#پارت194
سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم:
–چرا دعواتون شد؟
نگاهش را به دستهایش داد.
–هیچی.
–توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
–خودت که همه چی رو می دونی.
–مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی.
با استرس پرسید:
–جلوی راحیل گفت؟
–نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز.
عصبانی شدو با اخم نگاهم کردو گفت:
–وقتی نمی دونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم.
–خب بگو بدونم، چی شده.
–اخمات رو باز کن تا بگم.
–از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کمکم عصبانی تر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کردو مهربان شد.
–باشه بگو.
–چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه.
بعد از این که عمو اینا رفتند حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کردو گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره.
آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چندتا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستند، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود.
–خب واسه چی تشکر کرده بود؟
–توی صفحه اش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود.
–خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت...
–پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودند و لبخند می زدند.
–خب ازش می پرسیدی.
–پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه وواسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست.
–خب دلیل چتهاشون رو هم می پرسیدی.
–اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود.
یهو از تصورش خنده ام گرفت و گفتم:
–ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقه ی کیارش میره.
آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقه اش رفته؟
مژگان همونطور که حرص می خورد گفت:
–چه می دونم، مثلا مرخصی ساعتی می خواست اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی...بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود.
–بعد کیارش چی جواب داده بود؟
–نوشته بود: خواهش می کنم.
–خب دیگه، این که ناراحتی نداره.
–چرا نداره آرش؟ اولا که اصلا نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شماره اش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه...
–نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته.
–اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟
باسرم جواب مثبت دادم.
–پس من اونجا نمیام. باتعجب نگاهش کردم،
–پس کجاببرمت؟ میخوای ببرمت خونه ی مامانت؟
–الان نصف شبی؟ زابه راه میشن.
–خب پس آدرس دوستت رو بگو.
–زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه.
–تو که گفتی داری میری خونشون؟
–خب می خواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد.
پوفی کردم و گفتم:
–پس میریم خونه ی ما،
–نه، اونجا نه.
–نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟
–اشکالی داره؟
–برگشتم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
–من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده، صبحم که تو تا لنگ ظهر می خوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید.
«واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه»
ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم:
–تو برو بالا، من بعدامیام.
–به کی میخوای زنگ بزنی؟
بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشیام را از جیبم درآوردم و شمارهی راحیل را گرفتم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت194
با خستگی توی کوچه پیچیدم که بابارو سر کوچه دیدم..مشغول حرف زدن با دکه سر کوچه بود تا یک بسته سیگار قرضی ازش بگیره.منو که دید انگار گل از گلش شکفت.
بابا-ااِ..هستی.اینجا چیکار میکنی؟!
با بی میلی سرجان واستادم و نگاش کردم
من-امروز زودتر شرکت بسته شد...
سرشو تکون داد
بابا-خیله خب حالا یه ده هزار تومن بده.
ابرومو بالا انداختم
من-میخوای چیکار؟!
صورتشو جمع کرد
بابا-این مرتیکه اسکول بهم سیگار نمیده یه ده تومن بده یه بسته سیگار ازش بگیرم.
کیفمو روی دوشم انداختم
من-پول ندارم.
حرصی نگام کرد
بابا-خسیسه گدا..ده تومن بده میگم لازم دارم.
با لجبازی گفتم
من-منم میگم پول ندارم.
انگار که حوصله کل کل با منو نداشت که به زور کیفمو از دستم کشید و شروع کرد دنبال گشتن پول.با عصبانیت دسته کیفمو کشیدم
من-هووی..چیکار داری میکنی؟!بده به من کیفمو.
و دوباره کیفمو کشیدم ولی دیر شده بود از توی کیف پولم ۳۰ تومن برداشت و جلوی صورتم تکون داد
بابا-اگه این پول نیست پس چیه؟!!حالا که اینطور کردی ۲۰ تومن بیشترم بر میدارم برای خودم.
پوزخندی بهش زدم که در حالی که پولو توی جیب پیراهنش میذاشت گفت
بابا-حالا هم یالا برو خونه..فقط درو نبند کلید نیاوردم با خودم.
با چندش نگامو ازش گرفتم و راه افتادم سمت خونه..با تمام وجود حس تنفر رو نسبت به بابام توی تک تک اعضای تنم حس میکردم..انقدری که از اون متنفر بودم و دلم نمیخواست ریختشو ببینم.آروم وارد خونه شدم و درشو نیمه باز گذاشتم تا باز نیاد غرغر کنه.چون حتی حوصله شنیدن صداشم نداشتم.به ساعت نگاه کردم هنوز ساعت ۱۱ بود طبق معمول که توی یخچال هیچ خبری نبود پس دیگه نیاز به کنکاش کردن یخچال نبود.کلافه وارد اتاق شدم و کیفمو یه گوشه اتاق پرت کردم.شالمو از سرم درآوردم همینکه اومدم مانتومم توی یک حرکت از تنم بیرون کنم صدای باز شدن در اتاق باعث شد سریع برگردم و با دیدن احجد جیغ بلندی بکشم.از نگاه های هیزش نفرت داشتم سریع خم شدم و از روی زمین شالمو برداشتم و روی سرم انداختم.با داد گفتم.
من-اینجا چه غلطی میکنی؟!!
اروم خندید که ردیف دندون های سیاه و یکی در میونش دیده شد
احمد-اومدم تورو دید بزنم عششششقم.
دندونامو روی هم ساییدم.
من-خفه شو لجن
http://eitaa.com/cognizable_wan