eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
لیوانم را طرفم گرفت و به فرورفتگی لبه ی لیوان اشاره کردو گفت: –هر وقت ببینیش امروز برات یاد آوری میشه و می خندی. پشت چشمی برایش نازک کردم و لیوان را داخل کیفم گذاشتم و گفتم: –عوضش می کنم، چون هر دفعه نگاهش کنم خودم رو سرزنش می کنم. بعد نیم نگاهی بهش انداختم. –میشه من رو ببری خونمون؟ با تعجب نگاهم کرد. –چرا؟ تا ما بریم برسیم خونه، همه رفتند، نگران نباش... –خونه خودمون راحت ترم. توام راحت بگیر بخواب. –اگه توی اتاق مامان راحت نیستی، میریم اتاق من، دیگه ام مژگان نیست که... وقتی تردید مرا دید ادامه داد: –من روی زمین می خوابم تو روی تخت بخواب که راحت باشی. یا هر جور که تو بگی، فقط حرف از رفتن نزن. سرم پایین بودو حرفی نمی زدم. نفسش را بیرون دادو گفت: –من به مامانت قول دادم که فعلا دستم امانتی، خیالت راحت باشه عزیزم. از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه‌ی ماشین بیرون را نگاه کردم. بعد از چند دقیقه سکوت هیجان زده گفت: –راستی برات سورپرایز دارم بعد دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد، صدای موزیک ملایمی پخش شد که بعد از چند لحظه یک خواننده‌ی سنتی خوان شروع به خواندن کرد. لبخندی زدم و گفتم: – سلیقه ی موسیقیت تغییر کرده؟ چشمکی زد و صدای موسیقی را کمی پایین آورد. –فکر کردی فقط خودت بلدی تحقیق کنی؟ –هیجان زده گفتم: –واقعا؟ –البته نه مثل شما، ولی خب یه چیزایی مطالعه کردم. –خب نتیجه اش؟ سینه‌اش را صاف کرد و گردنش را جلو داد. صدایش را مثل اخبار گوها کرد وگفت: –طی تحقیقات من، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خب می تونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده. اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده می خونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود واین چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی. طبق گفته ی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم خودش یه جورایی آدم رو وابسته میکنه... البته من اینایی که میگم خوندم و جالبم بودو قبولشونم تا حدودی دارم ولی نمی تونم انجامش بدم. چون یه عمری موسیقی بد گوش کردم لذتم ازش بردم، الان به این راحتی‌ها نمی تونم این حرفها رو بپذیرم. بعدقیافه اش را مضحک کرد و کمی صدایش را نازک کرد، همراه ناله گفت: –معتادم اعیال معتاد می فهمی... پقی زدم زیر خنده. –نکن که اصلا بهت نمیاد، زشت میشی. از حرفهایش خوشحال شدم. تیکه‌ی آخرحرفش برایم مهم نبود، همین که رفته بود دنبالش و تحقیق کرده بود یعنی حرفهایم برایش مهم بوده، و این خیلی برایم اهمیت داشت. مهم تر از آن این که موسیقی طبق سلیقه‌ی من پیدا کرده بود. صدای موسیقی را زیاد کردم و دستش را گرفتم و چشم هایم را بستم و گوش سپردم به نوای زیبایی که پخش میشد. –من اکثر کارهای این خواننده رو شنیدم. برام جالب بوده. –حدس زدم خوشت بیاد. دستش را فشار دادم وگفتم: –ممنونم. –قابل شما رو نداشت. ولی من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. –واقعا برام جالب بود. هم حرفهات، هم این کشفی که کردی. دستم را بوسید و همانطور که چشم به خیابان داشت گفت: –اصلا فکر نمی کردم در این حد خوشت بیاد. –فقط لبخند زدم و دل به صدای خواننده سپردم. "ای آتش پنهان در من، برخیز ای شسته به خون، پیراهن، برخیز برخیز با داغ نهان، برگیراین بار گران... آتش تنهایی در دل دارم... دست اگر از عشق تو بردارم.... آنقدر غرق بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدیم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با صدای بابا از خواب بیدار شدم. بابا-هستی پاشو آخه پشت درم جای خوابیدنه؟! آروم لای پلکامو باز کردم...