eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت رفتیم که صبحانه بخوریم. آرش دوتا کاسه حلیم سفارش داد ولی من نگذاشتم و گفتم: –یه کاسه کافیه، باهم می خوریم. باتعجب نگاهم کرد. –آخه یه کاسه به کجای ما میرسه؟ با اصرار همان یک کاسه حلیم را سفارش دادیم و بعد برایش توضیح دادم که قبلابا یکی از دوستهایم که امده بودم و دوتا کاسه سفارش دادیم و کلی از هر دو کاسه موند و چقدر اصراف شد. –آخه یه کاسه ضایس. –ضایع شدن نعمت خدا خیلی بدتره. – سیر میشیم؟ ببین من مرد تشریف دارم‌ها، مثل شما خانما کم غذا نیستم. –سیر میشی، تازه سر معده ات هم یه کم خالی بمونه بهترم هست واسه هضم غذا و سنگین نشدن معد‌ی خودت خوبه. بعد هم به قول مامانم، شکم رو پهنش کنی دشته، جمعش کنی مشته. حلیم را آوردند و آرش همانطور که شکر را برمی داشت تا توی کاسه بریزه گفت: –پس دلیل خوش هیکل بودن مادر زن عزیزم عمل کردن به این ضرب المثله، چقدر هم خوب تونسته به دخترهاش هم یاد بده. بعد قیافه‌ی سوالی به خودش گرفت و پرسید: –ببینم اصلا مگه شماها خانوادگی معدتون رو دشت هم کردید؟ همیشه مشت بوده. خندیدم و شکر را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. –آدمیزاد به همه چی عادت می کنه. اگه پر شکر دوست داری طرف خودت رو بریز. همانطور که حلیم را زیر رو می کرد نگاهم کرد و گفت: –عه، زیاد ریختم؟ حواس برای آدم نمیزاری که... واسه خریدن کتانی چندتا مغازه را از نظر گذراندیم. آرش هر کتانی قرمزی که می دیدمی گفت قشنگه. –حالا چرا قرمز؟ خیلی توچشمه. –چون می خوام با کتونی من ست باشه. –وای، چه رومانتیک و قشنگ. آرش تو خیلی باسلیقه ایی‌ها. –اگه با سلیقه نبودم الان تو اینجا (به قلبش اشاره کرد)نبودی. –خندیدم وگفتم: –آرش. –جونم –کاش می تونستم طبق سلیقه‌ی تو قرمز بخرم، ولی نمیشه، خیلی جلب توجه می کنه. فکری کردو گفت: –خب، مگه چه اشکالی داره؟ دقیقا منم گفتم ست باشیم که جلب توجه کنه دیگه. –از این که همه بهم نگاه کنند معذب میشم و حس خوبی ندارم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت ولبش را به دندانهایش گرفت و گفت: –واقعا؟ آخه چرا؟ –چرا اون روز مژگان رو زور کردی که بره لباسش رو عوض کنه؟ –آخه اون دیگه خیلی تابلو بود، مرد نیستی، واسه همین شاید متوجه نشی... –چرا متوجه میشم، توام الان شاید نتونی حرف من رومتوجه بشی... من دلم می خواد فقط توجه تو رو جلب کنم نه هیچ کس دیگه. شانه ایی بالا انداخت و گفت: –باشه عزیزم هر جور تو دوست داری، خودت می خوای بپوشی پس هر جور که راحتی بخر. بالاخره یک کتانی طوسی که خط های سفید داشت خریدیم، همین که از مغازه بیرون رفتیم گوشی آرش زنگ خورد... صدای مژگان آنقدر بلند بود که از پشت گوشی واضح می‌آمد. همانطور که گریه می کرد می گفت: آرش من دیگه تحمل ندارم، می خوام جدا بشم. بیچاره آرش هم فقط می گفت: –آخه چی شده دوباره. دیشب که گفت می خواد باهات حرف بزنه. –اون اصلا حرف زدن بلده؟ دیگه نمی خوام قیافه‌اش رو ببینم. سرو صدای خیابان و ماشین ها باعث شد که آرش بپرسه. –آروم باش... باشه ، باشه، الان کجایی؟ –جلوی شرکتش. –من الان میام دنبالت تا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. همونجا وایسا. انگار مژگان آرام شد، چون آرام چیزی پرسید که من متوجه نشدم. فقط آرش جواب داد. –آره باهمیم. بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –باشه، حالا یه کاریش می کنم. بعد از این که گوشی را قطع کرد آنقدر مِنومِن کرد که خودم متوجه شدم و گفتم: –من از همین جا میرم خونه تو برو به کارت برس. دستم را گرفت. –ببخش راحیل، الان نگرانم نمی تونم برسونمت باید زودتر برم، ممنون که درک می کنی. البته تا یه جایی می رسونمت. –نه تو برو... –تا یه ایستگاه مترو که می تونم برسونمت... ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با گلاب روی سنگشو شستم..انقدر کسی پیشش نیومده بود که یک مشت خاک روی سنگ سردش نشسته بود.میون اشکام لبخندی زدم و روی سنگ قبرش دراز کشیدم..اصلا برام مهم نبود که خیس یا خاکی بشم.دستامو دو طرف صورتم گذاشتم من-چقدر دلم تنگ شده بود برات مامان. احسان کنارم نشسته بود ولی حرفی نمیزد.منم دلیلی نمیدیدم که بخوام جلوش خودمو نگه دارم..با دیدن سنگ سرد و پر از خاکش حس کردم یک دنیا غم روی دلم نشست.. من-مامان باور کن فکرشو نمیکردم یه روزی انقدر بی معرفت بشم..همیشه با خودم میگفتم تنها کسی که توی دنیا تورو یادش میمونه منم ولی مثل اینکه من از همه بی وفا تر بودم...مطمئنم تو هم از من ناراحتی که چرا کلا فراموشت کردم..آخه تو هم که کسی رو نداری. دستمو به حالت دورانی روی سنگ سردش چرخوندم. من-مامان نمیدونم باید چیکار کنم که یکم از غم دلم کم بشه.خیلی احساس عذاب وجدان دارم بالاخره صدای احسان بلند شد احسان-نیاز به عذاب وجدان نیست.این خصلته هر آدمه که مرده رو فراموش کنه..خاک سرده.با غصه خوردنم معجزه نمیشه و مرده زنده نمیشه .پس الکی خودتو با این باورای غلط اذیت نکن هستی. از حالت دراز کشیده در اومدم و نشستم. من-باورای غلط نیستش..اشتباه منه که کلا فراموشش کردم احسان-دغدغه های زندگی هرکس خیلی زیاده..نمیشه از خودت توقع بیجا داشته باشی..تو که هر وقت یادش بودی اومدی و ازش سر زدی. آهی کشیدم و به نوشته های روی سنگ زل زدم..ساعت 11بود و هوا خیلی سرد شده بود و باد شدیدی میومد مخصوصا که لباس گرمی هم تنمون نبود و سرما حسابی بهمون نفوذ کرده بود..احسان که متوجه لرز توی تنم شده بود.زیر بغلمو گرفت و از جا بلندم کرد و کمکم کرد را۶ بیفتم من-احسان هنوز ده دقیقه هم نیست که اومدیم در همون حال که سعی نیکرد منو راه ببره گفت احسان-هستی جان هوا سرده..ممکنه سرما بخوری بعد باز حالت خراب بشه. با حسرت به عقل برگشتم و به خاک مامان نگاه کردم..کاش میشد یکم بیشتر پیشش بمونم ولی عمرا اگه احسان میذاشت.بازومو از دستای احسان بیرون کشیدم و شروع کردم به کنارش راه رفتن که به اون صندلی رسیدم.با ذوق به احسان نشونش دادم من-اِِ احسان این صندلیرو یادته؟!همون که اولین بار باهمدیگه روش نشستیم و حرف زدیم لبخندی با به یادآوردن اولین دیدارمون زد احسان-اره..یادمه. با شیطنت ادامه داد احسان-همون روزی که تو حسابی رفته بودی توی کفم و میخواستی آمار اسم و فامیلمو در آوردی چشم غره ای بهش رفتم من-نخیررررر..من فقط میخواستم بدونم اسم کسی که باهاش هم صحبت شدم چیه!! دستاشو توی جیب شلوارش کرد و سرشو با مسخره بازی تکون داد احسان-آرههه عزیزم..تو راست میگیی. سرجام واستادمو و با حرص پامو به زمین کوبیدم من-احسان دارم جدی باهات حرف نیزنم. روی پاشنه پا چرخید و برگشت سمتم و ابروهاشو انداخت بالا احسان-منم دارم جدی صحبت میکنم. چند ثانیه توی صورتش خیره شدم من-احسان باور کن من تو کفت نرفته بودم. اروم خندید و یک قدم فاصله بینمونو پر کرد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو توی آغوشش کشید. احسان-میدونم عزیزدل من. از حرکات و حرفاش لبخند بزرگی روی لبم نشست و منم دستامو دور گردنش حلقه کردم. من-واقعا عزیزدلتم؟! احسان-شک داری هستی؟! همونطور که چونه ام روی شونش بود گفتم من-معلومه که نه. http://eitaa.com/cognizable_wan