسیدم که چرا از دست من ناراحت است.
زن دایی آرش با اشاره از من خواست که کنارش بنشینم. همین که کنارش نشستم، در مورد آشنایی من و آرش پرسید. برایش عجیب بود که چطور من عروس این خانواده شدهام.
بعد با کمی مِن و مِن گفت:
–راحیل جان، دوستی داری که ویژگیهای خودت رو داشته باشه و به ما معرفی کنی؟ آخه میخوام واسه پسرم زن بگیرم.
فکری کردم و گفتم:
–منظورتون رو دقیقا متوجه نمیشم.
–یعنی مثل خودت محجبه باشه دیگه. دنبال یه عروس کدبانو و مومن میگردم. میخوام دختری باشه که اهل زندگی باشه و مومنم باشه.
زن دایی آرش خودش محجبه نبود. برایم جالب بود که دنبال عروس محجبه میگشت.
وقتی سکوت و تعجبم را دید گفت:
–به تیپم نگاه نکن، برام خیلی مهمه که مادر نوه های آیندم مومن باشه و حلال و حرام سرش بشه. برای پسرمم مهمه. اصلا از این دخترای امروزی خوشش نمیاد. نگاهی به پسرش انداختم. تیپ او هم نشان نمیداد که دنبال همچین دختری باشد. یک لحظه یاد سعیده افتادم. به نظرم خیلی به این خانواده میآمد. بنابراین گفتم:
–یه نفر هست که نماز خونه، اهل حرام و حلال هم هست. فقط کمی موهاش رو میده بیرون. البته خیلی دختره خوبیه. بعد اشارهایی به موهای خودش کردم.
–تقریبا مثل خودتونه، در همین حد مو بیرون میزاره.
–نه راحیل جان. من میگم چادری باشه. اونوقت تو میگی موهاشو میده بیرون.
از حرفهایش حیران بودم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
بعد از یک ساعتی مژگان گفت که کمرش درد گرفته و باید دراز بکشد. بعد به طرف اتاق آرش رفت.
بعد از چند دقیقه من هم به بهانهایی از کنار زن دایی بلند شدم و به اتاق آرش رفتم. مژگان نشسته بود روی تخت و سرش در گوشیاش بود. با دیدن من گوشی را کنار گذاشت و دراز کشید.
کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم:
–از دست من ناراحتی؟
حرفی نزد. دوباره پرسیدم:
–آخه چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ من چیکار کردم که خودمم خبر ندارم؟
نیم خیز شد، انگار حرفهایم عصبانیاش کرده بود.
–میشه توی کار من دخالت نکنی و آرش رو بر علیه من پر نکنی. تو این مدتی که من عروس این خانواده هستم آرش همیشه بهم احترام گذاشته، ولی از وقتی سرو کله ی تو پیدا شده، اخلاقش عوض شده، هر روز یه مدل بهم گیر میده، امروزم که ...
دیگر حرفش را ادامه نداد.
تعجب زده گفتم:
–یعنی چی؟ منظورت رو نمیفهمم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت188
با خنده و حدص و خستگی گفتم
من-بنویس آاااامممممد.
چشماشو گرد کرد
حنا-چی؟!
من-دارم میگم بنویس .آمد.
حنا-آهاااا.
و شروع کرد به نوشتن.فکر کنم نزدیک به ۲ ساعت بود داشتم بهش ۳ صفحه املاء میگفتم ولی هنوز تموم نشده بود...حالا میفهمم احسانه دیوونه چرا همچین شرطی گذاشته بود.کلمه رو که نوشت دوباره گفتم
من-خیله خب حالا هم توی آخرین خطت یه جمله بنویس که..
صدامو صاف کردم و بلند گفتم
من-پدرم با اسب آامد.
هر کلمه رو چند ثانیه میکشیدم تا قشنگ متوجه کلمه بشه.اینبار دیگه خداروشکر ازم سوال نپرسید و سریع جمله ای که بهش گفته بودم رو نوشت..بالاخره با خستگی نفسمو فوت کردم بیرون و املاشو تصحیح کردم خداروشکر هیچ غلطی نداشت.امضاء هم براش زدم و دفترشو دادم تا بزاره توی کیفش.
حنا-ممنونم هستی جون..ببخشید اذیتت کردم.
لپشو اروم کشیدم
من-نه قربونت برم...عیبی نداره.
حرفم که تموم شد در اتاق باز شد و احسان با لبخند خبیثی اومد تو
احسان-خب خداروشکر تموم شد؟!
چشم غره ای بهش رفتم
من-بله.با اجازتون
دستاشو توی جیب شلوارش برد
احسان-خسته نباشی خانم..حالا پاشید میخوام شام ببرمتون رستوران.
حنا با ذوق جیغ آرومی زد
حنا-وااای آخ جووون.رستوراااان.
احسان بهش تشر زد
احسان-حناا!!چته؟!مگه تاحالا توی عمرت رستوران نبردمت که حالا اینکارا رو میکنی؟!
نگامو چرخوندم سمت حنا سرشو انداخته بود پایین.دلم سوخت براش.به طرفدار از حنا گفتم
من-اِاِ احسان!خب بچس دیگه!خوشش میاد از رستوران.
احسان-خوشش بیاد بالاخره نباید که این ادا هارو دربیاره!
در حالی که با چشمام به ناراحتی حنا اشاره میکردم لب زدم.
من-گناه داره..زهرش نکن دیگه.
پشت بندش از سر جام بلند شدم و پشت حنا واستادم.
من-حالا آقای برادر قول میده از این به بعد این کارارو نکنه.لطفا ببخشش..دیگه مطمئن باش تکرار نمیشه.
به حنا نگاه کردم و ادامه دادم
من-مگه نه حنا؟!
همونطور که سرش پایین بود با بغض گفت
حنا-بله...قول میدم دیگه جیغ و داد نکنم برای رستوران.
احسان هم که انگار دیگه جو تربیت کردنش از بین رفته بود جلو اومد و از زیر بغل حنا گرفت و بغلش کرد.که حنا خندید...احسان در حالی که با حنا حرف میزد از اتاق رفت بیرون منم روی میزمو مرتب کردم و کیفمو برداشتم
http://eitaa.com/cognizable_wan