#پارت204
با صدای زنگ گوشیام فرصتی برای اعتراض پیدا نکردم. فاطمه بود.
بعد از کلی سلام واحوالپرسی با فاطمه حالم را پرسید وگفت:
–مامانم زنگ زد خونه ی مادرشوهرت که واسه عقدم دعوتشون کنه، زن دایی گفت حالت خوب نیست، گفتم زنگ بزنم هم حالت رو بپرسم و هم خودم تو و آرش خان رو دعوت کنم، البته عقد محضریه ولی دلم میخواد توام باشی.
–ممنونم عزیزم. لطف کردی. انشالله که خوشبخت بشی، مبارک باشه.
از این که مادر آرش از جریان مریضی من خبر داشت، تعجب کردم. بعد هم از این که زنگ نزده بود حالم را بپرسد ناراحت شدم.
بعد از قطع تماس نگاهی به اسرا انداختم . سرش پایین بود و آرام درحال خوردن غذایش بود. هنوز جلوی آرش معذب بود و زیاد حرف نمی زد.
بعد از شام مادر و اسرا به جمع و جور کردن مشغول شدند. من و آرش هم روی کاناپه نشستیم. من برایش
حرفهای فاطمه را تعریف کردم و او هم گفت:
–کاش می گفتی نمی تونیم بریم.
–چرا؟
دستی به موهای مشگی و خوش حالتش کشید.
–با این اوضاع مژگان و کیارش اصلا فکر کنم مسافرت شمالمون هم منتفیه، اگه بدونی خونه چه خبره. مامان خیلی ناراحته.
–چرا؟ چی شده؟
–اون روز که باهم بودیم ومژگان زنگ زدو من رفتم پیشش، مژگان بی خبر رفته بوده شرکت. و کیارش و همکارش رو میبینه که خیلی صمیمانه نشستن و دارن میگن می خندن. طاقت نمیاره و به هر دوتاشون توهین میکنه و آبروی کیارش بدبخت رو توی شرکت می بره و میاد بیرون.
خلاصه وقتی باهاش کلی صحبت کردم وآروم شد، گفت که یا باید کیارش کلا اون خانم رو اخراج کنه یا از اون واحد بره واحد دیگه.
–راستی چرا مژگان اون روز سرکار نرفته بود؟
–می گفت مرخصی گرفته، همین امروز فردام واسه این مدل کار کردنشم اخراجش می کنن.
حالام که مژگان کوتا امده کیارش کوتا نمیاد میگه چون امده آبروی من رو برده اصلا نمی خوام ببینمش. از اون موقع هم مژگان خونهی ماست.
–خب تو با داداشت صحبت کن.
–با منم سرسنگین شده میگه مژگان اینجوری نبود کاری به این نداشت که من با کی حرف می زنم با کی عکس می ندازم، از وقتی تو نامزد کردی حساس شده.
با تعجب گفتم:
–آخه چه ربطی داره؟
–هیچی بابا ولش کن، مشکل از خودشه اونوقت میخواد بندازه گردن تو.
–من؟
–نه، منظورم ما بود.
احساس کردم آرش همه چیز را به من نمیگوید و در مورد من حرفهای بیشتری گفته شده. واقعا اینقدر حساس شدن مژگان برای من هم سوال شده بود. چون آنطور که از فاطمه قبلا شنیده بودم مژگان خانوادهی فوق العاده راحتی دارد. چرا باید اینجور مسائل برایش مهم شده باشد.
سوال همیشگیام دوباره ذهنم را مشغول کرد ولی دو دل بودم که بپرسم یانه، بالاخره دل به دریا زدم و از آرش پرسیدم:
–میگم اگه مژگان پیش خانوادهاش بره بمونه بهتر نیست، بالاخره آقا کیارش به خاطر رو درواسی هم که شده ممکنه کوتا بیاد.
–اتفاقا منم همین رو به مژگان گفتم، حالا بین خودمون باشه،
خانوادهاش مشکلاتی براشون به وجود امده که میگه خونمون همیشه جنگ و دعواست، میرم اونجا اعصابم خردتر میشه.
