eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی بدون خداحافظی از ماشینش اومدم پایین و درو با تمام قدرت کوبیدم بهم..با کلی جیغ و داد و وحشی بازی تونسته بودم راضیش کنم امشب منو بیاره خونه بهار.نمیتونستم درست راه برم.پاهامو روی زمین میکشیدم.حس میکردم زانوهامو نمیتونم صاف کنم.با بدبختی خودمو رسوندم به در و زنگ آیفونشونو فشار دادم میدونستم ساعت ۱۱ شبه و دیر وقته ولی واقعا تحمل دیدن بابا رو نداشتم..چند ثانیه طول کشید تا امیر آیفونو برداشت امیر-بله؟! سعی کردم صدامو صاف کنم ولی بازم بخاطر جیغ و داد هایی که این چندروز کشیده بودم صدام گرفته بود. من-امیر میشه درو باز کنی؟! سوالی پرسید امیر-شما؟! جلوی دوربینش واستادم که دیدم با صدای متعجبی گفت امیر-اِ هستی تویی؟!چرا صدات این شکلی شده؟!بیا بالا بیا. و پشت بندش در با صدای تیکی باز شد.در هل دادم و رفتم داخل آسانسور واحد چهارم بود.روی دکمه زدم تا بیاد پایین ولی نیومد دوباره با حرص چند بار کوبیدم روش ولی بازم واحد چهارم مونده بود با عصبانیت لگدی به درش زدم من-اَه. شروع کردم با بی حوصلگی از پله ها بالا رفتن..چون طبقه دوم بودن دیگه نمی ارزید که بخوام چند دقیقه جلوی آسانسور واستم..ولی این پله ها هم انگار باهام لج کرده بودن هرچی میرفتم به طبقه دوم نمیرسیدم..شایدم من حساس شده بودم و از هرچیزی یه غول میساختم..بالاخره رسیدم طبقه دوم..امیر و بهار هردوشون جلوی در به انتظارم واستاده بودن.بهار با دیدنم جلو اومد و با وحشت گفت بهار-هستییی؟!چیشده؟! حقم داشت بترسه من با اون پوست رنگ پریده و چشمای گود افتاده و مانتو شلوار خاکی و شالی که موهام از هر طرفش بیرون زده بود چه جذابیتی داشتم؟! امیرم به کمک بهار اومد و هر دو کمکم کردن تا برم داخل.کفشامو به زور در اوردم و وارد خونه شدم.با صدای گرفته و آرومی گفتم من-ببخشید این موقع شب مزاحمتون شدم! امیر چشم غره ای بهم رفت امیر-این چه حرفیه هستی..اینجا خونه ی خودته.هر وقت که اومدی قدمت روی چشم. بهار-اینو ولش کن امیر جان مزخرف زیاد میگه تو جدیش نگیر. بازو هامو از توی دستاشون بیرون کشیدم و آروم گفتم من-بهار میشه منو ببری توی یک اتاقی؟! شاید اگه زمان دیگه ای بود کلی تعارف میکردم و هیچوقت تا خودشون حرفی نزدن منم چیزی نمیگفتم ولی الان هیچیم دست خودم نبود..زبونمم بی اراده توی دهنم میچرخید. بهار-اره عزیزم.چرا که نه؟!بیا بریم. با هم وارد اتاقی شدیم..تخت یک نفرای کنار اتاق بود با یک کمد دیواری و یک پنجره که از این سر اتاق تا اون سر اتاق کشیده شده بود و کل دیوار رو گرفته بود..حوصله برانداز کردن اتاقو نداشتن شوفاژی که توی اتاق بود هوای بهاری تهرانو گرم کرده بود و حسابی خواب آور بود.با کرختی رفتم سمت تخت و روش نشستم..و رو به بهار لبخند بی جونی زدم من-ممنون. لیخندی به روم پاشید و رفت سمت در بهار-نخواب تا یک دست لباس برات بیارم. سرمو اروم تکون دادم.که رفت بیرون..مطمئن بودم الان بیش از حد کنجکاوه که ببینه چیشده ولی بخاطر حالم حرفی نمیزنه.چند دقیقه طول کشید تا بهار لباسو آوردم..تونیک راحتی چسب و کوتاه سفید رنگی بود با شلوار راحتی مشکی لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم که بهار و خیره به خودم دیدم..تو فکر بود..حتما سر دوراهی مونده که ازم بپرسه یا نه.خودمو روی تخت بالا کشیدم و نشستم. من-بیا اینجا بشین تا برات تعریف کنم!! از فکر اومد بیرون بهار-چی؟! اروم با دست به تخت اشاره کردم من-میگم بیا بشین تا برات تعریف کنم که چیشده. با اینکه سر درد داشتم ولی دلم میخواست حداقل با بهترین دوستم درد دل کنم..بهار با کنجکاوی اومد جلو و رو به روم نشست http://eitaa.com/cognizable_wan