eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
هنگام برگشتن از خانه‌ی سوگند با خودم فکر کردم بروم به ریحانه هم سر بزنم، ولی وقتی یادم آمد که الان پدرش خانه است. پشیمان شدم. گوشی را برداشتم و شماره‌ی عمه‌ی ریحانه را گرفتم تا حال ریحانه را بپرسم. چندین بار زنگ خورد، تا بالاخره صدای زهرا خانم توی گوشم پیچید که با ذوق سلام و احوالپرسی کرد. وقتی حال ریحانه را پرسیدم گفت: – اون روز که بردیش پارک تا چند روز حالش خوب بوده. فکری کردم و گفتم: –فردا صبح تا ظهر می تونم بیام پیشش. ذوق زده شدو گفت: –پس به باباش میگم که مهد کودک نبرش، تا تو بیای هم میارمش پیش خودم. –باشه، دستتون درد نکنه. –خدا خیرت بده راحیل جان، به نظرم اگه کم‌کم از خودت جداش کنی اون بچه هم عادت میکنه، یهو میری نمیای بهانه ات رو می گیره. بعد خنده ایی کرد و ادامه داد: – به حرف افتاده، دیروز صدام می کرد عمه. از حرفش ذوق زده شدم و پرسیدم: – دیگه چی میگه؟ –اکثرا یه کلمه ایی‌ها رو میگه و کلمه هایی رو که قبلا می گفت رو قشنگ تر ادا میکنه. دو کلمه‌ایی فقط میگه، ‌‌"آب بده." دوماه دیگه میشه دوسالش، من همش نگران بودم این بچه چرا فقط دو کلمه حرف میزنه، ولی الان خیالم راحت شد. –آره، فقط می گفت، «بابا و آب» خدارو شکر که حرف زدنش بهتر شده.بعد از این که از زهرا خانم خداحافظی کردم، شماره‌ی آرش را هم گرفتم. الان باید سرکار باشد...ولی زود پشیمان شدم و قطع کردم. قرار بود او با من تماس بگیرد. نکند مزاحمش باشم. شاید هنوز مژگان پیشش باشد و نتواند راحت حرف بزند. چون اگر تنها بود حتما زنگ میزد. فقط به یک پیام اکتفا کردم. «سلام، خوبی؟ نگرانتم و منتظر تلفنت.» به خانه رفتم و بعد از این که کمی درس خواندم، به مادر گفتم که شام را من می خواهم درست کنم. اسرا با خوشحالی گفت: – راحیل پس سعیده رو هم بگم بیاد اینجا؟ حالا که هستی دور هم باشیم. اخمی مصنوعی کردم. –یه جوری میگی، انگار من هیچ وقت خونه نیستم، جدیدا خب با سعیده جیک تو جیک شدیدها. –آره، هردفعه کلاس داریم با ماشینش میریم می گردیم خیلی خوش می گذره. –خب، دیگه چیکار می کنید؟ –اسرا کنارم ایستاد و در مورد کلاس طراحی‌اش که با سعیده می‌رفتند، حرف زد. من هم شروع کردم به درست کردن شام. اسرا آخر حرفهایش گفت: –راحیل برام دعا کن هر چی به جواب کنکور نزدیکتر می شه دلم بیشتر شور میزنه. –اصلا بهش فکر نکن، با دلشوره‌ی تو که کاری درست نمیشه. –آره خودمم به این موضوع فکر می کنم ولی انگار دست خودم نیست، فکرش اذیتم میکنه. –البته طبیعیه، ولی نه اونقدر که اذیت بشی. صدای تلفن خانه باعث شد اسرا به سمتش برود. از حرفهایش مشخص بود که دایی پشت خط است. بعد از چند دقیقه حرف زدن اسرا گوشی را به طرف من گرفت. خیلی وقت بود با دایی حرف نزده بودم با لبخند گوشی را گرفتم. –سلام دایی جان. –سلام بی معرفت...اگه من می دونستم شوهر کنی سراغی از ما نمی گیری یه عیب و ایرادی می ذاشتم روی آرش و شوهرت نمی دادم. از حرفش خندیدم. –ببخشید دایی جان. باور کنید وقت نمیشه. –بله، آمارت رو دارم، هر دفعه زنگ زدم صدات رو بشنوم آبجی گفت، بیرون تشریف داره با آرش خان. حالا این نامزدت اذیتت که نمیکنه، پسر خوبیه؟ دوباره خندیدم و چیزی نگفتم. –دایی جان اگه اذیتت کرد فقط لب‌تر کن تا حسابی گوشش رو بکشم. چقدر خوبه که دایی همیشه حواسش به من و اسرا هست. –چشم دایی جان، چند دقیقه ایی که حرف زدیم دایی گفت: –راحیل جان آخر هفته‌ی دیگه میام دنبال تو و مامانت بریم گازو یخچال و این چیزها رو ببینیم. هر کدوم رو که می پسندی بگیریم. مامانت که اجازه نداد من برات بخرم، فقط ازم خواست یه جا قسطی پیدا کنم براش، اینجا که می خواهیم بریم خیلی مردبا انصافیه، قیمت هاشم مناسب تره. –دایی جان هفته‌ی دیگه من نیستم. شاید با خانواده آرش بریم شمال. –عه... باشه پس هفته‌ی بعدش میریم، چون من وسط هفته تا دیر وقت سر کارم. –باشه، دایی جان، ممنون. سعیده امد و با هم دیگر شام خوردیم. ظرف شستن و جمع و جور کردن را سپردیم به اسرا و مامان و به طرف اتاق رفتیم. سعیده مدام از آرش می پرسید و من هم اتفاقات جدید را که پیش امده بود را در مورد مژگان و کیارش برایش تعریف کردم. برای او هم کارهای مژگان عجیب بود ولی بعد گفت: –شاید چون آرش همیشه حمایتش کرده به عنوان یه حامی روش حساب می کنه. برای سعیده هم مثل من سوال بود که چرا مژگان از خانواده خودش کمک نمی گرفت، در حالی که هم پدر داشت و هم برادر. روی تختم دراز کشیدم وبه فکر رفتم. –راحیل –هوم –یه چیزی بگم. نیم خیز شدم و نگاهش کردم. او هم که روی تخت اسرا دراز کشیده بود بلند شد نشست و گفت: –می دونم شاید این حرفی که می خوام بزنم بامدل شخصیت تو جور نباشه، ولی به نظرم گاهی لازمه. با تعجب من هم بلند شدم نشستم. –چی؟ ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی ساعت ۱۲ شب بود ولی این نجس نمیخواست دست از سر من برداره با گریه داد زدم من-توروووخدااا دست از سرم بردار داری دیوونه ام میکنیییییییی. یقمو توی دستش گرفت و بلندم کرد احمد-تا هر وقت میخوای به این کُلی بازی هات ادامه بده ولی اینو بدون چه تو قبول کنی چه قبول نکنی مجبوری با من ازدواج کنی فقط این تو گوشت فرو کن که این وسط خون یه ادمه بی گناه ریخته میشه. زجه زدم من-فیلم جنگی زیاد نگاه میکنییی؟!فکر کردی شهر هرته؟! احمد-کشتن ادما برای من کار سختی نیست..اونقدر آدم حرفه ای دارم که بتونن اینکارو انجام بدن. گریه امونمو بریده بود نمیدونستم باید جه غلطی بکنم...در هر دو صورت باید زن این معتاد قاتل میشدم.کنار زمین سر خوردم من-چه نفعی میبری از زجر دادن من؟! احمد-نفعش اینکه دوست دارم تصاحبت کنم و زنم باشی. حتی از یک لحظه زن اون بودن تمام تنم به لرزش در اومد..چی فکر میکردم چی شد!! من-خواهش میکنمممم دست از سر من برداااار. اومد حرفی بزنه که تلفنم زنگ خورد..احسان بود..الهی بمیرم برات احسان که شرط ازدواجم کشته شدن توعه.اومدم گوشیمو بردارم که احمد سریع تر از من چنگش زد احمد-اووو.آقای رئیس.چه احترامی هم براش قائلی. با گریه نگاش کردم که گوشی پرت کرد سمتم جیغی زدم و چشمامو بستم ولی گوشی به جای من با دیوار برخورد کرد و تیکه تیکه شد جیغ زدم من-چیکار کردی عوضییی؟! احمد-دیگه از این به بعد از گوشی هم خبری نیست..سرکارم نمیری تا بالاخره تصمیمیتو بگیری.. جلوتر اومد و گفت احمد-فقط ۳ روز محلت داری بدون توجه به گریه ها و زجه های من از اتاق رفت بیرون.اصلا انگار ارامش به زندگی من نیومده بود.همش باید عذاب میکشیدم همش باید بدبختی میکشیدم..مگه راه دیگه ای هم بجز انتخاب کردن احمد داشتم؟!میتونستم اینبارم با بودنم کنار احسان ادامه بدم و ایندفعه به جای شکستن پا و سرش جونشو از دست بده.اون وقت از عذاب وجدان میمردم.شکی نبود.دستمو جلوی دهنم گرفتم...چطور بود اگه خودمو میکشتم؟!دیگه اون وقت خدا همین یه ذره توجهشم ازم میگرفت..اگه فرار میکردم و میرفتم پیش احسان چی؟!ولی حتی اگه یک درصد میفهمیدن پیش احسانم اون وقت دوتامونو باهم میکشتن..سرمو کوبیدم به دیوارر..خدایااا چیکار میتونستم بکنم..من حتی از شنیدن صداشم تنفر داشتم چه برسه زندگی کردن باهاش..ولی اگه بلایی سر احسان بیاره چی؟!اون وقت حنا که فقط همون یدونه داداشو داره چیکار میخواد بکنه؟!خودم نابود میشدم بهتر از این بود که چندین نفر دیگه رو هم با خودم به منجلاب میکشیدم..ولی چجوری باید تحملش میکردم چجوری؟ http://eitaa.com/cognizable_wan