–برای چی؟
آرش مِن ومِنی کردو گفت:
–نمی دونم بگم یا نه. فقط قول بده بین خودمون باشه، راستش وقتی این قضیه رو فهمیدم دلیل تنفر کیارش رو از چادریها فهمیدم. البته به نظر من دلیلش بچه گانس، چون همه که یه جور نیستند ولی چون برادر مژگان و کیارش با هم رابطه ی خوبی دارن شاید این محبت باعث شده صد در صد دختره رو مقصر بدونه.
–کدوم دختره؟ خیلی آرام گفت:
–برادر مژگان یه دختری رو بی آبرو کرده و بعدم ولش کرده.
هینی کشیدم و چشم به لبهای آرش دوختم.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
–داداش مژگان کوچیکترین بچهی خانوادشونه. سال آخر دانشگاهه، از اون بچه تخسهاست. البته بارها رشته دانشگاهیش رو عوض کرده. چندین ساله که میره دانشگاه. آخرشم ما نفهمیدیم این چی میخونه یا کدوم دانشگاه میره.
از منم یه سال بزرگتره ولی هنوز درسش تموم نشده.
–خب؟
مثل این که این دختره از شهرستان انتقالی گرفته بوده به تهران و یه ترم با فریدون هم کلاس بودند.
حالا دیگه من نمی دونم بین اون دختر و فریدون برادر مژگان چی گذشته، مژگان چیزی بهم نگفت.
فقط گفت برادرش دختره رو به یه پارتی دعوت می کنه و اونجا این اتفاق میوفته و دختره هم میره شکایت می کنه و پزشکی قانونی میره و... خلاصه مصیبت میشه دیگه...
حالا برادر مژگان گفته که به میل خودش بوده و دختره دنبال تیغ زدنه اونه و اینجوری داره نقش بازی می کنه و اصلا شغلش اینه.
ولی دختره گفته که نمی دونسته اونجا از این خبرهاست و ازش سوءاستفاده شده...و فعلا دادگاه و شکایت بازیه دیگه.
حالا تاریخ این اتفاق حدودا یکی دو هفته قبل ازخواستگاری من از تو بود.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت204
در حالی که به چشمای بسته اش نگاه میکردم گفتم
من-فکر میکنم همون توی شرکت همکار باشیم کافیه.
نمیخواستم برم ولی دیگه اینجا موندنم دلیلی نداشت.گند زده بودم به همه چی..چه فکرای شیرینی که درباره خودمو احسان میکردم..با رخوت راه افتادم سمت در..این آخرین باری بود که میتونستم توی خونه احسان باشم..همه چیو با دستای خودم.خراب کرده بودم..مطمئنا هم دیگه راه برگشتی نبود..دستمو روی دستگیره در گذاشتم..اصلا دوست نداشتم برم ولی از حرفام جلوی احسان باعث شده بود ازش خجالت بکشم.دستگیره روی توی دستم فشردم و درو باز کردم.تا اومدم درو بکشم که برم بیرون دستی روی در نشست و در محکم بسته شد.هینی کشیدم و با ترس برگشتم که احسانو دیدم.چشماش یکم قرمز شده بود ولی چیزی که بیشتر منو میترسوند تنفر و خشمی بود که توی چشماش بیداد میکرد.معلوم بود که دلش میخواد همینجا زنده به گورم کنه..دیگه اشکم داشت در میومد.همینجوری نگاش کردم که از لای دندوناش گفت
احسان-هستی توی شرکت هم دیگه نمیخوام ببینمت.
چشمامو از درد بستم..حقم داشت.من با چه رویی میخواستم هنوز توی شرکتش کار کنم و حقوق بگیرم.
احسان-فردا میای برای تسویه حساب.
سرمو انداختم پایین.حس میکردم هر لحظه ممکنه از سر درد سرم از تنم جدا بشه..
احسان-از کی با اون پسره اشنا شدی.
دسته کیفمو محکم فشردم.
من-۹ ماهه پیش.
احسان-یعنی ۱ ماه قبل از اینکه بیای تو شرکت من!!
سرمو آروم تکون دادم.
احسان-یعنی قبل از اینکه مامانت فوت کنه!!
دوباره اروم سرمو تکون دادم.
احسان-پس موقع هایی که از دست بابات به من پناه میاوردی اون کجا بود.
سرمو اوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم.
من-خب اون؛ اون موقع برای ادامه درسش رفته بود خارج.
احسان-و تو رو ول کرده بود.
سرمو به طرفین تکون دادم.