نشسته خوابم برده بود و ستو فقراتم توی همون حالت خشک شده بود.با بدبختی از سر جام بلند شدم و با صورت مچاله از درد نگاش کردم که گفت بابا-پاشو برو سرکارت..ما همینجوری هم بدبخت هستیم دیگه تو اون ۸۰۰ تومن حقوقم نگیری باید بریم بمیریم. اصلا حوصله جر و بحث باهاشو نداشتم..دیشب به اندازه کافی فشار عصبی بهم وارد شده بود.اگه بخاطره احسان نبود عمرا شرکت نمیرفتم..بیحال رفتم سمت کمد و یک مانتو سبز پسته ای ساده با شلوار سورمه ای پوشیدم.شال مشکی ای هم سرم کردمو با بی حالی و سست راه افتادم سمت شرکت..یکم طول کشید ولی ساعت های هشت و نیم بود که رسیدم شرکت.با اینکه تحت هیچ شرایطی نمیخواستم قبول کنم.اما ذهنم درگیر بود و از رفتار بابا به شدت احساس افسردگی میکردم.فکر میکردم هر لحظه امکان داره بزنم زیر گریه.کیفمو یه گوشه میز پرت کردم و روی صندلیم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم..همش صدای جیغام و صحنه های دیشب تو ذهنم آکو میرفت.با فکر کردن به احمد حس میکردم مو به تنم سیخ میشه..نمیدونم چند دقیقه توی همون حالت بودم که صدای تلفن از جا پروندم..با صدای گرفته و خشداری جواب دادم من-بله؟! احسان-هستی حالت خوبه؟! صدای نگران احسان باعث شد از داخل پنجره نگاهی بهش کنم. من-آره خوبم. احسان-ولی من چنین چیزی نمیبینم. بی حوصله نفسمو به بیرون فوت کردم. من-دارم راست میگم احسان حالم خوبه!کاری نداری؟! احسان-هستی پاشو بیا اتاقم. با حرص دسته تلفنو توی دستم فشار دادم من-احسان دارم میگم حالم خوبه..ول کن دیگه. با صدای جدی و عصبی گفت احسان-هستی وقتی میگم بیا توی اتاقم یعنی بیا توی اتاقم..سریع. و بعد گوشی رو کوبید.منم با حرص گوشی رو سر جاش گذاشتم..اصلا همه مردا مثل همن.فقط بلدن زور بگن.بجز زور گفتن هیچی تو زندگیشون بلد نیستن..اول خواستم لجبازی کنم و نرم ولی بعد دیدم نرم میاد بیشتر ضایعم میکنه..با خستگی و کلافگی از سرجام بلند شدم و بعد اجازه وارد اتاقش شدم..نمیدونم چرا میخواستم همه دق و دلیمو از بابا و احمد سر احسان خالی کنم..همونجا پشت در تکیه دادم و دست به سینه به پنجره ای که توی اتاق احسان بود و بیرونو نشونه میداد نگاه کردم...اون که دید من قصد نگاه کردنش بهش رو ندارم خودکارو روی میزش پرت کرد و با حرص گفت احسان-هستی معلوم هست امروز چته؟! بازم بهش نگاه نکردم. احسان-با دیوار صحبت نمیکنم ها..دارم با تو حرف میزنم..حواست به کجاست؟! میدونستم از بی توجهی به حرفاش بدش میاد و حالا هم که میدیدم داره کم کم از کوره در میره آروم گفتم من-هیچیم نیست...گفتم که حالم خوبه. از سرجاش بلند شد و اومد سمتم ولی من از سرلجبازی هنوزم به محوطه بیرون نگاه میکردم...بهم نزدیک تر شد و یک دستشو کنار سرم به در تکیه داد و با دست دیگش چونمو گرفت و صورتمو برگردوند..اخم وحشتناکی که بین ابروهام بود باعث شد اخم کمرنگی هم بین ابروهای احسان بشینه...صداش اروم و مهربون وریلکس بود احسان-هستی همیشگی نیستی هاا. با دستم؛دستشو که چونمو گرفته بود پس زدم. من-چرا همون هستی همیشگی ام.فقط تو خیلی حساس شدی http://eitaa.com/cognizable_wan