eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
یا همین خرجی دادن، که الان دیگه منسوخ داره میشه، مردها دلشون میخواد نون آور خونه باشن و زن رو تامین کنند. حالا بعضی مردها شایدم تا آخر عمرشون با تامین نشدن این نیازشون سر کنند و دست از پا خطا نکنند، شاید به خاطر آبروشون یا به خاطر ترس از پاشیده شدن زندگیشون و خیلی چیزهای دیگه... ولی توی دلشون احساس خوشبختی و رضایت ندارن. بعد خندیدم و ادامه دادم: –به نظرم شناخت مردها خودش یه رشته ی دانشگاهیه... سعیده گفت: –ولی الان خیلی از پسرها اصلا دوست دارن همسرشون کارکنن و کمک خرجشون باشند. اصلا بعضی پسرها شرایط ازدواجشون اینه که دختره یه کار ثابت داشته باشه. پوزخندی زدم و گفتم: –آره می‌دونم. خب اینم خودش جای بحث داره وحتما دلایل زیادی داره... سعیده ازدواج کردن فقط دوست داشتن نیست... نگه داشتنش با آرامش نه با هوچی گری خیلی سخته... سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و امد روی تخت کنارم نشست. –میگم راحیل بیا یه اتاق مشاوره بزن منم میشم منشی دفترت. موهایش را کشیدم و باخنده گفتم: –من تو زندگی خودم موندم. یکی باید به خودم کمک کنه. بعدشم من مشاوره بدم آمار طلاق میره بالا و خانم ها افسردگی می گیرن و همه میرن برعلیه من شکایت می کنن. –وا! چرا خیلی هم دلشون بخواد. –چون خانم ها این حرفها رو قبول ندارن. اونا نمی خوان قبول کنن که خیلی زیر پوستی همه کاره‌ی زندگی خودشون می‌تونن باشن، مثل شاه و وزیر، در حقیقت همه کاره وزیره ولی شاه رو الم کردن اون بالا تاواسه خودش حال کنه. حالا فکر کن وزیر هم بخواد بره اون بالا و خودش رو به دیگران نشون بده و واسه خودش شاهی کنه. خب نمیشه دیگه، وزیر باید پشت صحنه باشه. –آهان مثل اون ضرب المثله. که میگه دوپادشاه در یک اقلیم نگنجد. –آفرین، خوشم میاد زود می گیری، بعد فکری کردم و گفتم: –حالا اینی که گفتی شعره یا ضرب المثله؟ –نمی دونم. با صدای مادر هر دو برگشتیم. –ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند. ضرب المثله، از سعدی. سعیده خوشحال بلند شد و کنار مادر ایستاد و گفت: –پس درست گفتم خاله؟ شما شنیدید؟ –آره خاله جان. امدم صداتون کنم بیایید پیش ما که صداتون رو شنیدم. قیافه‌ی متعجبی به خودم گرفتم وهمانطور که از جلویشان رد میشدم نوچ نوچی کردم و گفتم؛ –یعنی این سعیده یه جوری خوشحالی میکنه که انگار نوبل ادبی گرفته. سعیده دست انداخت دور کمر مادر. –تایید خاله برام از نوبل ادبی هم باارزش تره، بعد چشمکی زد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –اینجا میشه نیاز به تشویق...نه؟ –نخیر، میشه نیاز به تحویل گرفتن. شایدم رفع نیاز ندید بدید بازی..هر دو خندیدیم و مادر سردرگم نگاهمان کردو گفت: -چی میگید شماها. –هیچی خاله جان داشتیم درسامون رو مرور می کردیم. سعیده استاد این بود که، کسی حرفی بزند و او مدام آن حرفها را در کارهایش معیار کندو بسنجد. باشنیدن صدای پیام گوشی‌ام راهی را که رفته بودم، برگشتم و مادر و سعیده هم به سالن رفتند. آرش پیام داده بود. –بیداری؟ فوری نوشتم: – آره. –میشه زنگ بزنم؟ «فدای مراعاتت» –حتما. به ثانیه نکشید گوشی‌ام زنگ خورد. فوری جواب دادم. –سلام عزیزم. با صدای خسته و گرفته‌ایی جواب داد: –سلام راحیلم، ببخش راحیل تازه پیامت رو دیدم، الان از سر کار برگشتم، هنوز شام نخوردم، گفتم اول به تو زنگ بزنم. –ای وای...الهی بمیرم...پس برو اول شامت رو بخور بعدا با هم حرف می زنیم. –خدا نکنه، دیگه نشنوم از این حرفها...