من-نه نه..شرط بابام این بود که درسشو کامل تموم کنه.
احسان-چیکاره است؟!
دلیل این سوالای احسانو نمیفهمیدم.با بهت اروم گفتم
من-دکتره.
توی این وضعیت از توصیف احمد خندم گرفته بود..احمد دکتر و خارج رفته بود؟!!بهتر بود اصلا احمد و احسان نبینه.
احسان-چه خوب.
از ترس داشتم سکته میکردم.نمیدونستم چرا فکر میکردم حالتای احسان یجوریه.
دست دیگشو جلو اورد خواستم سرمو بکشم عقب ولی اون سریع تر از من موهامو از روی شال گرفت و کشید.با ترس و وحشت دستمو روی دستش گذاشت
من-آخ...
احسان-نامزدتون احیانا ناراحت نمیشن اگه ببینن دستتون به نامحر خورده.
هیچی نگفتم..فقط نگاش کردم
احسان-فکر کردی مسخره بازیه؟؟!۸ ماه بیای توی زندگی من بعد بخوای همینجوری الکی بری بیرون...
مکثی کرد و گفت
احسان-خیله خب..میتونی بری..میتونی ازدواج کنی..
دوباره مکث کرد و سرشو اورد نزدیک گوشم..انگار یخ زده بودم هیچ عکس العملی نمیتونستم انجام بدم.حتی نفسامم یکی در میون بیرون میومد.در گوشم دادی زد که سه متر پریدم هوا
احسان-پس غلط میکنی وقتی نامزد داری میای سمت من.
دستمو روی قلبم گذاشتم..تا حالا هیچوقت احسانو انقدر عصبی ندیده بودم..احسان دیوونه شده بود..موهامو ول کرد و چند قدم عقب رفت شالم از روی سرم افتاده بود ولی حتی جون نداشتم که اونو روی سرم بندازم..عقب عقب رفت تا به آشپزخونه رسید..داد زد
احسان-هستی فکر کردی زندگی شوخیه؟!فکر کردی ادما بازیچه دست تو ان؟!منم مثل بقیه احمق فرض کردی.
در حینی که حرفشو میزد پارچ روی اپن رو برداشت و محکم پرت کرد زمین..شاید اگه زمان دیگه ای بود جیغی میزدم و گوشامو میگرفتم ولی توی اون لحظه فقط سرجام میلرزیدم..
احسان-نمیفهمم چجوری تونستی ۸ ماه این شکلی نقش بازی کنی؟!!نمیفهمم..نمیفهمم..
لیوانارو یکی یکی پرت میکرد که به در و دیوار میخوردن و میشکستن.
اومد سمتم که تازه انگار از شوک بیرون اومدم و چند قدم عقب رفتم ولی اون زودتر بهم رسید.یقه لباسمو گرفت و بالا کشیدم طوری که فقط نوک انگشتای پام روی زمین مونده بود.
احسان-هستی برو بیرون که اگه تا چند لحظه دیگه اینجا بمونی قول میدم با همین دستای خودم خفت کنم.
یقه مو ول کرد که یک قدم به عقب رفتم.دیگه نتونستم جلوی بغضمو بگیرم و اشکام جاری شد.دیگه نمیشد بیشتر از این واستم کیفمو از روی زمین چنگ زدم و سریع از در اومدم بیرون و بستمش و بهش تکیه دادم..دیگه به اشکام اجازه دادم تا جاری بشن..صدای شکستن وسایل از داخل خونه میومد..میترسیدم بلایی سر خودش بیاره حالش عادی نبود .چیکار باید میکردم؟!گوشی نوکیایی که احمد بهم داده بود و رو از جیبم در اوردم و شماره سینا رو گرفتم.
سینا-الو؟!
هق هقم اجازه نمیداد درست حرف بزنم
من-الو آقا سینا..
صدای ترسیده اش توی گوشم پیچید
سینا-هستی تویی؟!!اتفاقی افتاده؟!
در حالی که به سمت در حیاط میرفتم گفتم
من-نه اقا سینا من خوبم..فقط بیاین پیش احسان..اون حالش خیلی بده.
منتظر حرفی نموندم و تلفونو قطع کردم و بعد سایلنت کردنش توی کیفم انداختم.احمد توی همون ماشین مدل بالاش نشسته بود و سیگار میکشید..
@cognizable_wan