#پارت198
در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته بود ناراحت بودم. از این که مژگان اصرار دارد آرش باید مشکلاتش را حل کند خوشم نمیآمد ولی کاری هم نمی توانستم بکنم. اخم و تخم و غر زدن من فقط باعث میشد اوضاع بدتر شود. دلم نمی خواست کارهایم باعث شود با من بودن برای آرش استرس زا بشود. مژگان دوباره به آرش زنگ زد و گفت که نمی تونسته در خیابان بایستد، رفته در کافی شاپی نزدیک شرکت نشسته است و منتظر آرش است. «خدایا کی این مژگان و شوهرش دست از سر زندگی ما بر می دارن، حالا با شوهرت دعوا کردی آرش چیکار کنه، چرا هی به این زنگ میزنی»
آرش من را تا ایستگاه مترویی که توی مسیرش بود رساند و دوباره عذر خواهی کردو رفت.
دل من هم شور میزد. یعنی چه شده که مژگان آن طور گریه می کرد. آرش گفته بود در اولین فرصت زنگ میزند و برایم توضیح میدهد.
سعی کردم تا زنگ زدن آرش به این موضوع فکر نکنم و از وقتم بهترین استفاده را بکنم. زنگ زدم به سوگند و گفتم که میروم پیشش. دلم نمی خواست فکرم مشغول کسی باشد که اصلا هیچ ارزشی برای وقت و برنامه ریزی دیگران نمیگذارد. حتی دلم نمی خواست از دستش حرص بخورم و به خودم آسیب بزنم. به نظرم رفتار این زن و شوهر خیلی بچه گانس، تا وقتی می توانند باهم حرف بزنند چرا اینقدر پای این و آن را وسط دعوایشان می کشانند.
وقتی به خانهی سوگند رسیدم، برق خاصی در چشم هایش دیدم. به خودشم هم خیلی رسیده بود.
با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم:
–خبریه سوگند؟
لبخندی زدوبی مقدمه گفت:
–یکی از مشتریهامون من رو به همسایشون معرفی کرده، که برای پسرش دنبال دختر می گشته، حالا امروز خانمه میخواد بیاد که باهم آشنا بشیم.
با خوشحالی گفتم:
–مبارکه عزیزم. بغلش کردم و بوسیدمش.
سوگند خنده اش گرفت.
–چی مبارکه، هنوز که خبری نیست شاید اصلا ازم خوشش نیومد یا برعکس.
–انشاالله که هر چی خیره برات پیش بیاد.
یک ساعتی به دوخت و دوز مشغول بودیم. سوگند از خانوادهایی که ندیده بود طبق گفته های مشتریاش تعریف می کرد.
بعد از این که کارم تمام شد و خواستم به خانه برگردم سوگند نگذاشت و گفت:
–راحیل میشه توام بمونی و باهاش آشنا بشی، می خوام نظرت رو بدونم.
–آخه شاید درست نباشه که من باشم.
سوگند اخمی کرد و رویش را برگرداند.
–اگه واسه من وقت نداری، بهونه نیار.
چاره ایی نداشتم جز ماندن.
–پاشو اینجارو یه کم مرتب کنیم، می خوای همین اول کاری لو بره که چقدر شلخته ایی؟
اخم هایش تبدیل به لبخند شدوذوق زده بلند شدو باهم همه جا را مرتب کردیم. مادر و مامان بزرگش هم که برای خرید بیرون رفته بودند امدند.
بعد از ناهارو نماز و من و سوگند میوهها و وسایل پذیرایی را روی میز چیدیم و منتظر نشستیم.
با صدای زنگ در سوگند از جا پرید و باعث شد که همگی بخندیم.
پشت در، خانم مانتویی که حجاب معمولی داشت ایستاده بود. با تعارفهای مادر سوگند واردخانه شد.
بعد از احوالپرسی و خوش بش، نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و این از چشم مادر بزرگ سوگند دور نماند. برای همین فوری من را معرفی کرد و پشت بندشم تاکید کرد که نامزد دارم.
خانمه لبخندی زد و آرزوی خوشبختی برایم کرد ونگاهش را به سوگند دوخت وبا لبخندی، فوری سر اصل مطلب رفت. رو به مادر بزرگ سوگند گفت:
–راستش حاج خانم من سه تا پسر دارم که دوتا بزرگها ازدواج کردن، مونده این آخریه که خودش ازم خواست که همسر آینده اش رو من براش پیدا کنم.
برعکس دوتا پسرهام که خودشون با همسرشون آشنا شدند و بعدشم ازدواج کردن، کلا نظر این پسر من فرق داره، کاملا به آداب و رسوم اعتقاد داره و دوست داره همه چی همونجوری پیش بره.
