هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
#پارت199
–من دختر شمارو بیرون از خونه دیدم، دقیقا همون چیزیه که پسرم می پسنده،
از لحاظ مالی هم پسرم اونقدری داره که بتونه تامین نیازهای معقول همسر آینده اش روبکنه، حالا اگه سوالی دارید بپرسید تا جواب بدم. بعدگوشیاش را از کیفش در آورد وعکس مورد نظرش را پیدا کرد وگوشی را به مادر سوگند داد و گفت:
–این عکس پسرمه، البته ظاهر به نظر من و پسرم جزء اولویتها نیست، ولی خب نظرها متفاوته.
وقتی نوبت من شد که عکس را ببینم گوشی را جلوی صورت سوگند گرفتم و هر دو نگاه گذرایی به صفحهی گوشی انداختیم. پسری با قد متوسط و لاغر اندام و خیلی خوش تیپ، کنار مادرش ایستاده بودو باهم عکس گرفته بودند. لبخند دندان نمایی هم روی لبش بود که به نظرم جذابترش کرده بود.
گوشی را به خانمه دادم و زیر چشمی نگاهی به سوگند انداختم. فقط من می دانستم که الان چه قندی در دلش آب میشود.
مادر بزرگ سوگند بعد از کمی مقدمه چینی قضیه ی نامزد قبلی سوگند را مطرح کرد و دلیل به هم خوردنش را هم توضیح داد.
خانمه گفت که می دونسته و این رو هم به پسرش گفته و برایشان اهمیتی ندارد.
نیم ساعتی گاهی خانمه و گاهی مادر سوگند حرف زدند. بعد خانمه چند تا سوال از سوگند در مورد درس و دانشگاهش پرسید و خداحافظی کردو در آخر هم تاکید کرد که دو روز دیگر برای گرفتن جواب زنگ میزند. که اگر جواب مثبت بود با پسرش برای آشنایی بیشتر بیایند.
از این حرفش معلوم بود خودش پسندیده و حالا میخواهد پسرشم هم با سوگند آشنا بشود.
بعد از رفتن خانمه، نیشگونی از سوگند گرفتم و گفتم:
–از کی تاحالا تو اینقدر خجالتی بودی من نمی دونستم. حداقل کمی سرت رو بالا می گرفتی.
سوگند جای نیشگون را ماساژ دادو گفت:
–وای راحیل درد گرفت، خب چیکار می کردم. بعد توی گوشم گفت، از خوشحالی بود. آخه من همیشه دلم می خواست بعد از ازدواجم کار نکنم و بشینم توی خونه و خانمی کنم، از کار کردن خسته شدم. قربون خدا بشم که صدام رو شنید.
–واقعا؟
–باور کن، آخه کار نکردی، نمی دونی چه دردسریه.
–آخه اصلا بهت نمیاد، شاید کار خیاطی خستت کرده، اگه یه کار اداری باشه چی؟
صورتش را جمع کرد.
–صد رحمت به این خیاطی، کار اداری که همش زیر آب هم دیگه رو زدنه. یعنی ازش متنفرم.
بوسیدمش وبلند گفتم:
–پس دیگه مبارکه.
مادر و مادر بزرگش برگشتند طرف ما و با لبخند گفتند:
–چه عروس هولی، حداقل صبر می کردی طرف از در خونه پاش رو بزاره بیرون دختر...
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت199
با عصبانیت در خونه رو کوبیدم و لگد زدم که بابا درو باز کرد.کنارش زدم و وارد خونه شدم
من-کجاس؟!
بابا-کی؟!
از کوره در رفته بودم
من-همون حیوون کثیفی که احسانو به این روز انداخته!!
بابا-حیوون کثیف کیه؟!احسان کیه؟!چی میگی هستی؟
چشمامو بستم و داد زدم
من-دارم میگم اون احمد کجاست؟!
با دست به خونه اشاره کرد که سریع رفتم تو..پای قلیون نشسته بود و داشت قلیون میکشید..با نفرت نگاش کردم و از لای دندونای کلید شده ام گفتم
من-چرا همچین بلایی سر احسان آوردی؟!
با خونسردی گفت
احمد-من که بهت گفته بودم تو فکر کردی شوخیه.
آرامشش داشت دیوونه ام میکرد دسته کیفمو محکم توی مشتم فشار دادم
من-دست از سرش بردار احمد.
پوزخندی روی لبش نشوند
احمد-تازه کجاشو دیدی...خیلی بخوای مخالف من باشی.قول نمیدم احسان تا فردا صبحش زنده بمونه.
حس کردن خون به مغزم نمیرسه.کیفمو محکم پرت کردم سمتش که خورد توی سرش و قلیون چپه شد و زغالش روی فرش افتاد..حمله کردم سمتش و جیغ زدم
من-خفه شو کثافت.تو غلط میکنی.
با لگد زد تو شکمم که پرت شدم عقب و افتادم روی زمین..تازه چند روز بود که اعصابم آروم شده بود.محکم موهامو کشیدم و جیغ زدم
من-احمد ببند دهنتووو.
اونم داد کشید
احمد-ببند دهنتو وحشی...فقط همینو بلده..اینکه جیغ و داد کنه...حالا هر چقدر که میخوای جیغ بکش ولی اینو بدون بخوای بازم پیشش بمونی کشتنش حتمیه..حالا خودت میدونی.
دستامو روی گوشام گذاشتم و چشمامو بستم و به جیغ زدنم ادامه دادم
من-باباااا هیچی نمیخوای بهش بگییی.
سکوت باباهم سوهان روحم شده بود..همه دست به دست هم داده بودن که منو دیوونه کنن
http://eitaa.com/cognizable_wan