eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
–خانم، من خوابم میادا... –خب بگیر بخواب... –منتظرم چطوری بخوابم؟ اگه از نیمه شب بگذره قبول نیستا. جوابش را ندادم. –وای.. خوابیدی؟ –راحیل پاشو پیامت روبفرست، نخواب...مقاومت کن. دو دقیقه دیگه فرستاد، –کجا رفتی؟ دوباره فرستاد: مجازاتت سخت تر میشه، از روز اول ذکر داری بامبول در میاری ها؟ سکوت کرده بودم ولبخند از لبهایم جمع نمیشد. بعد از یک دقیقه نوشت: «سکوت کرده‌ام و صدایم زندانبانِ دختریست که می‌خواهد بگوید: «دوستت دارم» چند دقیقه به پیامش نگاه کردم و چقدر دلم خواست برایش بهترین جمله را بنویسم. جمله ایی که دوست داره بشنوه. نوشتم: «چقدر تو مهربانی، چه خوب است که این همه دوستت دارم.» می توانستم تصور کنم که با چه لبخند پهنی پیامم را می خواند. بعد از دانشگاه آرش من را به خانه‌ی سوگند رساند. موقع خداحافظی لپم را کشید و گفت: – کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. تقریبا تمام ساعتی را که آنجا بودم را دوخت و دوز کردم. مادر بزرگ زنگ زده بود که مشتری برای پرو بیاید. وقتی مشتری لباس را پوشید چند تا ایراد داشت که مادر بزرگ نشانم داد و با اشاره گفت که بر طرفشان کنم. نزدیک غروب بود که کار اُتو کاری‌اش هم انجام شد و تحویل دادم. برای کار اولم همه گفتند خوبه، ولی خودم زیاد راضی نبودم. در حین کار سوگند از نامزدش تعریف می کرد. از برخوردش و وقار و متانتش، آنقدر با ذوق می گفت که در دلم خدا را شکر کردم که بالاخره سوگند آن جور که خودش دلش می خواست سرو سامان پیدا کرد. برای آخر هفته مراسم عقد محضری داشتند. سوگند دعوتم کرد ولی من عذر خواهی کردم و گفتم آرش قبلا برنامه چیده و نمی توانم بیایم. آرش که به دنبالم آمد. اصرار کرد که به خانه‌شان بروم. ولی من باید برای مسافرت وسایلم را آماده می کردم، برای همین نشد که بروم. قرار گذاشتیم که وسایلم را جمع کنم و فردا که دنبالم آمد بعد از خرید به خانه‌شان برویم. تا صبح زود به طرف شمال راه بیفتیم. بعد از این که کارهایم را انجام دادم نگاهی به ساعت انداختم نیم ساعت بیشتر تا نیمه شب نمانده بود. فوری گوشی را برداشتم و برایش همان متن دیشب را فرستادم. جواب داد: –قبول نیست، تکراریه... –خب ذکر تکراریه دیگه... –نه، تکراری نباشه. –یه هفته مجازات کردی تازه سفارشم میدی؟ استیکر خنده گذاشت وبعد از چند دقیقه نوشت: – عاشق این حاضر جوابیاتم. یک قلب برایش فرستادم وصفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد. صبح فردا به بازار رفتیم و یک چمدون انتخاب کردیم. سر رنگش با هم تفاهم نداشتیم. آرش می گفت قرمز باشد. من می گفتم بنفش قشنگ است. آخرش تصمیم گرفتیم سنگ، کاغذ قیچی بیاریم هر کس برنده شد، حرف او باشد. من برنده شدم ولی دلم نیامد و گفتم: – همون قرمزی که تو گفتی رو بخریم با کتونیاتم سته. سرش را پایین انداخت و با شرمندگی ساختگی دستش را جلوی صورتش گرفت وگفت: –من الان تحت تاثیر گذشت شما قرار گرفتم. همون بنفش رو بخریم. آنقدر تعارف کردیم که خانم فروشنده از دستمان سر سام گرفت وگفت: –به نظر من رنگ صورتی بخرید که تلفیق هر دو رنگه... آرش زیر گوشم گفت: –تا از مغازه بیرونمون ننداخته بخریم بریم. همان موقع یک چمدان زرد توجهم را جلب کرد. پرسیدم: –آرش اون زرده چطوره؟ –ببین دیگه هر رنگی بگی می خریم، فقط زودتر بریم. بالاخره چمدان زرد را خریدیم. بعد آرش برای خودش لباس راحتی و چیزهای ضروری که می خواست را خرید. بعد ناهار خوردیم و من را رساند خانه‌شان و خودش به سرکار رفت. آن روز آرش یک تیشرت و شلوار ست برایم خریده بود. پوشیدمش و کمی به خودم رسیدم. موهایم را برس کشیدم و با گل سر کوچکی که داشتم تکه ای از موهایم را از دو طرف گوشم بالای سرم جمع کردم و بستم. شب که آرش برگشت جلوی در به استقبالش رفتم. با دیدن تیپ جدیدم آنقدرذوق زده شد که بدون ملاحظه بغلم کرد و گفت: –چقدراین لباسه بهت میاد. به زور خودم را از او جدا کردم و اشاره کردم به مادرش که در آشپزخانه بود. آرش از جلوی در آشپز خونه به مادرش سلام کرد. –سلام، پسرم، خسته نباشی. بعد رفتیم توی اتاق ودوتایی وسایل هایمان را در چمدان جمع کردیم و آماده گذاشتیم گوشه ی اتاق. موقع شام خوردن آرش ماجرای چمدان خریدنمان را برای مادرش تعریف کرد. مدام در تعریفش اغراق می کرد برای این که مادرش را به خنده بیندازد. آنقدر از خنده های مادرش ذوق زده شده بود که برایش قضیه‌ی لیوان مسی را هم تعریف کرد و من را حسابی خجالت داد. برای اولین بار بود که سه تایی با مادر آرش آنقدر بهمان خوش گذشت. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی بی حال سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و گفتم من-بهار منو ببر خونه خودمون. بهار-زر نزن باوو.کدوم گورستونی میخوای بری؟!تو تا اطلاع ثانوی خونه خودمی. با بی حوصلگی برگشتم سمتش. من-بهار واقعا حوصله تعارف و مسخره بازی ندارم.اگه منو نمیبری همینجا پیاده ام کن چشم غره ای بهم رفت که بدون توجه بهش دوباره سرمو برگردوندم و به بیرون نگاه کردم..حوصله بهارم نداشتم..کلا دیگه حوصله هیچی رو نداشتم..دیگه حتی دلم نمیخواست لبخند روی لبم بشینه..جلوی در خونه نگه داشت که سریع اومدم پایین و خداحافظی کوتاهی کردم و منتظر جواب نموندم..در خونه رو چند بار کوبیدم.که بابا اومد جلوی در بابا-به به هستی خانم..چه عجب.بدون اجازه پدرتم که شب میری این ور و اونور.. بدون توجه کردن بهش.وارد خونه شدم.دلم میخواست فقط یک قرص خواب بخورم و بخوابم.وارد اتاق شدم و در محکم بستم که بابا از پشت در داد زد بابا-میگم هستی وسایلتو جمع کن که باید بری مسافرت. با بهت در و باز کردم که رخ به رخ بابا شدم من-کجا برم؟! به چهارچوب در تکیه داد بابا-احمد میخواد ببرت شمال. حس کردم یه لحظه چشمام سیاهی رفت و فشارم افتاد پایین.با صدای بی جونی گفتم من-میفهمی..چی داری میگی؟!...من پاشم با اون هیز لجن کثافت که هنوز نامحرممه برم شماااال؟!آخه چقدر تو بی غیرت و کثیفی باباااا. رومو ازش برگردوندم و دوباره اومدم توی اتاق..دیگه حالم داشت ازش بهم میخورد..چی میشد اگه زودتر میمرد؟!با حرص سرمو بین دستام گرفتم..یعنی مواد همون یه ذره عقلشو هم ازش گرفته بود..نمیدونم چند ساعت اون شکلی بودم که در اتاق باز شد و بابا اومد تو بابا-اِ..تو که هنوز جمع نکردی وسایلتو!! من-دست از سرم بردار..برم با اون مسافرت که چی بشه؟! بابا-اخه عزیزدلم همه قبل ازدواج مسافرت میرن..بعدم چه عیبی داره وقتی اتاقتون جدا باشه و تفریحتون سالم و بدون اینکه دستتون به هم بخوره. خنده عصبی کردم من-شوخیت گرفته بابا..فکر کردی با خر طرفی..اولا به من نگو عزیزدلم که دلم میخواد بالا بیارم.دوما چقدر تو ساده ای که به اون کثافت اعتماد میکنی..تو واقعا فکر کردی اون انقدر چشم پاکه؟! پوزخندی بهش زدم و سرمو تکون دادم. من-توی توهمی بابااا تو توهم http://eitaa.com/cognizable_wan