پسرم استاد دانشگاهه، البته تازه شروع به کار کرده، توقعی هم که از همسر آینده اش داره اینه که بیرون از خونه کار نکنه، ولی این به این معنی نیست که کلا نباید کاری انجام بده، مثلا کاری مثل خیاطی، یا تدریس خصوصی، یا هر کاری که توی خونه بشه انجام داد موردی نداره.
حرفش که به اینجا رسید سکوتی کرد ونگاهش را از صورت تک تک ما گذراند تا نتیجه ی حرفهایش را از چهره ها برداشت کند.
در آخر نگاهش روی سوگند ثابت ماند. سوگند سر به زیر با گوشهی بلوزش مشغول بود.
خانمه این بار روکرد به مادر سوگند و ادامه داد:
–راستش من قبل از این که اینجا بیام قبلا جاهای دیگه هم رفتم برای پسرم خواستگاری، ولی همین که مورد کار نکردن دختر رو بیرون از خونه مطرح کردم، بهم جواب رد دادند، برای همین قبل از هر چیزی اول رک و راست این رو میگم، که اگه مخالفتی هست گفته بشه و من بیشتر از این مزاحم نشم. خب بعضی دخترها براشون مهمه، میگن ما درس نخوندیم که بشینیم گوشهی خونه.
دیگه هر کس با توجه به برنامهایی که داره زندگی میکنه. پسرم میگه زن مثل گل میمونه، حیفه که با کار کردن طراوتش رو از دست بده. البته با فعالیتهای اجتماعی زن مخالفتی نداره ها.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت198
با لبخند وارد شرکت شدم و با انرژی با همه سلام کردم..دیشب تا ساعت یک شب مشعول گشتن و خوردن بودیم و حسابی بهم کیف داده بود و باعث شده بود حسااابی کیفم کوک باشه..با سرخوشی وارد اتاقم شدم و کیفمو روی میز انداختم..سرمو چرخوندم تا ببینم احسان اومده یا نه ولی هنوز نیومده بود .پشت میزم نشستم و شروع کردم به انجام دادن کارهای عقب افتاده ام که سینا وارد شد.
سینا-سلام هستی خوبی؟!
لبخند گشاادی روی لبام نشوندم
من-ممنوووونم سما خوبید؟!
سرشو تکون داد.حس میکردم زیاد شارژ نیست.جلو اومد و برگه ای جلوم گذاشت
سینا-هستی لطفا غنچه اومد اینو برو بده بهش.
در حالی که مشغول زیر و رو کردن برگا بودم گفتم
من-چشم..راستی شما نمیدونید آقا احسان کی میاد؟!
سکوتش باعث شد سرمو بلند کنم و با همون لبخند مشتاق زل بزنم بهش..صورتش یکم مچاله شد
سینا-راستش هستی ..احسان امروز نمیاد شرکت.
چشمامو گرد کردم
من-چرااااا؟!
با دست پشت گردنشو خاروند.
سینا-آااخه راستش مثل اینکه دیشب چند نفری توی خیابون ریختن سرش و باهم درگیر شدن..
لبخند روی لبم ماسید..حرفای احمد و چهره احسان همش توی سرم زنگ میخورد صدای سینا مثل بلندگو توی سرم فریاد میزد -مثل اینکه دیشب چند نفری توی خیابون ریختن سرش و باعم درگیر شدن- یکدفعه خون به مغضم رسید و از جا پریدم که سینا سریع گفت
سینا-چیزیش نشده هستی خوبه الان.
بدون توجه به حرفای سینا سریع کیفمو و چنگ زدم و از شرکت اومدم بیرون و تاکسی دربست گرفتم..نزدیک بود گریم بگیره..خاک تو سر من که تهدید های اون احمد کثافطو جدی نگرفتن..تا رسیدن به خونه احسان جونم رسید به لبم.آیفونو زدم که بعد چند ثانیه تاخیر در باز شد و دویدم تو.ولی تا به در رسیدم با دیدن احسان باعث شد هینی بکشم و دستمو روی دهنم بزارم.چرا این شکلی شده بود؟! سرش باند پیچی بود و کنار لبش و گوشه چشمش کبود و زخم بود.پاش هم با آتل بسته شده بود..با من من گفتم
من-اح..سان خوبی؟!.لبخند بیحالی زد
احسان-دختر تو چرا پاشدی تا اینجا اومدی؟!
اصلا متوجه حرفاش نمیشدم فقط حواسم پیش صورت و پای داغونش بود..داشتم از بغض خفه میشدم.همه اینا تقصیر من بود!اگه من فقط یک ذره تهدیدای اون احمقو جدی گرفته بودم احسان به این روز نمی افتاد
http://eitaa.com/cognizable_wan