باور می کنی از خستگی و اعصاب خردی اصلا میل به غذا ندارم. –آره معلومه، صدات خیلی خسته‌اس، قربونت بشم آخه چرا خودت رو اینقدر اذیت می کنی؟ چند لحظه سکوت کرد. –آرش...کجا رفتی؟ –عزیزم به فکر قلب منم باش... بعد خندید و نفس عمیقی کشید و گفت: –با این حرفهایی که زدی خستگیم در رفت. اشتهامم باز شد. الان می تونم یه گاو رو درسته بخورم. خندیدم، خیلی دلم می خواست از مژگان بپرسم ولی نپرسیدم و منتظر ماندم تا خودش بگوید. –فردا میام دنبالت بریم بیرون، همه چی رو در مورد امروز برات تعریف می کنم. –آخه من فردا می خوام برم پیش ریحانه. تا ظهر اونجام، با عمه‌ی ریحانه. –پس صبح میام می برمت. –نه، عزیزم تو راحت بگیر بخواب، فردام نمی خواد صبح زود بلند شی. سعیده اینجاست، فردا صبح من رو میرسونه. –عه، مهمون داری، پس من دیگه مزاحم نباشم سلام برسون. تا خواستم خداحافظی کنم، صدایم کرد. –راحیل. –جانم. –واقعا بهم انرژی دادی ممنونم، آروم شدم. بعد از خداحافظی با خودم فکر کردم، من که حرفی نزدم چرا گفت به او انرژی دادم. یعنی همان دو جمله برای انرژی گرفتن یک مرد کافیست؟ ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با بی حوصلگی جلوش چهارزانو نشستم من-خیله خب!!بگو؟!منتظرم. ژست آدمایی که میخوای اِوِرست رو فتح کنن به خودش گرفت احمد-ببین.ساعت ۶ عصره.الان پامیشی با همدیگه میریم در خونه احسان.تو میری تو و بهش میفهونی که از بودن باهاش منصرف شدی و دیگه نمیخوای باهاش ادامه بدی. با چشمای گرد شده نگاش کردم من-شوخیت گرفته؟!الان پاشم بعد ۴ روز برم بگم من نمیخوام با تو باشم؟!به نظر خودت شک نمیکنه؟! شونه ای بالا انداخت احمد-اونش دیگه ربطی به من نداره.خودت یه دلیل پیدا میکنی! از حرص خون خونمو میخورد داشت بدجوری زور میگفت اومدم حرفی بزنم که پرید وسط حرفم احمد-هستی گفته بااشم واااای به حالت اگه احسان بویی از ماجرا ببره..میدونی که چیکار میکنم. بدون هیچ حرفی زل زدم بهش.. من-من همه اینکارا رو میکنم ولی یه مشکلی هست بی تفاوت نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت. احمد-میشنوم!! دندونامو روی هم فشار دادم.انگار داشت با نوکرش صحبت میکرد من-توی شرکتی که توش هستم بعد از اینکه استعفا نامه نوشته میشه حدودا یک ۱ ماه باید توی شرکت بمونی تا یک منشی جدید استخدام بشه. احمد-یک ماااه؟!چه خبره؟! از بلندی صداش تکونی خوردم من-خب..خب شرکته دیگه باید بمونم تا منشی جدیدی که باب میل شرکت باشه استخدام باشه. با انزجار گفت احمد-نخیر..نمیشه..چه خبره یک ماه. از سرجام بلند شدم من-خیله خب..دیگه به من ربطی نداره..من با احسان حرف نمیزنم. اونم بلند شد احمد-گرو کشی میکنی؟! پوزخندی زدم من-نه..گرو کشی چیه؟!من فقط میگم باید یک ماه توی شرکت کار کنم. احمد که دید چاره ای نداره با دودلی گفت احمد-خیله خب ولی یک ماهت یک ماه و یک روز نشه. با بی محلی سرمو تکون دادم...تمام حرفایی که زدم دروغ بود.اصلا لازم نبود یکماه بمونم..درسته چند روز باید میبودم تا منشی جدید پیدا بشه ولی نهایتن یک هفته.اون شرکت اونقدر خوب بود که به یک روز بهترین منشی ها پیدا میشد چه برسه که بخواد یک ماه اضافه بمونی. احمد-حالا هم برو حاضر شو تو ماشینم منتظرتم. بدون حرف وارد اتاق شدم و در و بستم..خدایا چجوری میخواستم جلوی احسان قرار بگیرم..چجوری میخواست با بی رحمی باهاش صحبت کنم.مگه من میتونستم؟!دستامو جلوی صورتم گرفتم.از استرس میلرزید..درسته نمیخواستم جلوی احمد ضعیف دیده بشم..ولی ضعیف بودم.میترسیدم..از اینکه جلوی کسی که عاشقشم واستم و بگم ازت بدم میاد میترسیدم http://eitaa.com/cognizable_wan